سارا و باباش



رفتم ولی نیتم رفتن نبود و نیست.حرف داشتم و دارم .هرچند که برای پست گذاشتن شک داشتم.با اینکه از اول قصدم همین بود.

من اون روز گفتم میخوام برمبه هر دلیلی گفتم دارم میرم.یه پست نوشتم.خداحافظی کردم و رفتمبه همین سادگی دقیقا به همین سادگینه؟

فقط میخواستم بگم رفتن اینشکلیه.یعنی باید اینشکلی باشه.باید!

تهدید شدن بدترین حس دنیاست.مخصوصااگه از طرف کسی باشه که دوسش داریکسی که برات مهمه.پس اگه قراره بریدبرید.فقط برید.به همون سادگی چند شبه قبل منولی.اگر به خاطر جلب توجه یا اجبار یا هر دلیلی که شاید برای خودتون منطقی باشه تهدید می کنید به رفتن.کمترین کاری که می تونید برای اون آدمایی که دوستون دارن و براتون ارزش قائلن بکنید اینه که تهدیدتونو عملی کنید.برید.واقعا برید.شکنجه شدن با تهدید به جدایی.تهدید به رفتنتهدید به دیگه نبودن.دردناکهسخته.وحشتناکترین حس دنیاستاین کارو با آدمایی که دوستون دارن نکنید.هیچوقت نکنید.





رفتم ولی نیتم رفتن نبود و نیست.حرف داشتم و دارم .هرچند که برای پست گذاشتن شک داشتم.با اینکه از اول قصدم همین بود.

من اون روز گفتم میخوام برمبه هر دلیلی گفتم دارم میرم.یه پست نوشتم.خداحافظی کردم و رفتمبه همین سادگی دقیقا به همین سادگینه؟

فقط میخواستم بگم رفتن اینشکلیه.یعنی باید اینشکلی باشه.باید!

تهدید شدن بدترین حس دنیاست.مخصوصااگه از طرف کسی باشه که دوسش داریکسی که برات مهمه.پس اگه قراره بریدبرید.فقط برید.به همون سادگی چند شبه قبل منولی.اگر به خاطر جلب توجه یا اجبار یا هر دلیلی که شاید برای خودتون منطقی باشه تهدید می کنید به رفتن.کمترین کاری که می تونید برای اون آدمایی که دوستون دارن و براتون ارزش قائلن بکنید اینه که تهدیدتونو عملی کنید.برید.واقعا برید.شکنجه شدن با تهدید به جدایی.تهدید به رفتنتهدید به دیگه نبودن.دردناکهسخته.وحشتناکترین حس دنیاستاین کارو با آدمایی که دوستون دارن نکنید.هیچوقت نکنید.





امروز خیلی خسته شدم.در واقع له شدم.

دیشب که مامان زنگ زد و گفت پنجشنبه نیست و نرم پیشش بابا بهم گفت که اگه دوست دارم فردا باهاش برم سرکار چون خیلی کار داره و نمی تونیم برنامه بیرون بریزیم.

یعنی یا باید با دوستان برنامه میچیدم یا اینکه با بابا می رفتم یا تنها میند.منم نمی دونم چرا چند وقته حوصله ندارم با دوستام باشم واسه همین بهش گفتم که باهاش میرم.ولی هشت صبح که اومد بیدارم کرد اونقد پشیمون شده بودم -_- 

گفتم بابا میشه بگم غلط کردم بعدش بخوابم؟ :))

گفت نه نمیشه من به خاطر تو برنامه مو تغییر دادم تا این موقع خونه ام هنوز، وگرنه زودتر از اینا می رفتم، برنامه مو به هم زدی به زور میبرمت، پاشو تا لیوان آب و نیوردم :/

دیگه پاشدم رفتم باهاش ولی با اینکه واقعا خسته شدم و تقریبا همش سرپا بودیم ولی خیلی خوش گذشت بهم.آخرسر سر یکی از پروژه ها بودیم من دیگه واقعا نا نداشتم وایسم گفتم بابا سوئیچ بدید من برم تو ماشین واقعا دیگه نمی تونم وایسمگفت خسته شدی به این زودی؟:/ چی شد؟ کی بود می گفت من میخوام اونقد خوب باشم گنده شم که یه روزی جای شمارم بگیرم.اینجوری میخوای گنده شی؟ سر دوتا پروژه نمی تونی وایسی که :)

گفتم من؟ من گفتم همچین چیزی؟ من غلط بکنم بخوام جای شما رو بگیرم کی گفتم من بابا؟

گفت برو برو تا غش نکردی نمی خواد انکار کنی.

ولی باور کنید اصلا یادم نمیاد همچین چیزی گفته باشم.خب آره من رویام اینه که یه روزی اونقدخوب باشم که بتونم تو شرکت بابام استخدام شم:) ولی نگفتم میخوام جاشو بگیرم که :/

خلاصه. تو ماشین منتظرش بودم و داشتم "سیگار پشت سیگار" رضا یزدانی گوش میدادم که دیدم بابا بلاخره داره میاد ولی یهو یه دختره صداش کرد، بلنداا: جناب مهندس

یکی از مهندسای شرکت بود.از کلاهش معلوم بود.

دیگه بابا برگشت باهاش حرف زد ولی ول نمی کرد که یه ربع حرف زدن بعد خداحافظی کردن بابا داشت میومد باز صداش کرد -_- جناب مهندس عذرخواهی می کنم.

خیلی هم مسخره صداش میکرد، آخه همه فامیلی بابا رو اینجوری صدا میزنن میگن جناب فلانی یا میگن آقای مهندسیا مهندس فلانی.جناب مهندس خیلی مسخره ست. 

باز ده دقیقه حرف زد بعدم شروع کرد خندیدن ،خیلی هم جلف میخندید:|

ولی ایندفعه زود تموم کرد بابا دیگه نزدیک ماشین بود باز: جناب مهندس -_-

یعنی نزدیک بود بگمبگذریم

بابا برگشت ،دختره گفت با اجازه تون -_-

یعنی یه تخته اش کم بود فک کنم

بابا هم گفت خواهش می کنم بفرمائید.

بابا که سوار شد گفتم این کی بود؟ جدید بود؟ندیده بودمش:/

بابا گفت :این کی بود؟ جمله ات غلطه ها!! این برای اشیا به کار میره."کی بود" برای انساناین دوتا کنار هم غلطه.

+بابا خواهشا کوتاه بیاییدخب این دختره کی بود؟

-باز توش"این" داشت که

+ دختره کی بود؟ -_-

-خیلی ازت بزرگتره پس"بود" هم غلطه

یعنی میخواستم سرمو بکوبم شیشه جلوی ماشین

+بابا گیر.

یه نفس عمیق کشیدم که جمله مو تموم نکنم.

-الان چی شده دقیقاً؟

+بابا هفت پشت غریبه "هستن" ایشون کوتاه بیایید اینقد غلط دستوری نگیرید خواهشاً.

-می دونم هفت پشت غریبه ست ولی اینجوری حرف میزنی عادت می کنی بعد یهو با عموتم همینجوری حرف میزنی.

+-_- لازم نیست واسه طفره رفتن از جواب اشتباه یه سال پیشمو پیش بکشیدبابا قبلانم گفتم خوشم نمیاد که همه چیزو با هم قاطی میکنید مثل.نمی خواید جواب بدید بگید به تو ربطی نداره واسه چی اینجوری می کنید.


یه لحظه واقعا بغضم گرفت،واقعا تحمل ندارم بعضی وقتا این رفتازش مثل مامان میشه :(

-سارا؟!!! چی به تو ربطی نداره؟ چت شده یهو؟ مگه اولین باره غلط دستوری میگیرم ازتچرا بهت بر خورد اینقد؟

+من دیگه حرفی ندارم:(

-ایشون مهندس فلانی بودیک و سال و نیمم هست که اضافه شده به شرکتنمی دونستم ندیدیش تا حالا وگرنه حتما معرفیت می کردم .

+مهم نیست برام-_-

-:/

+ -_-

-:/

+-_-

-سی ثانیه دیگه اینشکلی باشی از ماشین پیادت می کنم

+ -_- -_- -_- -_- _-_-_-_-_-

دقیقا بعد از سی ثانیه

+ ناهار کجا برییییییییم؟!! :))

- میریم شرکت -_-

+-_-

- :))))

+:))))

آخرش خندیدم ولی.دعا میکنم هیچوقت دختره رو نمینمش تو شرکت باهاش آشنا نشم.یه تخته اش کم بود.چجوری استخدامش کرده بود بابا:/


+ خسته شدم دیگه بابا اعصابم خورده

-چرا؟از چی؟

+ از نامردی مدیر، مگه من چیکار کردم آخه  که هنوزم نباید برم تو سایت مدرسه؟ نمی دونید امروز چقد بد بود که.با بچه ها رفتم سایت بعد این همه وقت،کاری هم نمی خواستم بکنم اصلا پشت سیستمی هم ننشستم فقط پیش بچه ها بودم یهو این مسئول سایت اومد بیرونم کرد:/

- چی گفت :)

+ بابا واقعا کهخنده داره؟ چی گفت به نظرتون ؟همون چرت همیشه دیگه :/ مدیر دستور داره شما نیایید اینجا. 

- سارا :|||

+ خب چیه بابا دروغ میگم مگه؟ اونقد ضایع شدم جلوی همه.

- چون از مادرتم سنشون بیشتره نمیگم جای مادرتن، پس دیگه خودت تشخیص بده چیه-_-

+ آخه بابا نمی دونید که اونقد تحقیر شدم جلوی همه،خیلی حسه بدی بود،نمی بخشمشون.بابا شما بگید واقعا عدالته این محرومیت،اینجوری تحقیر کردن؟

-روزی که داشتی اونکارو میکردی فکر کردی داری مدیر و تحقیر میکنی؟ 

+ یعنی چی؟ چه تحقیری کردم؟ :/

-وقتی کل مدرسه رو بازیچه قرار دادی ،به هم ریختی ،مدیریتشو دست انداختی ، تحقیرش کردی!

+ اصلانم اینطوری نبود

- چرا بود

+خب اصلا بود، حالا باید اینجوری تلافی کنه؟ناسلامتی مدیره ها! -_- کمم تلافی نکرد خب بسه دیگه:/

-نگفتم  داره تلافی مبکنه فقط گفتم که بدونی مدیرتون اون روز چه حسی داشته، شاید با حس امروزت راحتر کنار بیای.

+ خیلی ممنون واقعا://

- خواهش می کنم :) خستگیت در رفت؟! :)

+ من گفتم خسته ام؟ خستگی چی هست اصلا؟! با شما مگه آدم میتونه خسته بمونه:/

- :)     :*

+:)      :*



واقعا حق با کیه من یا بابا؟ 


فوتبال پروژکتوری



اولش میخواستم از همه تشکر کنم که به سوالام جواب دادید و نظرتونو گفتید.چه اونایی که گفتن عادی ام چه اونایی که چیزای دیگه ای گفتن،از اونام ممنونم که صادقانه حرفشونو زدن، راستش من با وبلاگ زدنم خراب کردم.از حرفایی که زده شد ناراحت نیستم چون فهمیدم که تقصیر خودم بودهخودم باعث شدم بعضیا دچار سوتفاهم بشن.

خب گفتن بعضی چیزا سخته،یعنی من خراب کردم و حالا درست کردنش سخته،چون نوشتن از بعضی چیزا سخته فقط میخوام بگم که فکرایی که بعضیا درباره حسابرسی بابام کردن اشتباهه اصلا اونطوری که از نوشته هام برداشت میشه نیست.واقعا نیست.

مثلا اگر توی یکی از پستام  گقتن که تا حالا اونجوری نخورده بودم شاید دو سه تای معمولیش شده بود چهارتا یا پنج تا.توضیح دادنش سخته ولی خواهش می کنم فکراتون رو درباره بابام درست کنید ،مهم نیست اگر درباره خودم هر فکری کنید، فک کنید غیر عادی ام یا شرم،یا خرابکارم یا هر چیز دیگه اشکالی نداره ولی درباره بابام فکر بد نکنید.

همیشه میگن یه بچه مهر و محبتی که بهش نیاز داره رو از مادرش میگیره ولی برای من واقعا برعکس بوده، نمی گم مامانم به من محبت نکرده و نمی کنه چرا ولی اگر بابام نبود من واقعا  همیشه تو زندگیم تنها میموندم.

+قسمت عدالتخواه مغزم چند روزیه خیلی داره حرف میزنه میره رو مخم.چی میگه؟میگه عدالت و باید به این مدیر بی عدالت نامردم بچشونی:/// آخه مگه چیکار کردم چیکار کردم هنوزم باید از سایت محروم باشم:(



هیچوقت فکر نمی کردم سفر دو نفره با بابا می تونه اینقد خوب باشه!یعنی دیگه اینقققققد خوب؟!!! 

اونقد خوش گذشته که واقعا حتی یه لحظه به برگشتنمون فک میکنم بغضم میگیره:( امروز وقتی بابا گفت شب یه کم وسایلمونو جمع کنیم که فردا کارامون عجله ای نشه واقعا گریه ام گرفت:( اونقد هول شد بابا ،فکر کرد چیزیم شده، ترسید یه لحظه ، وقتی گفتم چرا گریه ام گرفته اومد مثل آب خوردن گرفتم ،چون جایی نبود فرار کنم که:/ بعدم  بازموهامو گره زد :|| 

می دونه هروقت اینکارو کنه آخرشم خودش دوساعت باید بازش کنه ها،ولی باز کیف میکنه اینشکلی اذیتم کنه:))) نصف موهامو کندا ولی تا بازش کنه-_-

فردا این موقع دیگه چند ساعتی هست که رسیدیم خونه:(

چقد زود تموم شد،فردا ساعت هفت و نیم غروب برمیگردیم:(

+ امروز تو حرم موقع نماز خانمی که پیشم نشسته بود اول باهام دست داد گفت قبول باشه ،منم جواب دادم،چند ثانیه بعد گفت تنهایی؟ من یه کم نگاش کردم فقط گفتم نه.گفت عه مامانت کجاست؟ایشونن؟!

بعد به خانم بغلیم اشاره کرد!  گفتم نه چطور مگه؟

گفت هیچی دخترم شما محصلی؟!!

دیگه داشتم قاطی میکردم آخه هی سوال میکرد بعد میگفتم چرا میپرسی میگفت هیچی!

کیفمو برداشتم گفتم ببخشید باید برم دیگه پاشدم ولی دستمو گرفت!!! گفت یه دقیقه وایسا دخترم شما قصد ازدواج نداری ؟!!

من 0_o اینشکلی شدم بعدم ددستمو به زور کشیدم گفتم نه ممنون

واقعا نفهمیدم چی بود اصلاً ؟خواستگاری بود مثلا ً؟ من کارای خیلی از آدمارو درک نمیکنم ولی این یکی دیگه خیلی داغون بود، انقدکه اصلا سعی نمی کنم بفهمم،مخم میترکه و به نتیجه ام نمی رسم احتمالا:/

داشتم کفشامو می پوشیدم از جوابی که دادم خندم گرفته بود تا برسم پیش بابا دیگه بلند داشتم میخندیدم، بابا هی میگفت هیس چیه؟ یواش. ولی من اصلا نمی تونستم نخندم.یه کم که خندم کم شد بابا هی میگفت به چی میخندیدی منم هی میگفتم هیچی! دیگه اونقد گفت مجبور شدم بگم:))

فقط خندید سر ت داد ولی امشب دوباره که بغضم گرفت سر برگشتن گفت نه دیگه بیشتر از این صلاح نیست موندن، ندیدی امشب چی شد؟ می ترسم دفعه بعد هول شی به جای "نه ممنون" بگی  "باشه ممنون" :)))

بدجنسه بدجنس واسه همین نمی خواستم بگما،.میدونستم بدونه اذیتم می کنه باهاش -_-   :)))) با گریه از خنده داشتم خفه میشدم:)))

عشق منه بابام :*


دیروز معاون که از کنارم رد شد گفت: خانم .التماس دعا 0_o

من چند ثانیه فقط با تعجب نگاش کردم، هیچی ام نگفتم راستش فک کردم داره مسخره ام میکنه ولی اصلا نمی فهمیدم چرا باید مسخره کنه و اصلا چه مدل مسخره کردنیه!!!

ولی امروز صبح بابا بیدارم کرد گفت پاشو دیرمون میشه.

تعجب کردم که بابا بیدارم کرد ،ساعتو نگاه کردم دیدم خیلی زوده خیلی.ولی هی میگفت دیرمون شد پاشو!!!

گفتم بابا ساعت و اشتباه ندیدید؟ گفت نه پاشو لباس بپوش سریعبعد داشت از اتاق میرفت بیرون دوباره برگشت گفت فرم مدرسه نه ها.لباس بیرون بپوش.

ساعت یازده حرم امام رضا بودیم. بابا گفت خیلی وقته که یه حال خوب لازم داشتیم.دیگه وقتش بود.

حالم خوبه الان،خیلی خوب.برای همه دعا میکنم این حال خوب رو یه بارم شده تجربه کنن.حال خوب بابایی مثه بابای منو داشتن. هیچوقت نمی تونم قدرشو بدونم،هیچوقت نمی تونم.:(((

+ برام چادرم آورده بود.یادش بود هر وقت میریم جایی زیارت خوشم نمیاد چادرای حرم و سر کنم.برای اولین بار چادر خودمو سر کردم.بابا میگفت خیلی خوشگل شدم:) البته بلد نیستم سر کنم می دونم ضایع میگیرم ولی بابا میگه خیلی هم خوب گرفتی:)) همیشه همینطوری هوامو داره:)))) اونوقت من:(

امام رضا خودت یه کاری کن من قدرشو بدونم.

++اینو یادم رفت بگم،تنها چیزی که حال معرکه مون رو خراب کرد باخت ایران بود :(( آخه چرا بااااخت؟! بابایی بدجور حالش گرفته شد سرش:(


نمی دونم تازگیا چم شده! با گریه هم بغضم خالی نمیشه، امروز روز مزخرفی بود.خیلی مزخرف. قبلانم با فرزانه دعوام شده ولی یه مدته حس می کنم حس می کنم هر احساسی که نسبت بهش دارم یه طرفه ست دیگه حس نمی کنم اونم منو بهترین دوستش می دونه،حس نمی کنم واسش مثل خواهر نداشتشم، حس نمی کنم همونقدر که دوسش دارم دوسم داره.،،حس نمی کنم اصلا براش مهمم دیگه

البته امروز اصلا دعو ،نبود اون حرف زد و من فقط بغض راه حرف زدنمو بسته بود.

فرزانه اولین نفری نیست که این حس و نسبت بهش پیدا کردماحتمالا آخرین نفرم نیست.حتما آدم دوست داشتنی نیستم که حتی مامانمم

بگذریم،فک کنم بابا هنوز دوسم داره، دوسم داره دیگه نه؟


همیشه می گفت:

باختن بلد نیستم، تا حالا چیزی‌رو‌نباختم، نمیبینی روزی رو که چیزی‌ببازم.

فک کردم بالاخره دیدم روزی رو که یه چیزی رو‌باخت.

اما نه ،اون هنوزم هیچی رو‌نباخته، چیزی‌رو‌که بخواد نمیبازه.

من باختم.




+تا حالا دیده بودید مرده ها حرف بزنن؟ حالا دیدید!


مهسا، می دونی این روزا خیلی بهت فکر می کنم؟!یعنی فقط به تو فکر می کنم.

دوماه گذشت از روزی که باهات خداحافظی کردم.گفتم دیگه باهات حرفی ندارم یادته؟

ببخش مهسا.ولی این روزا فقط با تو حرف دارم.

می شنوی صدامو؟

حتما می شنوی.،مرده ها صدای همو می شنون مگه نه؟

آخر هفته میام پیشت.حتما میام.تو هم بگو



دومی هم امروز فرستادم پارکینگتا کی می تونی اینقد روشن فکر بمونی ؟.تا آخر دنیام که روشن فکر باشی، هیچی عوض نمیشه ،من یه زبون نفهمم با چهارچوبای مزخرف خودم. مثل بابا.

پس راحت باش.کلید خونتو ازم پس بگیر ،یه بار برای همیشه.چون من همینم.قراره همینم بمونم.یه عوضی.

باباتو دیگه چهارچوبای مزخرفت یادت نرهلعنت به هر چی افکاره روشنه.


باورم نمیشه تموم شده

ولی تموم شده.

حتی بهش فکرم نمی کردمبین هزارتا فکر و اضطراب به این یکی حتی یه لحظه ام فکر نمی کردم.حالا

اولین باره روزتم تبریک نگفتمآخرین بارم نیست.دیگه نیست.




+باور کن لعنتی. باورکن تموم شده.


+فردا میخوام با فاطمه برم بیرون 

-دوتایی یا مهدی هم میاد؟

+ نه بابا مهدی که می دونید چجوریه نمیاد اون.

- حالا کجا میرید؟خواستی میبرمتون.

+نه بابا خودمون میریم ،همینجوری میخوایم بریم بچرخیم.فقط سوئیچ واینجا آویزون کنید صبح دنبالش نگردم

-   -_-

+ چیه خب نکنه میخواید پیاده بریم؟ 

- -_-

+خواهش می کنم بابا ،جلو فاطمه ضایع میشم ،گفتم با ماشین میریم.

- فاطمه عاقلِ سوار ماشینی که تو راننده اش باشی نمیشه :))

+الان از کجا فهمیدین فاطمه عاقلِ؟!! -_- 

- هست دیگه

+ میگم از کجا فهمیدین ؟! -_-

‌- هر کی با تو رفاقت داشته باشه عاقل دیگهها؟!!

+ دیوونتم بابا ولی بازم سوئیچ میخوام :)))

- نه تو عاقل بشو نیستی -_-

+ :*

- :*

(فاطمه و مهدی تنها همدمامن اینجا.بیشتر همون فاطمه،مهدی که خیلی نمیاد پیشمون.کوچیک بودیم چرا ولی الان دیگه نه،خواهرش میگه روش نمیشه .مراقب خونه شمالمونن.با پدر مادرشون.همیشه فکر می کردم خیلی ازشون خوشبختریم.یعنی در واقع فکر میکردم اصلا خوشبخت نیستن.چه احمقانه.الان دیگه صدای خنده هاشونم خوشبختیشونو نشونم میده)


خدایا دیگه بسه. ایرانو راس راسی آب بردا!!! 


قشنگ حس می کنم یه کم دیگه بباره کل شهر های ایران از دریای خزر جاری میشن میریزن تو خلیج فارس 0_o

بی خیال دیگه.شکرتا.ولی دیگه بسه خب :((


عیدم مزخرف شد.خدایا چرا همه چی اینقد مزخرفه آخه :'(

+ فهمید شمالیم.نگرانه.میگه عید ایران موندن نداشت،لج کردی با من نیومدی خودتون میرفتین یه وری.

 فقط یه جمله تو ذهنم اومد( نگرانی بهت نمیاد)


اعتراف می کنم خیلی کار زشت و ناجوانمردانه ای کردم واقعاً.خب الان چیکار کنم اعترافمو گوش کنه:(

البته تقصیر پلیس شد چون قرار بود زود برگردم ولی نذاشتن-_-

پیاده شد ذرت مکزیکی بخره برام، پریدم پشت ماشین و. باور کنید فقط میخواستم تا اولین دور برگردون برم و دور بزنم همونجا ولی از شانس بدم همونجا پلیس وایساده بود.

قشنگ جلومو گرفت.یعنی اگه فقط علامت میداد که وایسم گازشو می گرفتم که مثلا ندیدم ولی قشنگ ااومد جلوی ماشین وایساد -_- یه ترافیکی شده بود :// آخه تقریبا دور زده بودم که جلومو گرفتاصلا یه وضی.

بعدم سوالا شروع شد که چند سالته و گواهینامه ات کو و ماشین کیه و.هرچی ام گفتم بابام دویست سیصد متر پایین تر منتظرمه و سن فقط یه عدده و گواهینامه هم فقط یه تیکه کاغذ. گوش ندادن.

البته خداروشکر پلیسه اعصاب داشت قاطی نکرد سخنرانی هم نکرد فقط پیادم کرد. بعد شماره خواست زنگ بزنه بابا.

گفتم میشه بریم دنبالش؟ همین نزدیکیاست.ولی نمی دونم چرا فکر کرد دارم مسخره اش می‌کنم دیگه عصبی شد تند حرف میزد منم شماره دادم زنگ زد آدرس جایی که می خواست ببرتم و داد به بابا.

بعدم یه ربع معطل شدیم ماشین گشت بیاد.پلیس خانم ازش پیاده شد گفت سوار شم.سوار شدم گفتم دستبند نمیزنید؟ فقط خندید هیچی نگفت!!!

سوالم چرت بود؟ خب قرار نبود بهم دست بزنه چرا اونقد الاف شدن پلیس خانم بیاد :/ ماشین گشت خودشون بود همونجا که.

اولین بارمم بود سوار ماشین پلیس میشدم.‌.بذارید تعریف کنم براتونکه هیچ فرقی با ماشینای دیگه نداره،باور کنید:/

رسیدیم نیمساعت بعدم بابا رسید.دیگه سرهنگ در حضور بابا شروع کرد  کلی حرف زد آخرشم انتظار داشت اظهار تاسف کنم منم گفتم فقط میخواستم یه دور کوچیک بزنم زود برگردم پیش بابا که اجازه ندادید.

بابا هم فقط اینجوری -_- نگام می کرد. اینو گفتم پلیسه باز دو ساعت حرف زد به امید پشیمونی من ،منم دیدم باز یه چیزی بگم هیچی تا صبح اینجا نگهمون میداره منم گفتم دیگه تکرار نمیشه‌

البته دروغ نگفتم ،واقعا دیگه هیچوقت اینجوری ماشین و برنمیدارم و بابا رو غال نمیذارم هیچوقت.

به نظر همه چی روبراه میومد ولی آخرش نذاشتن ماشین و بیاریم،بردنش پارکینگ.نامردا. بابا هم اصلا هیچی نگفت.تو آژانس که نشسته بودیم تا برسیم خونه دیگه کلی عذرخواهی کردم و گفتم فقط میخواستم شوخی کنم و دو دقیقه بعدش برمیگشتم اگه اونجوری نشده بود ولی نگامم نکرد.تا الانم نگام نکرده:(

یعنی رسیدیم خونه خواستم بازم حرف بزنم نذاشت.گفت نه صدام بیاد نه خودمو دیگه ببینه:( 

فک کردم یه روز بگذره عصبانیتش کم میشه گوش میده دیگه ، ولی امروز شروع کردم حرف زدن عصبانی شد،خیلی هم عصبانی شد بدجوری داد زد سرمگفت یه بار دیگه حرف بزنی یه کاری می کنم بدجور پشیمون شی:( خب یعنی تا آخر تعطیلات نباید حرف بزنم؟!!نمیشه که نتونم غلط کردمم بگم کهآخه این دیگه چجورشه:(

لعنت به.ماشین و نمیخوابوندن دیگه اینقد عصبانی نمیشد:( ای کاش امروز ماشینو بدن.


حقمو گرفتم امروز باهام قهره:))

خب برنامه فردامونم مشخص شد مراسم غلط کردم» داریم کل روزو.

از پس فردام فقط باید بریم بدوییم.تهش دوچرخه سواریه.البته برای سلامتیمون لازمه.هوا عالی.بابا هم ورزشکار.حتما استقبال میکنه.

فقط خدا کنه تا چند روز دیگه ماشین و بذارن دربیاریم ،بدون ماشین برگردیم تهران بیچاره ام میکنه دیگه:)))



+ بابا نمی بخشمتون، سوئیچ و قایم می کردید بس بود دیگه چرا ماشین و دادید مهدی ببره بیرون؟ خوشتون میاد ضایع شم جلوشون آره؟

-  بده گفتم بنزین بزنه امشب نرفتیم پمپ بنزین؟ چون خوشت نمیاد از بنزین زدن گفتم بره.

+بابا الان دارید راس میگید دیگه؟ باشه پس فردا با ماشین ما میریم بیروناکیه دیگه؟

- آره مشکلی نیستفاطمه هم رانندگیش خوبه،ماشین میدم دستش.

+ بابا فاطمه تهش یکساله گواهینامه گرفته ،من دو سه ساله رانندگی می کنم بعد اون رانندگیش خوبه؟!

-شما خیلی اشتباه بزرگی می کردی تو این دو سه سالالبته مقصر کس دیگه ای بود کهولی دخترمعزیزم ، سارای من.شما دیگه تا قبل گواهینامه گرفتن پشت هیچ فرمونی نمیشینی! 

+ می دونید این حرفتون مثه چی میمونهمثه اینکه همه جا میگن بی عدالتی که همه شغلا مدرک میخوانو و اصلا به تخصص طرف نگاه نمی کنن،فقط میگن چون مدرک نداره نمی تونه استخدام شه ولی اونی که مدرک داره ولی بیسواده میشه همه کارهاینم مثه همونه.

- متخصص باید با یه مدرکی تخصصشو ثابت کنه.فرض کن یکی از در شرکت من بیاد تو ادعای تخصص کنه.با چه مدرکی بفهمم متخصصه و استخدامش کنم؟

+ از رو طرح هاش.حتما چهارتا طرح و کار و ایده میاره .با اونا بفهمید متخصصه.

- خب آره با اونا می فهمم متخصصهخب تهش چی؟ چیکارش کنم؟ استخدامش کنم؟ اصلا استخدامش کردم ، بعدش چی؟  می تونه به اسم خودش کار کنه می تونه به اسم خودش طرح بزنه ایده هاشو پیاده کنهبزرگ شه؟ نهتهش میشه ایده های اون به اسم من چون من نظام مهندسی دارم اون نه.من بزرگ تر میشم اون‌هیچی.تو بدون گواهینامه یه مهندس بی مدرکی که تهش هیچی نمیشی‌هیچی که خوش شانسیه،تصادف کنی خیلی چیزا میشیمیشی جانی.میشی خلافکار.جواب ؟

+ نظام مهندسی هم یه چیز مزخرفیه مثه گواهینامه چرا باید تخصص و خلاقیت یکی به خاطر یه تیکه  کاغذ اونقد بی ارزش شه که نتونه ازش استفاده کنه؟!!

- شهر بی قانون میشه جنگل.قانون بد از بی قانونی بهتره. نمیشه هیچی ملاک نباشه.

+ آره مثه قانونای مدرسه نه.

- الان چی شد بلاخره ؟ سوئیچ و فردا قایم کنم یا قانع شدی؟ :)))

+ قایم کنید چون دستم بیوفته پشت سرمم نگاه نمی کنم.

- باشه.

( صداقت لعنتی)


ماشینو داده مهدی ببره بنزین بزنه -_-  ده صبح -_-  فاطمه بهم گفت.وقت نشد برم  باهاش دعوا کنم ، دیگه زدیم بیرون با ماشین بابای فاطمه.نامرد ماشین و نمیده بشینممیگه مگه ماشین باباتم  قرار بود بگیری خودت بشینی؟! 

گفتم نه پس برا جناب عالی داشتم می گرفتم -_-

گفت پس حرص نخور چون ماشینم بود باز با همین میرفتیم خوشگل خانم ://

بابا راس می گفت.ولی فاطمه خوب بودا.اینم از دست رفت -_- همه 18 ساله ها اینجوری از دست میرن یا فقط همین یکیه؟!!!.نه فک کنم همه شون همینن.مهدی هم همینجوری شد :/


+اینو یادم رفت بگم.یه تیکه کاغذ راحت همه آرمان هاتونو ازتون می گیره؟ اگه قراره اینشکلی شم، سه چهار سال دیگه که سهله  صدسال دیگه ام نمیرم سراغ گواهینامه -_-


دیشب اگه عمه نجاتم نداده بود تا صبح واقعا میزد به سرم، وبلاگمم می ترکید از پست های چرت.

اومد تا صبح پیشم موند،حرف زدیم

عمه ام خیلی باحاله.خیلی دوسش دارم واقعا.یعنی همه چی تموم بود اگه فقط دانشجوی پزشکی نبود، تنها نقطه ضعفش همینه 

واقعا می تونست جای خواهر نداشتمو پر کنه اگه، نمی خواست پزشک شه.



تازه دارم میفهمم چرا ولم کرد رفت.به خاطر ماشیناش.آخر سری هر دو ماشینشو فرستادم پارکینگاونم مثه بابا صداش در نیومد ولی کلا گذاشت رفت از ایران.

بابا ماشینش اونجا گیر بود نمی تونست ولم کنه بیادخودمو فرستاد برم.

تا صبح به نتایج دقیق تری میرسم تو زندگیم

+یکی امروز گفت انگار دیوونه شدی با خودت حرف میزنی.بی سرو ته و بی معنی هم هست حرفات.نخونید شما.اگه ننویسم باید جیغ بکشم وگرنه می ترکم تا صبح.


بابا نمی بخشمت که نبخشیدیم :',(

باورم نمیشه.باورم نمیشه همچین کاری کرده.

صبح فاطمه زنگ زد بیدارم کرد.گفت برم پیشش کارم داره.

گفت بابام گفته بهم بگه وسایلمو جمع کنم آماده شم واسه برگشتن بعدم ازش خواهش کرده منو برسونه فرودگاه فقط منو‌.بلیط گرفته برگردم تهران. مگه چی شده که اینجوری می کنه.اونقد قاطی کردم ،میخواستم برم هم دعوا کنم هم جیغ بزنم هم التماسش کنم خالی شم ولی فاطمه نذاشت،گفت بدترش نکن.

دیگه از این بدترم مگه میشه ،چون دیشب دوکللمه باز حرف زدم اینکارو کردهگفته بود پشیمونم میکنه. واقعا که خیلی بی رحمه.حالا که اینطور شد باشه.دیگه حرف نمیزنم باهاش.بذار راحت باشه.اصلااز این لحظه  یه ریز دعا می‌کنم هواپیما سقوط کنه کلا راحت شه از دستمخدایا این دعامم مستجاب کن همه خلاص شن.

خیلی بی رحمی بابا من دیشب فقط التماس کردم: (


بابا شما که آخرش دوتا زدید تو گوشم خب چهارتا بیشتر میزدید حالتون خوب شه عصبانیتتون تموم شه دیگه.اینجوری خوبه الان؟ این همه روز داره میگذره دلتون پره هنوز ازم.خودتون همیشه می گفتید فقط داری خودتو اذیت می کنی با قهر کردن و نرفتن و.اون حرفا فقط برا من بود؟

خودتونم دارید همونکارو می کنید کهبابا تو رو خدا دیگه ببخشید دیگه بسمه تو رو خدا جواب بدید. به خدا اون روز تو فرودگاه از فاطمه معذرت خواهی کردم ده بار عذرخواهی کردم ،ازش بپرسید، حتما گفته بهتون.بابا به خدا غلط کردم شما دیگه ولم نکنید.


+ براش فرستادم، نخونده پاکش کرده،می دونم.تا خودش نخواد هیچی رو نمی خونه.نکنه وقتی برگشت نذاره بر گردم خونه.اصلا از کجا معلوم برنگشته باشهاگه نذاره برم خونه.من.


خاله پیام داده:

اگر تهرانی بیا میخوام ببینمت،دلم تنگ شده واست سال جدید ندیدمت.

ترجمه:

اگر تهرانی بیا میخوام ببینمت سهمیه سیلی تو کنار گذاشتم بیا بخور برو. -_-


از کانادا برگشته.عیدا خاله ام میره سر میزنه به پدر مادرش.امسال زود برگشتن.اونم که اونجا بوده و.درد دل خواهرانه و.

کامل همه چی رو گفته باشه کار از سیلی گذشته.

بشینید تا بیام خاله جون :/


طناب داری که دور گلوم بود و داشت خفم می کرد پاره شد.

بلاخره نفسم بالا اومد.

مامان جون الان بهم گفت:

دخترم وسایلتو جمع کن بابات زنگ زد گفت داره میاد دنبالت عزیز دلم.


چیزی نمونده بود خفه شم.ولی.جونی نمونده برام.خوب نیست حالم.گریه ام بند نمیاد:'( مامان جون میگه دیگه بخند یه هفته گریه کردی چی شد؟ دیدی آخرش اونی شد که بهت گفتم.

ولی نمی دونه چی به سرم اومده :( بابا خودتم نمی دونی چیکار کردی باهام!! 


اون رانندگی یادم داد.بابا همیشه مخالف بود، ولی اون یادم داد، بهم اجازه داد سوار شم ، ماشین خودشو میداد دستم، می دونست بابا مخالفه می دونستم بابا مخالفه ولی اون ماشین میداد و منم سوار میشدم.

حالا اون رفته و من پشت ماشین نشستم،پشت ماشین بابا، کاری کردم که اون موافقش بود و بابا مخالف ،انگار که طرف اونو گرفته باشم ،اونه لعنتی اونی که ازش متنفرم اونی که امیدوارم هیچوقت دیگه نبینمش.

بابا کدومو باور کنه.حرفامو یا کارامو؟ حق داره ولم کنه. حق داره منه عوضی لعنتی رو ول کنه، منه شبیه اونو





+به درک که نیست.به دررررررررررک!!!


امروز آخرای زنگ آخر از دفتر گفتن با وسایلم برم پایین،دفتر مدیر.

بابا هم تو دفتر بود. مدیر خیلی گرم استقبال کرد و گفت بشینم.یه کم حال واحوال کرد و تبریک عید و از اینجور حرفا.

 بعد رفت سر اصل مطلب.گفت یکی از دفترامو بدم بهشوقتی دادم دیدم بابا اصلا نگاش نمی کنه، انگار عصبی بود ولی هیچی نگفت.مدیر دفتر مو ورق زد بعدم شروع کرد از تمیزی و خوش خطیم و نظم و ترتیبش تعریف کردم -_-

وقتی دفترمو پس داد شروع کرد سخنرانی.که این سو تفاهما پیش میاد و یه کمم کارای قبلیمو پیش کشید که یعنی خودمم مقصرم که معاون فکر بد درباره ام کرده و خلاصه حمایت کرد ازش ولی ته تهش عذرخواهی کرد، گفت از طرف مدرسه به خاطر سوتفاهم پیش اومده عذر میخواد ولی پشت سرش انگار پس گرفتش، گفت اگه من آروم بگیرم مشکلی پیش نمیاد کلا.

وای وای وای یعنی نزدیک بود منفجر شم و هرچی تو ذهنمه بریزم بیرون.ولی بی خیال شدم،به خاطر بابا،فقط به خاطر بابا هیچی نگفتم.

بابا هم انگار،خوشش نیومده بود از حرفاش، فقط یه کلمه گفت ممنون و از دفتر زدیم بیرون.

تو راهرو از کنار معاون رد شدیم.نه اون چیزی گفت نه بابا.

تو ماشین بابا عصبی بود هنوز، زیرلب گفت مدرسه ای که اون پیدا کنه بهتر از این نمیشه.باورم نمیشد بعد از دوسال بلاخره قبول کرده بود که معاونه واقعا مشکل داره.

ولی بعدش که گفت سال دیگه خودم یه مدرسه درست حسابی پیدا می کنم دلم ریخت:(

گفتم نه بابا من دوستام همه اینجان چیزی نشده که.ولی گفت دوستات که همه جا هستن !!مدرسه میری درس بخونی غیر از اینه؟!

عصبی بود دیگه هیچی نگفتم. بعداًحلش می کنم.


خیلی جالبه واقعا.من تا همین امروز هزارتا فکر و طرح و ایده مو برای اینکه یه جوری به اون مدیرمون نشون بدم که خیلی تو اعمال تنبیه و مجازات بی عدالته داشتم و فقط به خاطر.به خاطر خیلی چیزا سرکوب کردم اونوقت امروز.امروز معاونش منو خواست دفترشعصبانی بود.یه برگه A4 گذاشت جلوم که روش چهارخط فحش خیلی خیلی ناجور به خودشو و کل مدرسه نوشته بود.

خیلی راحت فقط گفت دیگه کارم میکشه به آموزش پرورش منطقه و احتمالا منتقل میشی یه مدرسه دیگه -_- یعنی حتی به خودش زحمت نداد بپرسه مثلا چرا اینکارو کردم، چون اصلا مطمئن بود کار منه، از کجا؟ نمی دونم ، با اینکه تو عمرم بهش کوچکترین بی احترامی نکردم، با اینکه تا حالا نشده کاری کنم و بعدش انکارش کنم، با اینکه تو عمرش یه کلمه بی ادبی ازم نشنیده.

زنگ زد بابابا خودم قرار گذاشته بودم امسال کاری نکنم بابا رو بخوان مدرسه.اعصابم بدجور به هم ریخته بودولی یه کلمه حرف نزدم نه از خودم دفاع کردم نه هیچی ،به نشونه اعتراض.

بابا زد اومد.نگام نکردفکر می کرد کاری کردمخب ازش دلخور نشدم ،سابقه دارم.

معاون اول یه کم حرف زد که نمی دونم مشکل دخترتون واقعا چیه و چه هدفی داره و احتمالا به مشاور لازم داره و.بعدم گفت اینبار مسئله به همین دفتر ختم نمیشه و کاغذ و ورداشت و قبل از اینکه بده دست بابا گفت که شرم دارم اینو بدم بهتون ولی چاره ای ندارم.

بابا برگه رو که خوند چشمشو که از کاغذ برداشت نگام کرد، مطمئن نگام کرد،آروم، نه اینجوری-_-

بعد گفت که شما دیدید دختر من اینارو بنویسه یا این کاغذ و بچسبونه؟

معاون پوزخن فقط گفت بخشید منظورتون چیه؟

بابا هم گفت خانم محترم دختر من تو عمرش به بزرگتر از خودش(تو) نگفته اونوقت میگید دختر من اینارو نوشته.شما خودتون دیدید؟


معاونم گفت : با موضعی که شما و همسرتون دربرابر رفتارهای دخترتون دارید توقع بیش از این نمیشه داشت !!!!

بابا هم عصبانی شد ،اصلا انتظار نداشت گفت: خانم محترم من یه سوال از شما پرسیدم جوابش یه کلمه بیشتر نیست . من کی تا حالا کارای اشتباهش رو توجیه کردم که بار دومم باشه.الانم اگه کار اشتباهی کرده باشه ازش حمایت نمی کنم ولی شما به‌عنوان معاون باید دانش آموزاتونو بشناسید، باید دیگه بدونید هرکاری هم می کنه همیشه یه هدفی داره هرچند برای خودش،یه جوابی هم داره همیشه هرچند نتونه قانع کنه،جوابش چی بوده؟سارا جواب بده!بگو منم بشنوم.

منم گفتم کار من نبوده که چیزی بگم.اصلا نمی پرسن کار من بوده یا نه.

بابا هم یهو بلند شد به معاون گفت اگه تهمت می زنید خوبه که حداقل هنوز صداقت دارید.

بعدم گفت میخواد با مدیر حرف بزنه. معاون اصلا شوکه شده بود اصلا انگار توقع نداشت همچین برخوردی از بابا،آخه همیشه بابا باهاش همراهی میکرد تو توبیخم ولی آخه کاری نکرده بودم این بار.

مدیر نبود بابا هم گفت حتما فردا دوباره میاد واسه روشن شدن ماجرا.معاونم کم نیورد گفت قطعا باید بیایید-_-

بابا که رفت شروع کرد سوال پیچم کرد با حالت تمسخر که حالا که کارات هدفمنده بگو هدفت از فحش رکیک چیه و، 

منم سکوت کردم فقط سکوت.کلافه شد گفت برو تا فردا تکلیفت روشن شه.

بابا که اومد ازش عذرخواهی کردم ،حالم خوب نبود اصلا،قرارم به هم خورده بود با خودم ، با اینکه تقصیر من نبود ولی حس بدی داشتم. گفت چرا معذرت خواهی می کنی، استثناً ایندفعه تقصیر یکی دیگه بوده‌،

آره ولی.حالم بده.به همین راحتی همچین چیزیو انداختن گردنمو میخوان اخراجم کنن! چرا؟چون یه کارایی کردم که دوست نداشتن، فقط به خاطر همین،بدون دلیل و مدرک.

بابا ازم حمایت کرد.مثه همه وقتای دیگه توی زندگیم،ولی اگه پدر یکی ازش حمایت نکنه چه بلایی سرش میاد،به همین راحتی یه معان می تونه تهمت بزنه و بقیه حرفشو یاور کنن.

 فردا نمی دونم چی قراره بشه.


امروز خاله زنگ زد.دیگه جواب دادم،مجبور بودم. 

وای از همون پشت تلفن  می خواست بزنه تو گوشم. اونقد که عصبانی بود. زیاد حرف نزدم، یه کلمه ای جواب میدادم‌ یعنی بیشتر از اون اصلا نمی تونستم حرف بزنم. 

کلی تهدیدم کرد ،گفت به خاطر نبودن اون حق ندارم جواب شو ندم حق ندارم نرم خونش گفت حق مادری گردنم داره، میخواستم بگم اون برای من چیکار که حقی مثه اون از شما گردنمه؟ بعدش یادم اومد میخواستم بگم آره راس میگید ، همه سیلی های عمرشو با دستای شما زد تو صورتم، خیلی مهمه، راس میگید نباید یادم بره.

ولیحیفحیف که نگفتم هیچکدومو ،فقط سکوت کردم.

آخرش گفت پنجشنبه میای پیشم. دقیقا از همین می ترسیدم که دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم، فقط گفتم چشم. الکی،چرت، گفتم چشم،.

به بابا گفتم باهاش حرف زدمو تبریک گفتم و.ولی آخرش گفتم گناه بی احترامی که بهشون میشه وقتیکه آخر هفته نرم اونجا گردن شماست.فقط گردن شما.

گفت خب برو که مرتکب گناه نشم:)

-_-

دوباره گفت شوخی کردم باهم میریم، نگران نباش:)

نمی دونم چه اصراری داره واقعاً. ولی دیگه بحث نکردم، باهام بیاد حاضرم برم.یعنی راهی نیست دیگه -_-


به بابا گفته بودم آخر هفته همش باید با هم باشیم،کلشو. حتی نمی تونستم فکرشو بکنم که یه لحظه ام تنها بمونم.قبول کرد.

دیروز همش با هم بودیم ،رفتیم دوچرخه سواری که خیلی خوب بود، خیلی وقت بود نرفته بودیم.بعد از ناهارم رفتیم سینما شبم خونه بابا جون اینا بودیم. 

ولی چه مهمونی بود مثلا، منو بابا تو نقش بودیم چون قبلش بدجور دعوامون شد.

خودشم نباشه یه نماینده گذاشته که بین منو بابام دعوا بندازه.تو سینما که بودیم خاله چند بار زنگ زد.رد کردم.بابا هم نفهمید ولی داشتیم از سینما برمیگشتیم باز زنگ زد ، خب دیگه نمی شد قایم کرد که،وقتی جواب ندادم.پرسید کیه که جواب نمیدی، گفتم هیشکی. اینجوری نگا کرد-_- منم گفتم خاله ست.

دقیقا همونطور که انگار تلفن مثلا باباجون و رد کرده باشم با تعجب گفت: اونوقت چرا؟!

یعنی واقعا پرسیدن داشت؟ اصلا تعجب کردن داشت؟ 

گفتم بابا تعجب کردن داره؟ خب نمیخوام جواب بدم اصلا نمیخوام ببینمشون.

گفت به گوشیت زنگ زده اونو چرا جواب نمیدی؟مگه زنگ در و زده میگی نمیخوای ببینیش؟

سوتی دادم،خبر نداشت پیام داده بود که برم دیدنش.تازه بعدش ده تا پیام دیگه ام داده.تو آخریا گفته نگرانم چرا جواب نمیدی:/

هیچی نگفتم.

گفت مگه باز چیزی شده نمیخوای ببینیش؟ ها؟چیزی شده خبر ندارم؟

اصلا نمی فهمم بابا رو.دیگه منتظره چی بشه مثلا؟ 

گفتم بابا یادتون رفته مثل اینکه ها، خوشتون میاد برم باز بزنه تو گوشم کلی هم انگیزه داره ها!!!اصلا دیگه نمیخوام کاری باهام داشته باشه،منم ندارم.

گفت چی شد؟ این چه طرز حرف زدنه الان؟ ها؟

خب این چیزی بود که سرش اونقد عصبانی شه؟ عصبی بودم جمع نبستم، تازه بعدش عذرخواهی کردم ولی کوتاه نیومد که. گفت ایندفعه زنگ زد جواب میدی منم گفتم نمی تونم.

خب نمی تونستم چرا براش عجیب بود؟ نمی خوام دیگه ببینمش اصلا.

خداروشکر زنگ نزد دیگه ولی چه فایده بابا گیر داد که خودت باید زنگ بزنی سال نو رو تبریک بگی بهش 0_o

هر چی می گفتم اصلا گوش نمیداد، خب من زنگ میزدم می گفت پاشو بیا، بعدش چی می گفتم؟ می گفتم نه نمیام؟ بعد می گفت بی احترامی کردی! خب این چه ظلمی بود.

از دستم عصبانی شد گفت تا زنگ نزنی حرفی نداریم.هرچی ام گفتم گوش نداد دیگه.

امروزم خودش تنهایی رفت بیرون، خیلی بی رحمه واقعا. باورم نمیشه به خاطر خواهر اون با من اینجوری میکنه :((

فک کنم آخرش باید سیلیَ روبخورم :( 


تا حالا تو عمرم در این حد بی پولی رو درک نکرده بودم.دیگه بریدم واقعا -_-

اگه می دونستم قراره اینجوری جریمه ام کنه یه کادوی ارزون تر برا روز پدر می خریدم.دو برابر عیدی که بهم داد براش کادو خریدم 0_o چه کاری بود آخه-_-  :)) 

بعد از ماجرای عید دیگه بهم پول تو جیبی نداده.یعنی وقتی از شمال برگشت و آشتی کردیم هفته بعدش منتظر اس ام اس بانک بودم آخر هفته ولی نیومد که نیومد:/ 

دیگه رفتم بهش گفتم بابا پول تو جیبی یادتون رفتا

گفت نه یادم نرفته حواسم هست

گفتم باشه ممنون

گفت چی ممنون ؟!!

گفتم هیچی که یادتونه بریزید دیگه

گفت نه یادمه که نریزم.

همونطور موندما!! 

گفتم چرا؟

گفت پول اون دو تا ذرت مکزیکی، کرایه ماشینی که باهاش تا اداره پلیس اومدم، ماشینی که باهاش برگرشتیم خونه، پول سه روز پارکینگ ماشین و پول بلیط هواپیمات هر وقت صاف شد باز میدم بهت

قاطی کردما،گفتم عه چرا؟ اون قضیه که تموم شد دیگه.

گفت گفتم که حالا حالا مونده.

گفتم حالا مگه چقد شده بگید میدم بهتون.

گفت 500 تومن

یعنی یه نفس راجت کشیدما.دلم به عیدی هایی که گرفته بودم خوش بود:) گفتم همین؟ ترسیدم بابا خب باشه همین الان میدم .بدم از هفته دیگه میریزید دیگه؟

گفت البته 7 کن.آره همین:))

دیگه مخم سوت کشید.گفتم چییی؟ خب چراااا؟ 

گفت چون یه هفته مونو خراب کردی .تازه چون ایام تعطیل بود حقت بود 14 میکردم.دیگه دلم سوخت برات.

گفتم بابا واقعا که اذیت نکنید دیگه اینجوری نمیشه که توروخدا

ولی هر چی التماس کردم قبول نکرد هیچ رقمه.گفتم حداقل قسط بندی کنید نصف پول تو جیبی مو بگیرید ولی قبول نکرد باز:( 

حساب کردم بخوام از پول تو جیبیم بدم تا هفته اول مرداد پول تو جیبی ندارم واسه همین یک و نیم داشتم دادم که تا آخر امتحانا اقساطم تموم شه نرسه به تابستون ولی الان بدجور پشیمونم.بدجوراااااااا.

باید نگه میداشتم خورد خورد خرج می کردم:,(

هر چی میگم پشیمون شدم و یک و نیمو پس بدید نمیده:,(  میگه پول گرفته شده پس داده نمی شود -_-

+تازه سال جدید باید پول توجیبیمو زیاد کنه نکرده.میگه تابستون زیاد می کنم -_-

فردا می خواستم با بچه ها برم بیرون بدون پول میشه؟ :,(

کلا همه چی تعطیل میشه:(

من الان چیکار کنم تا وسط خرداد ؟


مامان دیشب ساعت ۸ اومد.گریه داشت واقعا

 ولی از اون گریه دار تر این بود که با اون اومد. و بازم از اونم گریه دارتر اینکه به خاطر اون دیر اومد.فک می کردم به خاطر من تنها میاد ، حداقل بار اول رو تنها میاد وقتی می دونست تحمل دیدنشو ندارم. ولی وقتی داشت عذرخواهی می کرد گفت دیر شد چون منتظر بودم کاوه برسه ،آخه گفته بود حتما میخواد بیاد استقبالت :| 

چه اعتماد به نفسی واقعا. وقت شام رسیده بودن خونه بابا خسرو اسمشو میذاشتن استقبال از من.

نمی تونستم حتی نگاشون کنم چه برسه ماچ و بوسه و بغل.یعنی مامانو به زور بغل کردم اونقد که حالم یه جوری بود بعد اون لعنتی.

یعنی یه آدم چقد میتونه نفهم باشه دستشو دراز کرد که باهام دست بده. فهمید حتی نگاشم نکردم و با کلی مکث دستمو بردم جلوها فقطم واسه اینکه دیگه بعدش ده  ساعت مجبور نشم نصحیت های روشن فکرانه ی بابا خسرو رو گوش کنم.ولی بعد دستمو که گرفت منو کشید سمت خودش.میخواست بغلم کنه.وای وای وایلعنتیییی.خییلی جلوی خودمو گرفتم که با اون یکی دستم نزدم رو سینه اش هلش بدم عقب.فقط خودمو کشیدم عقب.

یعنی واقعا حالم داشت بد میشد.شامم از گلوم پایین نرفت بعد از شامم رفتم تو اتاق.مامان چند بار صدام کردنرفتم پایین. دلم نمی خواست اونو ببینماگه فقط خودش بود چرا.ولی تحمل اونو ندارم.دیگه مامان خودش اومد بالا.از قیافه ام فهمید چمه ولی به روی خودش نیاوردکلی بغلم کرد و بوس و قربون صدقه.منم دیگه تونستم سفت بغلش کنم.بعد گفت چمدونت همینه دیگه ،خودم میبرم پایین.

ولی امکان نداشت من بتونم برم خونه اش، خونه ای که اونم هست گفتم مامان میخواستم بگم اگه میشه.

نذاشت بگم گفت نه نمیشه اینجا بمونیدیگه نمی تونم اینجام دور باشی ازم اون دوستت داره تو که هنوز نمی شناسیشآشنا شید نظرت عوض میشه.

صدبار دیده بودمش تو بیمارستان ،صد بار. با خودش با عمو.بعد می گفت نمی شناسم آخ که چه حرفهایی تا نوک زبونم اومد و نگفتم:/ 

گفتم نمیشه مامان.

اصلا نمیذاشت حرف بزنم.چمدونمو‌ ورداشته بود داشت می برد.

گفتم فعلا بابا هستن. قرار شد هرروز بریم بگردیم تا هستن.گفتن اینجا باشم بهتره چون نزدیک هتله.

تیکه آخرشو دروغ گفتم،بابا اینو نگفته بود ولی مجبور شدم.

بدجور عصبی شدمنتظر بودم باز  مثل وقتایی که از بابا می گفتم قاطی کنه و شروع کنه.ولی رعایتمو  کرد ،هیچی‌نگفت.

فقط خیلی پکر گفت کی برمیگرده ؟ گفتم دوشنبه.

دیگه هیچی نگفتفقط باز بغلم کرد گفت باشه پس بازم میام پیشت تا دوشنبه:)

یه لحظه دلم براش سوخت فقط یه لحظه. ولی بعدش دلم هی می گفت حقش بود.چطور تونست اولین دیدارو خراب کنه و اونو با خودش بیاره با اینکه می دونست چه حالی میشم:((

امروز عصر وقتی بابا از دیشب پرسید همه رو گفتمگفتم که چقد همه چی مزخرف بود.گفتم که معلومه مامان قرار نیست درکم کنن.آخرشم التماس کردم واسه منم بلیط بگیره دوشنبه با هم برگردیم.

قبول نکرد.گفت به خاطر من وقت بده بهش.

به خاطر بابا بهش وقت میدم.ولی همینجا.هیچ‌رقمه نمیرم خونه اش.حتی اگه به اندازه یه کتاب نصحیت روشنفکرانه از میناجون و بابا خسرو و مامان بشنوم.

عصر مامان بازم اومد.ایندفعه تنها بود.یه دل سیر دیدنمش.حرف زدیم.دیشب که کوفتم شد.

+امروز هوا بارونی بود.بارون عشقه:))

ساعت 00:15 / قراره اینجام زود بخوابم زود پاشم.بگیرم بخوابم دیگه.


هیچی مزخرف تر از این نیست که کل شب و فرداییش  رو نخوابیده باشی و برسی مقصد باز روز باشه :/

نمی دونم چرا ایندفعه اینقد سخت بود تا برسیم.شاید چون خوشحال نیستم.

ساعت دو بعد از ظهر رسیدیم و من فقط گرفتم خوابیدم.فک کردم شب میریم خونه بابا خسرو اینا ولی بابا گفت فردا صبح بریم بهتره. بیدار که شدم و شام خوردیم بابا گیر داد بزنیم بیرون یه دوری بزنیم ولی من حوصله نداشتم اصلایعنی راستش رو بگم تو فرودگاه قبل پرواز بازم خواهش کردم نریم.دیگه آخرین امیدم بودمسخره بود ولی گفتم که بعدا پشیمون نباشم که چرا نگفتم.ولی فقط خندید دستمو کشید گفت چی میگی ؟

اصلا گوش نداد.

شاید باور نکنید ولی تو فرودگاه اتریشم بهش گفتم بابا بیایید برگردیم.هنوزم میشه هاایندفعه دیگه نخندید :( اخم کرد :( گفت قرارمون این نبود.منم دیگه جیک نزدم:(

بعد با این وضع توقع داشت حوصله گردش داشته باشم. ولی نمیخواستم ناراحت شه ازمرفتیم بیرون.اونقد شلوغ بود همه جا 0_o اولش فک کردیم شورش شده ولی بعد فهمیدیم تیم بسکتبال شهر قهرمان شده همه ریختن بیروناصلا یه وضی بودا

امروز صبحم با صدای تلوزیون بیدار شدم دیدم بابا داره والیبال میبینه.ایران -کانادا بود.گفت این تموم شه میریم.هیچی دیگه ما 3-0 بردیم :)) حیف پرچم ایران نداشتم وگرنه تا خونه باباخسرو میخواستم از پنجره ماشین بیام بیرون داد بزنم ایرااااااااااااااااااااااانحیف شد واقعا.

بعد از ناهار بابا برگشت هتل و من دیگه موندم خونه باباخسرو.بابا گفت فردا صبح باز میاد دنبالم با هم باشیم بازمتا دوشنبه که میخواد برگرده گفت هرروز میاد.مامانم هنوز نیومده.ساعت یه ربع به پنجه و هنوز نیومده!!! واقعا از استقبال گرم و پرشورش خفه شدم!! 

بعد بابا ناراحت میشد وقتی میگفتم بیایید نریم و برگردیم خونه!!

اینهمه راه برا چی اومدم اینجا؟ برا کی؟ 

بازم فرض می کنم برای دیدن مینا جون و بابا خسرو اومدم، چون غیر از این فک کنم روانی میشم.سر دو هفته ام بر میگردم.احمق بودم فک کردم سرسوزنی عوض شده.این از روز اولش :|


امشب مراسم اعتراف و‌عذرخواهی رو کامل انجام دادم. بعدشم گفتم که پول نمی خوام و حقمه جایی نرم آخر هفته.من واقعی گفتم دیگه واقعا نمی خواستم برم و تصمیم گرفته بودم به بچه ها بگم این دفعه من نمی تونم بیام اصلا مهمم نبود دیگه واسم. ولی خندید گفت دیگه این حرفا بهت نمیاد:)) 

+ من همیشه آیفون میخواستم.ولی بابا قرار گذاشت که ۱۵ سالگی برام میگیره و میگفت قبلش زوده برات.نمی دونم از چه لحاظ زود بود ولی من دیگه قبول کرده بودم ولی اون.قرار و به هم زد.منه احمق چقد ذوق کردم ولی الان میفهمم چرا اینکار و کرده بود! میخواست حرف بابا رو زیر پاش بذاره.منم عمراً اونو دستم می گرفتم هیچوقت. الانم که بابا بفهمه فروختمش احتمالا دیگه برای همیشه باید با آیفون خداحافظی کنم. کلا همیشه همینجوری بود همه چی رو خراب می کرد هنوزم تموم نشده بدبختیاش.

حالا منتظر یه فرصتم بگم بهش،الان که نمیشه تازه اوضاعمون خوب شده. دقیقا نمی دونم چه فرصتی ولی منتظرم دیگه.اصلا نمی دونم چجوری شروع کنم:( 


صبح که بیدار شدم رو در یخچال یه یادداشت بود.

بابا نوشته بود:

واست خامه عسلی گرفتم، بیام خونه چک می کنم وای به حالت نخورده باشی( شکلک لبخند و اخم)

یکی رو کامل خوردم جای خالیشو گذاشتم تو یخچال:)

چند ساعت پیشم یه اس ام اس از بانک اومد. واریزی پانصد تومن.

بعدش یه پیام از بابا:

 این واسه بیرون رفتن با دوستات، فقط یادت باشه گفتی زیادیشو برمیگردونی. این جکی هم که  گفتی رو یه جا بنویس بخندیم گاهی:)سارا آخرین اغماضیه که دارم می کنم، فقط یادت باشه باز جبرانش نکنی :/

جواب دادم:

بابا ببخشید.

جواب:

 اینجوری قبول نیست.عذرخواهی باشه واسه وقتی برگشتم.

+ از صبح دو تا حسو با هم دارم.عشق و تنفر.دیوونه وار عاشق بابامم( البته همیشه عاشقشم ولی الان یه جوری فوران کرده).وبه شدت از خودم متنفرم.یعنی حااالم از خودم به هم میخوره.چرا من اینقد عوضی میشم بعضی وقتا؟!:((


دیگه وقتی اومد که موقع شام بود.همیشه همینجوریه ،روزایی که ناهار و باهم بخوریم شبش دیگه خیلی دیر میاد.

همین که اومد صدام کرد بیا شام.منم دیگه هیچی نگفتم فقط رفتم خوردم بعدم باز رفتم اتاقم ولی چند دقیقه بعدش صدام کرد.

منم رفتم گفت خب بگوحرف بزن.

گفتم چی بگم؟

گفت اینکه واسه چی غذا نمی خوری

با التماس گفتم خوردم که بابا

فقط اینجوری نگام کرد -_- منتظر جواب بود.

گفتم امروز که گفتمچی بگم دیگه.

گفت نه مثه اینکه نیت کردی یه کاری کنی امشب اون کاری رو بکنم که دوست ندارم.من این همه بهت وقت دادم یه جواب درست حسابی بدی بعد داری اون جواب چرتی که من امروز نشنیده گرفتمو یادم میاری؟ ها؟

گفتم ببخشیدا بابا ولی فک کنم شما خودتون نیت کردید حساب منو برسید امشب:( خب چی بگم دیگه شما خودتون گفتید حقم یه شام ناهار بیشتر نیست.

گفت خب که چی گفتم حقته فقط شام و ناهار بدم بهت.کجای حرفم اعتراض داشت. من به اعتقاد خودمم عمل نکردم . حالا اعتراض می کنی غذا نمی خوری که چی رو ثابت کنی؟!

گفتم من حرفی ندارم بابا.

گفت معلومه که حرفی نداری،جوابی نداری.یه اخلاق خوبی که داشتی این بود که هر کاری هم می کردی پای کارت وایمیستادی پای نتیجه اش هر چی که بود وایمیستادی نه اینکه اینشکلی بزنی زیرش.قبول داری یا نه؟

من دیگه گریه ام گرفته بود گفتم من وایستادم پای کارم مگه چی گفتم فقط میخواستم اون شب حرف بزنیم ولی شما اصلا نذاشتید کهفقط گفتیداشتباه کردید اغماض کردید منم خواستم جبران کنم.

گفت آها پس خواستی اشتباه منو جبران کنی.بلند شو دیگه زیادی به چرندیاتت گوش دادم.

بعدم رفتیم تو اتاق گفت اینو می خوری تا یاد بگیری دیگه به جای من چیزی رو جبران نکنی اعتراضی ام داری مثله آدم حرف بزنی نه اینکه اعتصاب کنی.کی تا حالا اینجوری به چیزی رسیدی که بار دومت باشه ها؟نمی فهمیدم تا کی می خواستی ادامه بدی؟ تا راهی بیمارستان شی؟

هر جمله ام که می گفت بیشتر عصبی میشد.بعدم که

داشت می رفت گفت سارا نکن، اینجوری نکن با خودت با من.نکن سارا.

دلم براش تنگ شده برای بغل کردنش.موند برای فردا


امروز زنگ آخر که خورد بابا دم در منتظر بود. دیگه سوار شدم ولی هیچی نگفت.خیلی جدی بود.بعد رفت رستوران .میخواستم بگم من هیچی نمی خورم ولی انگار فهمیده بود،قبلش عصبانی  گفت فقط پیاده شو را بیفت.

اونقد بدم میاد وقتایی که زورگو میشه.

وقتی رفتیم نشستیم گفت چی میخوری؟ 

گفتم هیچی

گفت فقط یه بار دیگه می پرسم چی میخوری؟

یعنی دلم میخواست گریه کنم.هم حرصم گرفته بود هم گریه ام.

بلند شدم گفتم هیچی نمی خورم شما بخورید من بیرون منتظر میمونم.

گفت بشین سر جات صدای منو اینجا نبر بالا ،یه کاری نکن پاشم از جام ، اونوقت بد میبینی.

اصلا نمی دونم یهو چرا اینقد عصبانی بود.

منم دیگه نشستم گفتم خب باشه چرا اینجوری می کنید چی شده مگه؟

گفت چی شده مگه ؟!!! این مسخره بازی چیه درآوردی؟ واسه چی هیچی نمیخوری؟ ها؟

من چند روز بود هیچی نمی خوردم نمی دونم یهو چی شده بود!فک کنم تازه فهمیده بود که به غیر شام، ناهار و صبحونه هم نخوردم.

گفتم خب خودتون گفتید حقم فقط یه شام و ناهاره ؟ فک کردم همونم نخورم بهتره شما راحترید.

وای یعنی جوش آوردا ،دیگه صداش یه کم داشت می رفت بالا گفت شما خیلی بیجا کردی.

ولی همون لحظه گارسون اومد سفارش بگیره دیگه جلوی خودشو گرفت.

دیگه همه ام میشناسن مارو یه کم خوش آمد گفت و چرت و پرت دیگه بعد بابا نگام کرد گفت سارا جان بگو.

منم گفتم اشتها ندارم شما بخورید بابا.

داشت منفجر میشد از عصبانیت ولی آروم گفت اشتها زیر دندون بگو

منم غذایی که متنفرمو سفارش دادم از قصد ولی این گارسون بیشعور برگشت گفت عه فک کنم قبلا گفته بودید از این غذا بدتون میاد چه خوب که میخواید امتحانش کنید پشیمون نمیشید.

بابامم تازه حواسش جمع شد گفت الان که اشتها نداری یه غذایی بخور که دوست داری بعدم خودش سفارشو عوض کرد.

واقعا چرا آدم باید بره جایی که دیگه گارسوناشم بدونن چی دوست داری چی نداری أه.

گارسونه که رفت گفت غذارو که آورد مثه بچه آدم تا آخرشو می خوری فهمیدی؟ وگرنه به زور می کنم تو دهنت، می دونی که شوخی ندارم باهات.

غذارو که آورد من دیگه میخواستم گریه کنم واقعا، گفت شروع کن بجنب.

بغضم گرفته بود گفتم بابا آخه اینجا جای حرف زدنه خب میریم خونه حرف میزنیم.

گفت نه اینجا جای غذاخوردنه پس بخور فقط.

گفتم واقعا اشتهام کور شده نمی تونم بخورم حالم بد میشه. بریم خونه یه چیزی میخورم.

چند ثانیه قشنگ جلوی خودشو گرفت که داد نزنه بعد آروم گفت تا  این غذا رو تا ته نخوری هیچ جا نمیریم سارا پس شروع کن.

دیگه قشنگ با گریه شروع کردم به زور خوردم واقعا حالم داشت به هم میخورد.

کل راهم گریه کردم رسیدیم خونه نرفت تو دم در گفت پیاده شم.

گفتم قرار بود حرف بزنیم مثلا.

گفت تا شب بهت فرصت میدم به جوابایی که قراره بدی فک کنی چون قانعم نکنی حسابت رسیدس. 

واقعا مسخره ست مثلا من قهر کردم من ناراحتم بعد باز خطاکار منم حساب منو میخواد برسه


اتفاقی زدم شبکه سه داره تب تاب میده.دیدم یه آقایی داره درباره آموزش پرورش حرف میزنه.خلاصه حرفش این بود که خیلی آشغاله.ای کاش بابام بیدار بود میدید اینو.

بعدم یه آماری از خلافایی که خیلی از دانش آموزا می کنن داداز سیگار و قلیون و موادوکارای خیلی ناجور تربعد بابام منو بی لیاقت می دونه چون پنج دقیقه پشت ماشینش نشستم.تازه بابتش کلی ام تاوان دادم کلییی.ولی هنوزم عصبانیه سرش.

امشبم حرف نزدیم.چرا چون من نرفتم بگم غلط کردم که اعتراض کردم به تنبیهش.

براش مهم نیست حتی دیگه همون شامم باهم نمی خوریم:(

آخرش باز من باید تموم کنم.فقط دارم دست و پا میزنم بیشتر دووم بیارم کمتر غرورم بشکنه:(


تا حالا ۱۷ میلیون تومن پول تو حسابم نبوده.یعنی ده میلیونم نبوده. اصلا دروغ چرا بگم بیشتر از پنج تومن یادم نمیاد.

ولی همشو میخوام بدم سیل زده ها‌همه شو.هزارتومنم ورنمیدارم. چرا ،میخواستم یکی دو تومن وردارم ولی عمراً. هزارتومنم از پول اونو نمی خوام. تا آخر عمرمم بابا جریمه کنه پول نده نمی خوام .

فقط نمی دونم چجوری کل پولو بریزم به حساب هلال احمر؟

با کارت که فقط سه تومن میشه، یه هفته طول میکشه کلش رو بریزم.به حسابم که باید رفت بانک که خب منو به حساب نمیارن چون یه ریز هجده سال بی ارزش اجتماعم :/

اگر راهی هست بشه اینترنتی ریخت ممنون میشم کمک کنید. کار خیره ثواب داره:)

اگرم نیست که.همون کارت به کارت می کنم هرشب.



آرامش قبل از طوفانه.هر چند تو این آخرین دقیقه های آرامشم اونقد گریه کردم چشمام قرمزه، همینم قراره بشه بهونه طوفانی که مامان قراره راه بندازه.

تنها بهونه خونه اش نرفتنم رفت :( بابا رفت:(

حالا دو سه ساعت دیگه میاد که ببرتم خونه اش.

و من باید چه غلطی کنم؟! 

ساعت 15:08


فردا بابا میره. ساعت شیش پرواز داره،قرار شد صبح زودتر بیاد و تا سه چهار که باید بره فرودگاه با هم باشیم.

ولی خیلی بی معرفتهفهمید اوضاع چجوریه.می دونه که شاید آخرش مجبور شم برم اونجا وبعدش دیگه لحظه لحظه اش واسم عذابه.ولی بازم داره میره.تنها:((

ولی فردا دیگه نمی خوام آه و ناله کنم،فردا ر و خوشحال میمونمبذار با خیال راحت بره ولی کارد که برسه به استخونم دیگه نمی تونم ساکت بمونمو نمی مونم.از راه دور حتما بیشتر دلواپس میشه،بیشتر دلش میسوزه.اینجوری زودتر میاد دنبالم.

23:50


از وقتی فهمیدم قراره برم هزاران هزارتا فکر تو ذهنم چرخیده، یکی از اون هزارتا، آیفون بود. روزی که فروختمش فکر نمی کردم به این زودیا دیگه مامان و ببینم‌یعنیدروغ چرا !!! تصمیم داشتم دیگه هیچوقت نبینمش. ولی حالاحالا که قرار شده بود دوباره ببینمش همش تو فکرم بود که اگه از آیفون بپرسه چی بگم؟ چی جواب بدم؟ دروغ بگم؟ راس بگم؟ آخرشم فقط دعا می کردم ای کاش نپرسه،ای کاش فک کنه بابا توقیف کرده تا ۱۵سالگیم

ولی امروز.شاید بگید احمقم ولی امروز من دعا کردم که ای کاش بابا کمتر خوب بود،کمتر مهربون بود،اونجوری الان اینقد عذاب نبود برام جدا شدن ازش.وقتی که اومد برام یه کادو خریده بود.گفتم مناسبتش چیه بابا شما که عیدی دادید بهم.

 گفت کادوی کارنامه ات و تولدت.موقع کارنامه ات که نیستی احتمالا.

باورم نمیشد!!!آیفون بود.دقیقا مثل همونی که مامان داده بود.فقط زدم زیر گریه.نه تونستم حرف بزنم نه تشکر کنم فقط گریه کردن.

گفت از خوشحالی گریه می کنی دیگه؟! :)

خودش می دونست از چی گریه می کنم.اگر مامان یک هزارم بابا به فکر رابطه مون بود الان تو هر غم و شادی کارم گریه نبود.این سفر واسم جهنم  نبود.

+بابا صدبار گفتم کمتر خوب باش.یه کم فقط:'((( 


یاس چقد راس میگه:

بغض یعنی خنده های ساختگی ، شکنجت کنن و تو مبادا آخ بگی

چرا بعد این همه بدو بدو تا آخرشم رسیدی به فرودگاه امام!!

بغض یه زن یه  مرد ساکته،یه دستت ساکته یه دستت پاسته، کی تو اون لحظه قادر به درک حالته؟ هیشکی.بغض لحظه ترک خاکته.


دیشب تا صبح خوابم نبرد.منتظر بودم بابا بیدار شه که برم عذرخواهی ، ولی نمی دونم کی خوابم برد،ساعت ۹یهو پریدم از خواب:( دیگه دیر بود:( بعد از امتحان از بچه ها خواستم واسه خرید مهمونی خودشون برن ،گفتم منم بعدش میام.بعدم رفتم شرکت پیش بابا.اصلا نمی دیدمش مهمونی بهم خوش نمی گذشت:(

رفتم کلی عذرخواهی کردم. باهم ناهار خوردیم.بعدم رفتیم کافه پیش بچه ها، البته بابا زیاد نموند زود رفت .

نمی تونم بگم که چقد خوش گذشت و چقد خندیدیم دور هم، ای کاش امروز هیچوقت تموم نمیشد.

بچه ها هر کدوم یه یادگاری برام آورده بودن، گفتم چه خبره مگه دارم میرم برنگردم کلا یه ماه اونجاما شایدم کمتر.

رز گفت از کجا معلوم بری دیگه بر نگردی ،همه که دارن در میرن از اینجا، فقط خواستی نیای خبر بده بریم ماشیناتو ورداریم بریم مسابقه شبونه:))

 داشتن شوخی می کردن، مثه همیشه، مثه خودم که همیشه شوخی می کنم با همه ولی.حالم گرفته شد یهو.یه جوری شدم ،دوباره استرس گرفتم، اصلا نمی دونم چه مرگم شده،با کوچکترین حرفی می شنوم بهم میریزم استرس میگیرم، بیچاره زر.فک نمی کرد ناراحت شم، بغلم کرد که عذرخواهی کنه ولی من احمق گریه ام گرفت بدتر.خلاصه اونجام گند زدم، دیگه فرزاد اونقد مسخره بازی درآورد خودمو تونستم جم و جور کنم:( 

کلی عکس باحالم گرفتیم 

+ آخرم چندتا عکس دونفره با فرزاد گرفتم، اونقد خندیدیم همه.اونقد مسخره بازی در آورد که خفه شدیم دیگه از خنده.امروز چقد زود تموم شد:((((((((

++امشب قراره بیدار باشیم.دیگه اصلا دلم نمیخواد بخوابم تا رفتن:(


فردا تفکر داریم، چون آسونه امروز فرزانه و بیتا هم باهام اومدن بام،اونقد قدم زدیم خیلی خوب بود خیلی خیلی. ولی هیچکدوم از این بیرون رفتنا اصلا بهم کیف نمیده وقتی یادم میاد که حداقل یه ماه دیگه نمی تونم اینجوری کیف کنم با بچه ها:(((

امروز بابا دیر اومد باز.بدجور اعصابم به هم میریزه وقتی دیر میادمخصوصا این چند روز آخر رو.چند روز پیشم دیر اومد گفتم بهش.گفتم تورورخدا این چند روز دیر نیایید ولی بازم.

دید ناراحتم، بغلم کرد عذرخواهی کرد گفت عوضش تا هر وقت بخوای بیدار میمونیم باهم ولی من.خرابش کردمگند زدم بهش:(((

داشتیم حرف میزدیم پرسیدم پرواز ساعت چنده؟ گفت نزدیکای 4صبح.اونقد ذوق کردم شنیدم گفتم واقعا ؟ آخ جون پس پنج شنبه ام هستیم.

ولی گفت پنج شنبه؟ نه دیگه میشه همون چهارشنبه.چهارشنبه باید ساعت ده یازده بریم فرودگاه.

وای اصلا یهو یخ کردم.من برای همه ساعتام برنامه داشتم،فک نمی کردم چهارشنبه باید حاضرشم.خودش گفته بود پنج شنبه :((

قاطی کردم باز.بد حرف زدم .بلند حرف زدم .وای اصلا دست خودم نیست :((( نمیخواست دعوا شه، خیلی تحمل کرد ،هرچی بلند حرف زدم آروم حرف زدکه کوتاه بیام ولی من.

آخرشم باز هیچی نگفت.فقط پاشد رفت بخوابه :'(

یه شبی که قرار بود اونجا همش به یادش سر کنم از دست رفت:(

+ دوست ندارم برم ،همین:(


امروز مثلا زود اومد.خیلی منت گذاشت که یکساعت قبل از شام اومد.هرچند اگر کلانم خونه نیان برام مهم نیست.نه دروغ گفتم مهمه.خوشحال میشم واقعاحداقل درباره اون از ته دل خوشحال میشم اگه نیاد.

بعدش مامان با کلی هیجان گفت باهاشون برم تو پارکینگ چون برام یه سوپرایز دارن.دارن.رو این تاکید می کردکه این کادو از طرف هردوشونه.نمی دونست وقتی اینو میگه من حتی دیگه پام نمی کشه تا پارکینگ برم، چه برسه ازش استفاده کنم، حالا هر چی که بود!!

هر چند تصورم از کادوش مثلا یه کاماروی کروک بود وقتی گفت بریم پارکینگ:/ ولی رفتم دیدم یه دوچرخه ست :| دوچرخه !!

دلم میخواست بگم چی شده یهو؟ تو ایران که دوتا دوتا سوئیچ ماشین کادو میدادی، حالا اینجا شد دوچرخه؟ البته خودم جوابشو می دونستم.احتمالا اینجا باید قوانین شهروندی رو رعایت کرد تو قانون اینجا نوشته زیر 18 ساله ها نباید رانندگی کنن پس نباید دیگه!! اینکه خیلی واضحه نه؟!! جای بحثم نیست!!ولی ایران هر غلطی کنیم اشکالی نداره چون دارن زور میگن که تو قانونشون نوشتن زیر 18 ساله ها نباید رانندگی کنن!!

همینقدر وطن فروش و همینقدر غرب زده:/

شایدم مثلا اگه پشت فرمون گیر بیفتم دیپورتم می کنن ایران.واسه همین وسیله نقلیه مناسب سنمو خریده!!

(آخرش می فهمم دقیقا کدومشه)

ولی ته تهش با این کادوش باعث شد بدم بیاد ازشواسه چندمین باربدم بیاد.هنوز نفهمیده دیگه اون روزایی که با این کادوهای ضد بابا بال در میوردم و عاشقش میشدم گذشته،خیلی وقته گذشته.الان دیگه فقط متنفر میشم بدتر.می دونه بابا نظرش درباره تنها بیرون رفتنم اینجا چیه و باز دوچرخه خریده و مسیر دوچرخه سواری شهر و نشونم میده.کی میخوای عوض شی مامان کی؟!

+با بابا حرف زدم.یعنی امروزکه فقط اون حرف زد.من فعلا بغضم و خالی کردم. ولی واسه هر روز ساعت یک و نیم بعد از ظهر قرار چت گذاشتیم.

++این بارون لعنتی چرا بند نمیاد.عاشق بارونم ولی از بارونای اینجا متنفرم متنفرآره اصلا منم یه ایران زده ام!!!

00:13


تو این چند روز خیلی پیام های محبت آمیز از خیلیا داشتم، شاید تو جواباشون همش ناله کردم و گفتم نمی تونم ولی خب ، بهشون فکر کردم، ولی بین پیاما یه پیام بود که بدجوری ترسوندم، یکی بهم گفته بود هرکاری میخوای بکنی بکن ولی تهش یه جوری نشه که بابات بگه واسه همشه اونجا بمون!!

بابا که هیچوقت اینو نمیگه، می دونم که نمیگه ولی حتی اگه به خاطر دیوونه بازیام و به هم زدن قرارامون یه هفته ام دیرتر بیاد دنبالم واسه من با مردن فرقی نداره، واقعا نداره.

همین الانم دارم تاوان دیوونه بازیامو پس میدم که اینجام.

واسه همین هیچ کاری نکردم، نه تنها رفتم بیرون نه به اتان زنگ زدم نه هیچ کار دیگه ، تا شب فقط تو اتاق نشستم و وقتی اومدن خونه باهاشون شام خوردم بعدم پیششون نشستم فیلم دیدیم بعدم به عذرخواهی سر اینکه تنها موندم و قولاشون واسه جبران و چرت و پرتای دیگه شون گوش دادم و رفتم خوابیدم.

الانم پاشدم و یه روز دیگه، یه روز مزخرف دیگه.سه هفته زیاد نیست، فرض می کنم یه جرمی کردم که به خاطرش یه ماه تبعید شدم ، بلاخره میگذره، تموم میشه. دیگه کاری نمی کنم تموم نشه.

الانم به بابا زنگ میزنم، واسه عذرخواهی و غلط کردم. آخرین پیامش این بود( بابا هر ساعتی که باشه منتظر تلفنتم، آروم شدی زنگ بزن)

وقتی اینو خوندم فقط تو دلم می گفتم وایسید تا زنگ بزنم،.اونم وایساد و الان دارم میزنم، اون همیشه یادشه که من آخرش کم میارم ولی منه احمق یادم نمی مونه که کمتر چرت و پرت بگم و تهدید کنم.یادم نمی مونه همبشه یه بازنده ام.تا ابد.

11:35/ بارونیه.بارونی و دلگیر :(


ساعت دو و خورده ای شب زنگ زد خبر بده رسیده وین.قرار بود زنگ بزنه، گفته بودم بیدارم ولی جواب ندادم، چون قرار نبود اونجا باشم، قرار نبود مجبور شم، گفته بود مامان درک می کنه، گفته بود درست میشه ولی نشد، منم قرارامون بادم رفتهمه رو یادم رفت. ده بار زنگ زد ده تا پیام داد. خیال من که راحت شد ،فهمیدم سالم تا وسط راه رفته ولی خیال اون.حتما با خیال اینکه خوابم برده راحت شده . وقتی رسید تهران و جواب ندادم، ساعت یازده و نیم بود، حتما باز با خیال اینکه خوابم خیالش تخت شده بود ولی پیام داد بیدار شدی زنگ بزن.بیدار بودم خیلی وقت بود بیدار بودم.ولی کجا؟.

منکه دیگه نمی تونم کاری کنم، اون رفته منم مجبورم اینجا باشم،مجبورم اون عوضی رو هر روز ببینم و باهاش سر یه میز شام بخورم ولی حداقل عدالت اینه که باهم عذاب بکشیم،. اون باعث شده، نمیشه که سهم نداشته باشهنمیذارم.حرفی ندارم دیگه باهاش، ده تا پیام داده، قرارامونو یاد آوردی کرده گفته کاری به او نداشته باشم گفته مامان فقط مهمه گفته یادم نره چرا اونجام گفته گفته گفتهحتما زنگ زده به بابا خسرو و فهمیده چرا جواب نمیدم که اینارو فرستاده، ولی من دیگه هیچی یادم نمیادهیچی جز یه جمله اش‌، که گفت مامان درک می کنه و قرار نیست خونه اش بمونم.

وقتی نمی تونم دیگه حتی جیغ بکشم وقتی قراره خفه خون بگیرم و صدام در نیاد، فقط فکر اینکه اونم مثل من حالش بده آرومم می کنه.می دونم که خیلی پستم ولی فقط همین آرومم می کنه.

+ تنهامتنهای تنها.از اون سر دنیا اومدم اینجا که تنها تو یه اتاق بشینم و درو دیوار و نگاه کنم؟ که حتی نباید تنها بیرون برم؟ چرا چون بابا گفته؟ بابا خیلی چیزا گفت که نشد، منم میزنم بیرون ،میرم کافه میرم خیابون گردی.واسش عکسم می فرستم که دلتنگیش تموم شه.اصلا به اتان زنگ میزنم باهاش میرم پارتی.قاتلارم اینجوری تبعید نمی کنن، یه لحظه اعدام می کنن و خلاص.

13:35


یه روز خوب دیگه بود امروز
یه روز دونفره دیگه
یه روز بدون اون
ای کاش میشد هرروز
باید یه کاری کنم وقتی هست هم نبینمش، صداشو نشنوم.ای کاش میشد نامرئی شه واسمای کاش وقتی اونم هست یه کم فقط می شد با مامان خوش بگذره بهمنمی دونم چرا نمیشه:( نمی تونم:(

+با بابا حرف زدم امروزعذرخواهی اساسی و .آخرش اجازه دوچرخه سواری رو گرفتم بازم:) از فردا صبح میزنم بیرون.
23

تو دهمین روزی که اینجام بلاخره تونستم چند ساعت خوشحال باشم واقعا خوشحال.امروز شنبه بود و مامان از صبح خونه بود ، فقط مامان، خودمون دوتا :) 
بعدش با هم رفتیم دوچرخه سواری که نمی تونم توصیف کنم چقد کیف داد بهمون.چقد حرف زدیمچقد همه چی مثل قدیما بودبعدم با هم ناهار خوردیم و عصرم رفتیم خونه بابا خسرو تا.امروز یه روز فوق العاده بود تا شب.یه روز فقط با جمع خانوادگیمثل قدیما :)
هرچند امروز ساعت یک و نیم با مامان بیرون بودم و نشد با بابا تصویری حرف بزنم .فقط با هم چت کردیم یه کم.ازش عذرخواهی کردم به خاطر دیروز.
پیام داد: می دونی که اینشکلی قبول نیست.این باشه بعد:)
آره خب می دونستم تا عذرخواهی رو از زبونم نشنوه قبول نمی کنه ولی من نمی گفتم بهم خوش نمی گذشت امروز.
ای کاش فردام اینشکلی باشهای کاش فردا بازم خودمون دوتا باشیم.
23:35

نمی خواستم ماجرای دوچرخه رو بگم به بابا ولی باهاش که حرف میزدم هی می پرسید چه خبر چه خبر دیگه چه خبر؟:/

آخرش گفتم دیگه.

گفت عه مبارکه پس چرا نمیگی اینقد میپرسم چه خبر؟

گفتم مهم بود؟ واسه من که مهم نیست.

گفت به مامانت که اینو نگفتی؟

حرص خوردما از سوالش  ولی گفتم نه نگران نباشید بی احترامی نکردم خیلی هم تشکر کردم.

گفت آفریندختر خودمی.

بعدم گفت خوب شد دیگه.بهانه سحرخیزی و ورزشم پیدا کردی.دوچرخه سواری صبحا میچسبه.

باورم نمیشد.باورم نمیشد میخواد به خاطر کادوی اونا قانونشو که نباید تنها بیرون می رفتنمو زیر پاش بذاره.باز قاطی کردمعصبی شدم .قانون خودشو یادش آوردم:((

با خنده گفت بده میخوام بهت انگیزه بدم صبحا زود پاشی؟.فقط تا قبل از ظهر می تونیافقط قبل از ظهر.

ولی من بیشتر عصبی شدم گفتم شما می گفتید می تونم قبل از ظهر برم بیرون بعد می دیدید سحر خیز می شدم یا نه! حتما باید اونا با کادوی مسخره شون انگیزه میدادن بهم؟پیاده نمیشد صبحا بیرون رفت؟!

عصبی شد از لحنم ولی زود عادی شد گفت  من عذرخواهی می کنم حق با شماست قانون قانونه.به این راحتی که نباید عوضش کرد بگذریم دیر شد.

بعدم خداحافظی کرد گفت میخواد بخوابه.دلم میخواست گریه کنم نمی خواستم حرفشو پس بگیره خب فقط یه لحظه عصبی شدم از کارش.غرورمم نذاشت همون لحظه عذرخواهی کنم بگم غلط کردم که بذاره دوباره:_((

فردا عذرخواهی می کنم.خداکنه قبول کنه اجازه بده دوباره.

+ای خدا چرا من همش گند میزنم:/

23:29


دق کردم تا ساعت بشه ده و نیم که بتونم به بابا زنگ بزنم.با اینکه کل روز گریه کرده بودم که مثلا خالی شم ولی تا جواب داد و پرسید که چی شده این وقت صبح زنگ زدم زدم زیر گریه باز.خیلی هول شد بیچاره:(
فکر کرد یه اتفاق خیلی وحشتناک افتاده که خب افتاده بودواسه من حرفشم وحشتناک بود
فقط تونستم بگم دیروز مامان بردم یه مدرسه، خواست اینجا بمونم.بعدم دیگه زار زدم.
اینو که گفتم قیافه اش به هم ریخت یه لحظه ولی من یهو حالم خوب شد .همون قیافه اش واسم جواب بودجواب سوالی که ازش وحشت داشتم.بعدش سعی کرد عادی باشه و پرسید دیگه چی گفت؟
منم گفتم همه رو گفتم.
گفت خب این گریه داره؟ می دونی سکته ام دادی؟ قیافه شومعلوم نیست چقد گریه کرده که اینشکلی شده!! حالا چی شده مگه؟
گفتم هیچی خب فکر کردم. آخه چرا باید اصلا همچین چیزی بگن؟ خودشون که می دونن من نمی تونم، حرفشم حالمو بد می کنه.
گفت یه پیشنهاده بوده دیگه.آدم هزارتا پیشنهاد ممکنه بشنوه تو زندگیش.فکر می کنه یا میگه نه یا آره.نمیشینه ده ساعت آبغوره بگیره :|
ازش بعید بود درک نکنه اون ده ساعت چه حالی بودم که آبغوره گرفتم:/
گفتم چه فکری؟ میگم از فکرشم تنم میلرزه بابامن جوابم معلوم بود ولی نذاشتن بگن گفتن باید فکر کنم بعد جواب بدم.ولی خودشونم می دونن جوابم چیه.
گفت ولی ده دقیقه ام بهش فک کنی بد نیست.هیچوقت بدون فکر جواب نده.
یعنی داشتم شاخ در میاوردمایه لحظه باز آشوب افتاد تو دلم که نکنه خودشم همینو میخوادگفتم میگم چه فکری ؟من بگم آره شما قبول می کنید؟ نکنه اصلا شمام
یهو عصبانی شد گفت سارا باز شروع کردی؟ من چی؟ می خوام بندازمت دور؟ اون چرت و پرتایی که به شیدا (عمه ام) گفتی رو هیچوقت تا حالا به روت نیوردم چون فکر کردم درست کردی خودتو حالا باز داری تو روی خودم  تکرارش می کنی؟ 
دیگه ساکت شدم.فقط یواش عذرخواهی کردم و میخواستم توضیح بدم منظورم چی بود ولی گوش نداد.گفت دیرش شده میخواد بره شرکت ولی قبلش گفت وقتی داری به پیشنهاد مامان فک میکنی چند ساعتم به این رفتارا و حرفا و اخلاقت فک کن:(
+خیلی بده که درک نمی کنه حالمو.به خدا من اینجوری نبودم.خودشون مریضم کردن حالا سرم داد میزنن.
++ بعداز ظهرم دیگه آن نشد.همون قانون نانوشته تو ایران رو حالا که اینجامم باید حتما اجرا کنه.خونه یه ناهار که با هم بخوریم دیگه شام دونفره گناهه و ده زودتر نمیاد خونه.حالام چون شب حرف زدیم ظهر زیادی میشد دیگه :|||| واقعا که.

نمی فهمم.نمی فهمم چطور نمی فهمه من دارم دقیقه ها رو می شمرم واسه برگشتبعد امروز

صبح دیدم خونهست.خوشحال شدم.گفت بزنیم بیرون؟

با نیش باز قبول کردم.منه خر.

رفتیم یه چرخی زدیم و بعد یه جا نگه داشت.

حالم بهم میخوره از این رفتارشکه مثل دوساله ها باهام رفتار می کنه.نمی فهمه دیوونه ام می کنه وقتی اینجوری می کنه باهام

پیاده که شدیم دیدم جلوی یه مدرسه ایم.داشت میرفت تو!!!

من همونطوری وایساده بودماصلا هنگ بودم.

ولی انگار با یه عقب مونده طرفه.با خنده گفت چیه؟ چرا نمیای؟ این همه اومدی اینجا کنجکاو نشدی یه بار مدرسه هاشونو از نزدیک ببینی؟

نباید دنبالش می رفتم تو.همونجا باید بر میگشتم که نذارم کار به بعدش بکشهآخه چقد مراعات چقد سکوته آشغال چقدر احترام لعنتییییییی.

رفتیم توصاف رفت دفتر مدیر.منتظرش بود.منتظر هردومون بود.

مدیره گفت سوابق خوبمو دیده و امیدواره که بتونم کارامو درست کنم و عضوی از مدرسه شون باشم.

من فقط به مامان نگاه می کردم.باورم نمیشد!!

وقتی دید من جوابی نمیدم خودش شروع کرد و حرفایی زد که نمی بخشمش هیچوقت نمی بخشمش.

گفت سارا هم مطمئنم که دوست داره عضو یه مدرسه نمونه مثل اینجا باشه و گفت من با مدرسه های ایران و قوانین دست و پا گیرش خیلی مشکل دارم و نمی تونم با سیستم آموزشی معیوب اونجا کنار بیام و خیلی تا حالا به خاطرش ضربه خوردم و.

تا امروز شک داشتم مادرم یه وطن فروشه ولی امروز دیگه مطمئن شدم بهش 

وقتی اومدیم بیرون اونقد عصبانی بودم که دلم میخواست جبغ بکشم.ولی خفه شدم.

تو ماشین گفت چرا چیزی نگفتی؟

نمی دونست باید خداروشکر می کرد که چیزی نگفتم.گفتم اون حرفا چی بود که زدید؟

گفت مگه چی گفتم؟ کدومش واقعیت نداشت!!

بعدم شروع کرد.بد چیزی رو شروع کرد.گفت بهش فک کنم آینده ای ندارم اونجا.گفت باباتم راضی میشه اگه تو بخوایبه خاطر تو به خاطر آیندت خوشبختیت هرکاری می کنه.مطمئن باش اگه بخوای اونم باهات میاد.

خواستم حرف بزنم نذاشت گفت الان جواب نده.همش احساسی تصمیم میگیری دیگه بچه نیستی سارا واقع بین باش.اول خوب فک کن بعد جواب بده.مطمئن باش بابا هم رضایت میده


زیاد گفت بابا.خیلی زیاد گفتپس یعنی خبر داره؟ یعنی توافق؟ مثل اینجا اومدنم تو تابستون؟بابا زودتر بیدار شو بگو که همه فکرام چرته و وقتی بشنوی تو هم گر میگیری مثل من.دارم سکته می کنم


+چرا اینقد تلاش می کنه متنفرشم ازش.چرا زحمتامو هدر میده چرا نمیذاره دوسش داشته باشم مثل آدم.لعنتییییییی چرا آخه؟


چرا، آخه چرا همیشه باید اینجوری شه؟ چرا همیشه همه چیرو خراب می کنه؟ چرا نمیذاره آروم بگیرم یه کم؟ 

دلم میخواد همین الان برم بیرون از این خونه.

ولی بازم دهنم بسته شدباز زبونم بند اومد.باز سوار ماشینش شدم باز فقط بغضم و نگه داشتم باز بهش قول دادم به حرفاش  فک کنم.

به حرفایی که.تنم میلرزه وقتی یادم میاد.

چقد خوشحال شدم وقتی بیدار شدم دیدم خونه ستمنه احمق.چقد ذوق کردم.گفتم چقد به فکرمه.می خواد بیشتر با هم باشیم.ولی بعدش منو برد اون.مدرسه آشغال که


 فقط میخوام گریه کنم.اونقد گریه کنم که بتونم شب با بابا حرف بزنم.

بابا فقط خبر نداشته باش از حرفای مامان، تو رو خدا روحتم خبر نداشته باشه که داره باهام چیکار می کنه.

+چرا آخه اینقد زود میخوابی؟


نگفتم ؟ نگفتم؟ 

خدایا یعنی کسی تو دنیا وجود داره اندازه من مامانشو بشناسه؟!

نگفتم آخرش یه بازی دیگه ست؟ البته اصلا به آخرش نرسید همین اول کار شروع شد.

یکی دوساعته راه افتادیم میگه گوشیتو بده ، میگم چرا؟ میگه تصمیم گرفتیم یه مسافرت بدون ارتباط مجازی با دنیای بیرون رو تجربه کنیم.گوشی خودشو و اونم گذاشته تو داشبورد ماشین.

واقعا این دیگه چه مسخره بازیه را انداخته؟ 

هر چی میگم  اینجوری که نمیشه و نگران میشن و .گوش نمیده.

گفتم GPS ماشین چی؟ ارتباط مجازی با دنیای بیرونه پس اونو یادتون نره خاموش کنید

اون گفت نه دیگه این واجبه این یکی رو بی خیال خاموش کنیم معلوم نیست سر از کجا در میاریم:///

حیف عهد کردم تا مجبور نشم یه کلمه هم مخاطب قرارش ندم وگرنه می گفتم :آها نمی دونستم بدون GPS میری تو در و دیوار:/

مامان وقت داده نیمساعت به هرکی خواستم خبر بدم.ولی عمرا سر نیمساعت بدم گوشی رو.بیشتر کار دارم:(

اول که به بابا پیام دادم چون نمیشه که حرف زد.بابا هم که فقط بلده به آرامش دعوت کنه : اینم یه تجربه ست دیگه ببین اگه خوب بود شاید خودمونم امتحان کردیم یه بار:///////

بعدم به فرزانه پیام دادم و بقیه رفقا حالام اومدم اینجا

خدایا من چه گناهی کردم گیر اینا افتادم.هان؟ میشه بگی؟لطفا؟

+سعی می کنم گوشی رو حفظ کنم هرجور شده ولی چند روز  جواب ندادم بدونید سنگر سقوط کرده :): 


خب می دونم قرار بود دیگه غر نزنم قرار بود خوبی هارم ببینم ولی آخهچی بگم آخه؟ 

میذاره مگه؟ 

اون از ماجرای دیشبش اینم از امروز صبح که معلوم نیست باز چه نقشه ای داره؟

آره.میگه یه سفر سه روزه ی سه نفره ولی معلوم نیست آخرش قراره چی از آب در بیاد.

مثل دیشب که اولش گفت هستی بریم یه جایی رو نشونت بدم که باورت نشه و کیف کنی از دیدنش؟ 

ولی بعدش منو جلوی مدرسه پیاده کرد به زور فرستادم پارتی آخر سال تحصیلیشون.

تا دم درم هیچی بهم نگفته بود:/.وقتی فهمیدم خواستم جوابمو درباره پیشنهاد موندنم بدم ولی نذاشت گفت بذار بعد قرار بود فک کنی فعلا برو بیشتر آشنا شی!!

گفتم با چی آشنا شم مامان؟ آخه کی تنهایی میره جشن ؟برم چیکار کنم اونجا؟

گفت  دویستا از همسن و سالات اونجان دو نفر پیدا نمیشه باهاشون وقت بگذرونی؟ از تو بعیده سارا این حرفا فقط برو ببین.برو ببین دنیا چه خبره؟ فقط خوش بگذرون.

بعدم گازشو گرفت رفت

نمی فهمم واقعا چرا فک کرده من مثلا خبر ندارم مدرسه هاشون چجوریه؟ 

منو برده بود اونجا که مثلا مدرسه اونا رو با مال خودم مقایسه کنمواقعا خنده دار بود.با اینکه ازش عصبانی بودم ولی وسط پارتی از این مقایسه خندم گرفت.

یه لحظه یاد ناظممون افتادم که چقد جاش خالیه:))))))

با همین فکرا واقعا داشت بهم خوش می گذشت تا اینکه دو سه نفر گیر دادن بهم که چرا تنهایی و بیا برقصیم و از این فضولیا

اون لحظه دیگه جای بابام واقعا خالی بود:))).دوازده شب وسط پارتی با غریبه ها.

وقتی مامان اومد دنبالم و پرسید چطور بود فقط گفتم بد نبود.اینو گفتم که بی خیال شه شروع نکنه نصیحت ولی نتیجه برعکس داد.بدتر انگیزه پیدا کرد:|

گفت دیدی امشبو؟!!  تا کی همش میخوای با اون آدمای عقب مونده مدرسه ات کل کل کنی و آخرشم فقط تو ضربه بخوری؟ خسته نشدی سارا؟ 

و کلی حرف دیگه که همه رو رد کردم.

گفتم که ضربه ای نمی خورمو همش واسم تفریح.چندسال دیگه ام که میرم دانشگاه دیگه خلاص میشم.

ولی خندش گرفت گفت دانشگاه؟ فک کردی چه خبره اونجا؟ تازه سنت قانونی میشه اونوقت هر بلایی خواستن سرت میارن.

معلوم نبود چی میگه واقعا؟ گفتم مگه چه بلایی سر شما و بابا آوردن؟

ولی هیچی نداشت بگه چون چیزی نبوده واقعا ولی به جاش تحقیرم کرد که هنوز بچه مو حرف دانشگاه رو میزنم ولی حواسم به واقعیت های دور و برم نیست و بچه گانه همه چی رو میبینم ویه عالمه لطف دیگه که بهم داشت:/

+چقد بده آدم یادش بره از کجا به کجا رسیده.

++با اینکه دیشب خیلی رو اعصابم کار کردم و با همه این حرفا از کوره در نرفتم ولی الان که یادم میاد دلم میخواد بزنم زیر این سفر و بگم نمیرم.اونقد که بی اعتمادم دیگه به حرفا و کاراش



دسته تهران رویامو چسبیده چقدر دست شهر من نوچه

ببرم با خنده و شادی تا کناره برج آزادی



#تهران گردی_رضا یزدانی


الان با بابا حرف میزدم.خونه باباجون اینا بود.با بقیه ام حرف زدم.کشتم خودمو تا خوشحال باهاشون حرف بزنم که فک کنن حالم خوبه.بعدش بابا رفت تو اتاق یه کم تنها حرف بزنیم.داشت بغضم می گرفت وقتی تنها شدیم ولی نذاشتمجلوشو گرفتم.بلاخره یه بار موفق شدم جلوی خودمو بگیرم.بعدم از کارنامه پرسیدم. اونقد این روزا همش یه جوری گذشت که کلا کارنامه مو یادم رفته بود.قرار بود سه شنبه بدن ولی نه بابا چیزی دربارش گفت نه من پرسیدم.ولی الان ازش پرسیدم گفت وقت نکرده بره بگیره:/
قول داد یکشنبه بره.هرچند مهم نیست برام .
خداحافظی که کردیم یه کم زار زدم خالی شدم.خیلی دلم میخواست الان پیششون بودم.
نمی دونم منو آورده خونه خودش که چی بشه؟ که بیشتر ببینیم همدیگرو؟ آخه این چه جک مسخره ایه؟ الان اگه مثل همیشه که میومدم اینجا خونه باباخسرو بودم حداقل بهم خوش میگذشتاینقد تنها نبودم.با اونا حسابی خوش می گذروندم .ولی اینجا رم کرد عین آخر هفته هایی که ایران بود.با این فرق که به جای آخر هفته کل هفته ست و وقتی هم که میاد خودش تنها نیست، یه آینه دق هم همراشه.

+ عنوانم شوخی بودا.آخه می دونم همینو میگید حتما


+ زندگی یعنی زجر کشیدن

- پس شادی چی؟

+ بیشتر آزارت میده چون می دونی که دوومی نداره

-همش مزخرفه چطور خوشی و امید می تونن درناک باشن؟یا خانواده؟

درست می گفت آدم باید زجر بکشه، اینطوری میفهمیم که زنده ایم.

#کلاس_مرگبار

ایده شو از پریسا سادات گرفتم.ممنون

----------------------------------------------------------------------------

ساعت 9:42.به طرز غریبی بیدارم.حوصله خودمم ندارم.



بلاخره تموم شد.بلاخره پیدا شدم.واقعا وقتی گوشی ندارم احساس می کنم گم شدم تو این دنیا.
یعنی منو این همه خوشبختی؟!!! 12 تا کامنت جدید؟ خیلی خوبید شما خیلیییی :*عاشقتونم:*
حیف الان نمی تونم پست طولانی بذارم تعریف کنم کجا بودم، تو راه برگشتنمو با گوشی و در حال حرکت اصلا تمرکز ندارم زیاد تایپ کنم.بعیدم هست شبم بتونم بیام چون مامان گفت الان خونه نمیریم میریم جشن روز کانادا:/ 
آخه روز کانادا به ما چه ربطی داره که بخوایم جشن بگیریم؟!
فقط یه کم بگم که این چند روز وسط جنگل بودم:| تو چادر :|حالا بعداً تعریف می کنم.فقط میخواستم خبر بدم هنوز زنده ام.خرسا نخوردنم:)

 زودتر از مامان اومد خونه!!! تا حالا نشده بود.یعنی درواقع مامان خیلی دیر کرده بود احتمالاوقتی رسید از پنجره دیدم ماشینش رو.اصلا فک نمی کردم هیچوقت قبل از مامان بیاد

یه ربع بعد از اینکه رسید چند بار صدام کرد!!! یعنی باورم نمیشد!!!!نمی دونم چه توهمی زده بود که فکر می کرد من جوابشو میدم.یعنی واقعا نمی فهمید اگه مثلا جواب یه سوالیشم میدم فقط به خاطر اینه که جلوی مامانه وگرنه که واسم وجود نداره ؟!! 

منم در و قفل کردم و هدفون و گذاشتم رو گوشم که صداشو نشنوم اصلا ،ولی چند دقیقه بعد دیدم گوشیم داره زنگ میزنه اون بود!!! اصلا نمی فهمیدم یعنی چی این کاراش!!! هدفون و قطع کردم ببینم چه خبرهدیدم پشت دره داره در میزنهگفت اینجایی سارا؟ میشه باز کنی؟! 

بعدم دیدم دستگیره در و چرخوند که بیاد تو .گر گرفتما از عصبانیت یعنی دلم می خواست در و باز کنم بد و بیراه بگم بهش.وقتی دید در قفل چندبار محکم تر زد به در گفت سارا اینجایی ؟اگه می شنوی فقط جواب بده،می شنوی؟

چند لحظه بعد صدای پاشو شنیدم که رفت ولی دو دقیقه نشد باز برگشت و یهو دیدم صدای کلید توی در میاد.دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم محکم در و باز کردم عصبانی.بدجور جا خورد یه قدم رفت عقب گفت اینجایی ؟ پس چرا جواب نمیدی؟

گفتم شما همیشه در اتاق کسی که اجازه نمیده برید تو رو با کلید باز می کنید ؟!!

 گفت چی میگی نگرانت شدم جواب ندادی فک کردم حالت بد شده.

گفتم لطفا دیگه نگران من نشید آقای دکتر.

بعدم درو کوبیدم

لعنت به این خونه.

لعنت به این یه هفته آخر که نمی دونم چرا تموم نمیشه راحت شم.

+واقعا واضح تر از این میشه به یکی فهموند ازش بدت میاد و نمیخوای باهاش معاشرت کنی؟ میشه ؟یا کمش بود؟ 

++ بابا بابا همه اینا تقصیر توئه ها.


بعضی وقتا یه دنیا هم که حرف بزنی باز آخرش طرف مقابل با یه جمله کلا کانورسیشنو نابود می کنه و تو میبینی که دیگه حرف زدن فایده نداره واقعاحتی یک کلمه دیگه.ماجرای من و مامانمه!!
دیروز عصر داشتم مثل همیشه رضا گوش میدادم وقتی رضا گوش میدم آروم میشم و تمام حس تنهایی و غربتم فراموش میشهبین آهنگاش یهو رسیدم به یکی از آهنگای نسبتا قدیمیش.وای اصلا از خود بیخود شده بودم اونقد که فوق العاده بود.مخصوصا با افکار و شرایطی که دارم .
بعدم یاد حرفام با مامان افتادم و اینکه چقد همیشه آخر حرفامون من به هیچی نرسیدم واسه همین به سرم زد که با یه زبون دیگه حرفامو بزنم، یعنی داد بزنمشون.البته نه با صدای خودم،  با صدای رضا.
وقتی که خونه بود این آهنگ رضا رو با ولوم آخر تو خونه پخش کردم.خیلی بلند.خیلیییی در حدی که باندا داشتن منفجر میشدن :))
 
یعنی عالی بود.عالی.دلم میخواست اون لحظه قیافه مامانو میدیدم ولی خب نرفتم پایین.
موقع شام اولین بار بود که حالم خوب بود.با وجود اونم حالم خوب بود.چون حتی فکر اینکه تو اون چند دقیقه حتما حرص خوردن حالمو خوب کرده بود:))
برای امروزم یه آهنگ جدید براشون دارم:)
+چند دقیقه پیش داشتم با بابا حرف میزدم.و باباجون و مامان جون و عمه.روز دخترو بهم تبریک گفتن و کادوهامو نشون دادن ولی نگفتن توشون چیه! گفتن بیا خودت باز کن:/ چقد دلم تنگه براشون:(
++تو این چند روز کلی آدم از اون سر دنیا بهم تبریک گفتن ولی کسایی که پیشم بودن.هیچی:/ احتمالا اون موقع ها بابا یادش مینداخت.
+++بعضی وقتا عجیب دیگه بد میشم.خودم می دونم.
راستی راستی راستی کنکوریا تبرییییییکخلاص شدنتون مباررررررک.

بلاخره بعد دو سه روز تونستم با آرامش بشینم پشت لب تاپ.

اون روز وقتی مامان دیگه گوشی رو ازم گرفت واقعا قاطی کردم یه لحظه چون همش فکر می کردم خب مسافرتم که باشیم بلاخره شب تو هتلیم و چرا نباید گوشی دستم باشه که بیام نت ولی خب اشنباه می کردم.رفتیم یکی از پارک های جنگلی اینجا که میشه توش چادر زد، اینجا پارک جنگلی زیاد داره، قبلانم یه چدتاییشو رفته بودم ولی تا حالا شب توشون نمونده بودم و نمی تونم اعتراف نکنم که عاااالی بود ، واقعا سختمه اینو بگم ولی خیلی خوب، زیباییش ،آرامشش ، درسته که اگر بابا یا بابا بزرگ اینا  هم بودن قطعا دیگه فوق العاده میشد ولی با وجود اونم نمی تونم بگم خوش نگذشت:/

من همش داشتم فک میکردم همچین جایی با رفقا چقد فقط می تونه عالی باشه، تو فکرش افتادم وقتی برگشتم یه همچین جایی رو پیدا کنم با بچه ها برم.مطمئنم ایران بهترشو داره.

روزا ما مامان میرفتم پیاده روی یا قایق سواری شبا هم که عالی بود ،تو سکوت زیر سقف آسمون دراز می کشیدم و سناره هارو میدیدم.به یاد بابا ، خیلی این کارو دوست داریم هردو:)

یا اینکه آهنگ گوش میداد،

هرچند که خب کلا هدف اژ این سفر این بود که منو سه روز یه جایی جدا از دنیای بیرون که هیچ راه فراری هم نداره گیر بندازه تا اونقد باهام حرف زنه که راضی شم برای همیشه برم اونجا زندگی کنم!!!!

میبینید چقد پیشرفت کردم! چقد خوبیارم دیدم!:))

مامان خیلی حرفا زد ، خیلی چیزا که قانعمم کنه، و منم خیلی دلیل داشتم و دارم که میگم نمی تونم و نمی خوام اونجا زندگی کنم که البته همشو قبلا بهش گفتم ولی خب گوش نداده و فقط با منطق خودش همه رو رد کرده تا حالا ولی من اینبار فقط یکیشو گفتم ، یکی رو که فک می کردم براش راه حلی نداره و نمی تونه حلش کنه.

اونو.گفتم که با اون نمی تونم. البته وقتی داشتم حرف میزدم اون صداش نکردم ، با اینکه سختم بود اسمشو بردم ،فقط به خاطر احترامم به مامان اسمشو بردم ولی خب اول به اندازه یه کتاب تقریبا پنجاه شصت صفحه ای باز حرفای روشنفکرانه درباره اون و منو خودشو رفاقت و از این چرت و پرتا گفت و بعدم گفت کهباید خودمو عوض کنم ، هرجور که شده و هرجورکه  می تونم چون یه روزی بابا هم

فقط تو دلم به این فک کردم که چقد یکی می تونه بیرحم باشه که اینقد راحت بخواد هشدار بده بلای تلخ و مزخرفی که یه بار خودش سرم آورده رو یکی دیگه ام قراره سرت بیاره همین روزا و بگه پس الان با مال من کنار بیا

اگه این حرفارو نمیزد مطمئنم بیشتر بهم خوش میگذشت.خیلی بیشتر.

با اینکه این حرفا کل مغزمو پر کرد و تقریبا شبا تا دیروقت فقط به بابا و آینده مزخرفی که ممکنه منتظرم باشه فک میکردم ولی بازم میگم که خوب بود. طبیعت همیشه با آدما مهربونه هرقدرم که آدمای توش بی رحم و نامهربون باشن.جای همتون خالی بود:)



الان دیدم 22ام کنسرت رضاست:(((((
میخواستم ایندفعه با بابا برمحیف شد.خیلی حیف شد :,(
فک نکنم هر 6 ماه زودتر کنسرت داشته باشه:,(
--------------------------------------------------------------

وقتی میرم پارکینگ دوچرخه رو وردارم چشمم همش میخوره به شاسی بلنده تو پارکینگ که همش داره خاک میخوره.سوئیچشم همیشه تو خونه ست.نمی دونم تا حالا چجوری مقاومت کردم ولی می ترسم بشکنه تو این چند روز آخر.
سر همین رفتم یه کم قوانین رانندگیشونو خوندم. فهمیدم سن قانونی رانندگی اینجا 16 ساله نه 18سال!!!
جریمه هارم نگاه کردم.چندتاش ایناست

همراه نداشتن گواهینامه رانندگی: 250 دلار
همراه نداشتن کارت بیمه تصادفات: 5000 دلار جریمه و گواهینامه رانندگی 5 سال به حالت تعلیق درمی آید
عبور از چراغ قرمز: 900 دلار
سرعت بالا (از 1 تا 15 کیلومتر): 250 دلار
سرعت بالا (از 16-25 کیلومتر): 450 دلار
حرکت با سرعت پایین: 399 دلار
عدم توقف کامل مقابل علامت ایست: 270 دلار
سبقت از اتوبوس مدرسه زمانی که چراغ چشمک زن است: 885 دلار
استفاده از تلفن همراه در هنگام رانندگی، ارسال و دریافت پیامک توسط تلفن همراه و یا هر گونه کاربرد دیگری با این دستگاه در حین رانندگی، (بار اول): 1000 دلار و علاوه بر آن گواهینامه راننده به مدت 3 سال به حالت تعلیق درمی آید
پارک کردن در ایستگاه اتوبوس : 900 دلار
روشن نکردن چراغهای جلو (30 دقیقه) قبل از تاریکی: 200 دلار
بیش از حد تیره بودن شیشه های ماشین: 199 دلار
نبستن کمربند ایمنی: 200 دلار
نبستن کمربند ایمنی بچه ها و یا پیروی نکردن از قانون ترافیک بزرگراه: 599 دلار

+سیصد دلار بیشتر ندارم.جریمه اولی رو می تونم بدم.بقیه رم قول میدم رعایت کنم:))
++استفاده از موبایل بار اولش برا سه سال طرف بسه کهبار دوم فک کنم اعدامه:)))

رفتم چیزی که لازم داشت و بهش بدم، عذرخواهی رو.ولی فهمیدم مثل همیشه مامانم بیشتر از همه لازمش داشته، از این لحاظ خیلی شبیه باباس.اونم عذرخواهی براش اولویت زندگیه، حالا هر شکلی که می خواد باشه ، زورکی، با اراده، بی اراده.

تصمیم داشتم دیگه آروم باشم، کاری که خواستن بکنم که تموم شه،،،دیگه این چند روز آروم بگذره .واسه همین رفتم عذرخواهی کردم .خوشحال شد از عذرخواهیم .وای که اون لحظه چقد متاسفم بودم براش ولی بعد گفت عذرخواهی واسه چی؟‌ من باید عذرخواهی می کردم ، دیگه امید نداشتم باهام حرف بزنی وگرنه مامانتو نمیفرستادم ، حالا که اومدی دوباره خودمم میگم واقعا نمی دونستم دارم اذیتت می کنم ،واقعا فقط نگرانت شدم عزیزم، بازم عذر میخوام ناراحتت کردم

+ الان دیگه برای هردوشون متاسفم ،بیشتر برای مامان البته.اصلا برای همه.

++ هیچی نفرت انگیز تر از این نیست کسی که ازش متنفری بهت بگه عزیزم و تو نتونی بگی.بی خیال.


مامان امروز اومد سراغم.

اولش آروم بود ، ولی بعد کم کم عصبانی شد. صداش رفت بالا ،مثله همیشه ام موقع توبیخم پای بابارو وسط کشید که اینه نتیجه ی تربیت پدرت!

همیشه متنفر بودم وقتی سر هر چیزی پای بابا رو میکشید وسط.،ولی ایندفعه دیگه واقعا تحمل نداشتم.دلم میخواست جیغ بزنم بگم تو رو خدا دیگه ایندفعه به خاطر اون عوضی پای بابای منو نکش وسط.ولی به خاطر همون بابا خفه شدم:((

آخرشم گفت باید ازش معذرت خواهی کنم که نفهمیدم نگرانمه و جای تشکر بهش بی احترامی کردم.

+ درستش اینه موقع عذرخواهی ازش تشکرم کنم که اینقد دهن لق و دروغگوئه تا متوجه شه بی احترامی یعنی چی ولی نمیگم چون بعدشم هنوز یه دهن لق دروغگوئه.میفتم تو دورباطل.


+واسه هفته دیگه بلیط گرفتید بابا؟

- بلیط؟

+بلیط آره بلیط

-بلیط چی؟

+ بلیط سینما:/ بلیط چی بابا؟

- قرار بود بعد از یه ماه حرف بزنیم یه ماه شد؟

+قرار بود بعد از یه ماه اگر خواستم برگردم .الانم فقط دارم خبر میدم که میخوام

- یه ماه شده؟

+9 روز دیگه میشه ولی شما که نمی تونید 23 ام بیایید همون روزم برگردید که می تونید؟ دارم میگم که زودتر بیایید.

- گفته بودم بعد از یک ماه نظرتو می پرسم درسته؟ .نگران نباش یادم نمیره بپرسم.

+ - -

-الان چی شده؟ مشکلی هست؟

+نه

- ها ؟سارا؟ بگو .چیزی هست بگو.

+نه هیچی :)) .فقط فک کردم یه یادآوری کنمحالا که یادتونه دیگه هیچی:) دلم تنگ شده براتون.برای همه:*

-------------------------------------------------------------------------------------

بگم مشکلی هست زودتر میای؟ نه! موندنمو تمدید می کنی که مشکل و حل کنم.عمراً دیگه بازی بخورم بابا.دیگه بلد شدم.

به موقع یادم اومد.به موقع جلوی خودمو گرفتم.


دارم دقیقه هارو میشمرم ساعت بشه یک و نیم که بابا زنگ بزنه تا ازش بپرسم بلیط گرفته واسه هفته دیگه یا نهکه اگه نگرفته یادش بندازم.بگم که یک دقیقه ام بیشتر از یه ماه اینجا نمی مونمحتی یه دقیقه.

از دیروز کارم فقط شده چک کردن پروازا.

دیشب دیگه نرفتم پاییندلم نمیخواست ببینمش دیگه.نه شام خوردم نه فیلم دیدم باهاشون.چون دیگه نمی تونستم عادی باشم.نمی تونستم تظاهر کنمحداقل دیشب و نمی تونستم دیگه.البته منتظر بودم مامان بیاد سراغم ولی نیومدمشکوکم بود یه کم.دهن لق نباشه خوبه

هرچند باشه هم مهم نیست واسممثلا میخواد چی بشه؟

+ اه یه روز نمیشه زودتر زنگ بزنی بابا؟ ها؟ گناه میشه؟



دیشب مامان ازم پاسپورتمو می خواست، هر چی ازش پرسیدم برای چی نگفت.اونقد استرس گرفتم که داشتم میمردم.تا الان که با بابا حرف زدم و بدتر شدم:((

بهش گفتم مامان پاسپورتمو گرفته.گفتم میدونم قرار بود 23 ام بپرسید ولی میشه از همین الان بگم که می خوام برگردم.باشه بابا؟ می خوام برگردم.

گفت سارا الان مشکل چیه؟ قرار گذاشتیم سر قرارمم هستم نگران چی هستی؟

گفتم هیچی ولی من حوصله ام واقعا سر رفته دیگه جز چند ساعت دوچرخه سواری کاری نمی تونم بکنم اینجاهمش تو خونه امشبم که

می خوواستم بگم شبام بهم خوش نمیگذره.هرجا و هر برنامه ای هم که باشه بهم خوش نمیگذرهولی دیگه نگفتم که باز حساس نشه ولی انگار دلش سوخت، بهم حق داد بلاخره، یه کم فک کرد بعد گفت باشه پس به مامانت بگو.

گفتم چی بگم؟

گفت بگو که میخوای برگردی.وای اصلا ذوق مرگ شدما .گفتم باشه پس شما بلیط بگیرید تا من دیگه بتونم روزشم بگم بهشون ولی گفت نه دیگه اول بهش بگو که تا آخر هفته آینده میخوای برگردی. بعد خبرشو بده

نمی فهمیدم اصلا منظورش چیه؟ گفتم یعنی چی خبر چی رو بدم؟ گفت یعنی اینکه باهاش هماهنگ کن.

گفتم چی رو هماهنگ کنم نمی فهمم بابا؟

گفت یه ماهم نیست اونجایی ها! کلا فارسی یادت رفته؟ انگلیسی بگم بفهمی؟ ها؟

گفتم بابا باور کنید نمی فهمم یعنی بگم میخوام هفته دیگه برگردم؟ خب نمی پرسن کی؟ بلیط گرفتید یا نه ؟  و از این سوالا؟ خب چی بگم؟

گفت چی بگی؟ واقعیتو.بگو بابا قراره بلیط بگیره واسه هفته دیگه.

------------------------------------------------------

یه کم باز خواهش کردم که اول بلیط بگیره بعد بگم ولی قبول نکرد منم ترسیدم کلا پشیمون شه و حرفشو پس بگیره واسه همین زود تمومش کردم ولی آخه چرا میگه اول به مامان بگم بعد؟ خب معلومه مامان یه برنامه ای دارهقشنگ حس می کنم پاسپورتو الکی نگرفته مطمئنم.بابا هم انگار داره کمکش می کنه جای اینکه نذاره دیگه کاری کنه.می ترسم .می ترسم.


کلاس چهارم که بودم یکی از دوستام عید رفته بودن ایتالیا.کلی از اونجا عکس آورده بود و من واقعا دیوونه اونجا شده بودم. بعد از اون روز من تا مدت ها همش تو اینترنت عکسای ایتالیا رو نگاه می کردم و آرزوم بود یه روز برم اونجا رو از نزدیک ببینمخیلی هم به مامان بابا می گفتم که یه بار بریم ولیانتخاب مامان همیشه فقط یه جا بود.فقط کانادا، کانادای لعنتی.
بابا هم بهش حق میداد همیشه، می گفت فرصت برا سفر کم پیش میاد و حق داره بخواد پدر مادرشو ببینه ولی بلاخره یه فرصت مناسب میریم.
فرصتی که هیچوقت پیش نیومد.تا الان.تا الان که دیگه خیلی وقته این آرزو مرده.مثله خیلی از آرزوهای دیگه ام.بعد الان با این سوپرایز انتظار داره یه ماه دیگه اینجا رو تحمل کنم، یه ماه دیگه اونو تحمل کنم. به خاطر یه آرزوی مرده ای که دیگه استخوناشم پوسیده واسم.
دیگه حیلی دیره مامان خیلی دیر.
+گفت به بابا زنگ زدم.گفت بابا گفت هرچی سارا بخواد موافقه بهت که گفتم فکرشو نکن ، مثلا می خواستم سوپرایز باشه ها ولی دیگه لو دادم که هی نگی برم برم.
خوشحال نشدم.حتی یه لحظهاونجا فهمیدم که آرزوم مرده.واسه همین تشکر کردم و خواهش کردم بمونه واسه یه فرصت مناسبمنظورم از همون فرصتا بود که هیچوقت پیش نمیاد.ولی طبق معمول اصلا عصبانی نشد و آخرشم با کوله باری از مهر و محبت یادم آوردم چه دختر با  لیاقت و قدرشناس و با درک و شعوری ام.
++همینو میخواستی نه بابا؟ هرچی سارا بخواد؟!!!سارا الان میخواد بمیره.موافقی دیگه ؟ 

دیگه نشددیگه نتونستم.ایندفعه نتونستم.جلوی همه زدم زیر گریه.

+بابا تو که می دونستی اوضام چجوریه این روزانباید بهم زنگ میزدی جلوی باباجون اینا.نباید.حالا همینو بهانه کن که مشکل دارم با مامان و نیا.بابا گفتم بعضی وقتا خوب نباش.چرا کلا خوب بودن یادت رفته؟؟!! :,((


ماجرا رو به بابا گفتم بهش التماس کردمگفتم قول دادید قول دادید اگر بعد از یه ماه بخوام برگردم میاییدقول دادید
گفت یعنی حتی نمیخوای بدونی سوپرایزش چیه؟ سر قولم هستم ولی حداقل صبر کن ببین چی میخواد بگهشاید پشیمون شی!!
گفتم پشیمون نمیشم.به اندازه یه سال تو این یه ماه سوپرایز شدم دیگه زیادیم میشهفقط میخوام برگردم.قرار بود با مامان آشتی کنم قرار بود همه چی رو حل کنیم خب الان حل شده دیگه.فقط می خوام برگردم
دیگه اونقد التماس کردم که گفت باشه اگه زنگ زد بهش می گم میخوای برگردی، ولی باید رضایت داشته باشه.
داشت زور می گفت زور:(
گفتم می دونید زورم بهشون نمی رسه بابا توروخدا بیایید که بریم.قرارمون این نبود.
گفت آره قرارمون این بود که مشکلتونو حل کنی تا آروم بگیریاینشکلی برگردی قرارمون بهم خورده.اینجوری نمیشه سارا جانم
گفتم پس چجوری میشه بابا؟ ها؟
فقط لبخند زد و گفت.باهاش حرف میزنم.تو هم راضیش کن .خبر از تو.
+ زور میگه زور زووووووووووووووووووورنمی فهممش نمی فهمممممم.اگه تا آخر هفته دیگه برنگردم هیچوقت یادم نمیره که زیر قولش زده.
++آخ که چقد جیغ جمع شده دارم تو گلوم من

دیشب وقتی به مامان گفتم بابا چی گفته و قراره هفته دیگه برگردم شکه شد.بعدم پرسید بلیط که نگرفته گرفته؟
لعنت به من لعنت به من لعنت به من که دروغ نگفتم.لعنت بهم که یه تاریخ الکی رو نگفتم و فقط گفتم هنوز نهمنه احمق.
خیالش راحت شد بعدم گفت اصلا حرفشم نزن. بهش بگو فعلا هستی! اصلا خودم بهش زنگ میزنم.
گفتم آخه همون اولم قرار بود یه ماه بمونم.
گفت فکر قرار نباش گفتم که خودم صحبت می کنم باهاش
دیدم داره فک می کنه که فقط بابا می خواد برگردمو میخواد اونو راضیش کنه واسه همین گفتم که خودمم دلم تنگ شده برای دوستامو  حوصله مم اینجا سر میره و.
ولی گفت دوستامو که وقت زیاده باهاشون باشم و کلی قربون صدقه ام رفت که نمیشه به این زودی بری و هنوز سیر ندیدمت و بعدم گفت برای ماه آینده یه برنامه ای چیدم که.ولی نگفت چی:(
فقط گفت مثلا میخواستم سوپرایزت کنما ولی خب عیب نداره همینقد بدون که قراره یکی از آرزوهات برآورده شه
----------------------------------------------------
لعنت به آرزوهایی که یه روز تبدیل شن به کابوسات:,( چندتا دیگه از این آرزوها کردم خدا می دونه:,( نمی دونم این یکی کدومشونه:,(
بابا بابا بابا تو که می دونی من زورم بهش نمی رسه.چرا کمک نمی کنییییی.من دیگه نمی تونم.بیشتر از این نمی نونم تحملش کنم چرا هیچکس نمی فهمه اینو:,( یکی نجاتم بده از این خرابشده.

+مگه همیشه آرزوت نبود بری ایتالیا؟ ها مامان؟ مگه همیشه نمی خواستی؟

-منکه عذرخواهی کردم ازتون، منظور بد نداشتم فقط.

+ می دونم مامانی منم تند رفتم زیادی.الان چی میخوای؟ دوست داری بریم ؟ یا؟

-منهیچی.هیچی

(بغلم کردمحکم.با بغض)

+ بگو به مامان؟ می دونم دلت برای بابا تنگ شده ،منم دلم برات تنگ میشه عزیز دلم خیلی تنگ میشه، دوست داشتم بیشتر با هم باشیم بیشتر سفر بریم ولی اگه میخوای برگردی به بابات زنگ بزن.ایتالیا می مونه واسه بعد.منم میام دیدنت اولین فرصت.میخوای برگردی؟ 

( فقط سر ت دادم تا گریه نکنم)

---------------------

باور کنم ؟ باور کنم؟ 

معجزه یا خواب؟!!

نه باید بخوابم.باید همین الان بخوابم و وقتی بیدار شدم ببینم خواب دیدم یا نه!!

فقط باید بخوابم الان. فقط بخوابم.


 


دلگیرم از همه؛ تنهام نذار رفیق… ●♪♫
دنیام پر از غمه؛ تنهام نذار رفیق… ●♪♫
رو بغضِ من؛ نمک بیشتر از این نپاش ●♪♫
نفس بهم بده… ●♪♫
اینجا بده هواش… ●♪♫
اشکای هر شبم؛ غیرِ ارادیه ●♪♫
تنها امیدِ من؛ قولی که دادیه… ●♪♫
گفتی رفیقمی؛ تا آخرِ مسیر ●♪♫

حالا تو حقموُ از زندگی بگیر! ●♪♫

افتادم از نفس… ●♪♫
بریدم از همه… ●♪♫
این شهر بعدِ تو؛ عینِ جهنمه ●♪♫
این شهروُ بعدِ تو؛ باید خراب کرد! ●♪♫
خورشیدوُ خط کشید… ●♪♫
ماهوُ جواب کرد ●♪♫


حالم دیگه از هواپیما بهم میخوره یعنی حاااالم به هم میخورهangryفکر اینکه سه ساعت دیگه باز مجبورم سوار شم گریه ام میاره.crying

یک ساعت و‌نیمه رسیدیم کیف و باید چهارساعت و نیم الاف باشیم تا پرواز تهران:/

الان قاعدتا باید صبحونه میخوردیم ولی رسیدیم اینجا ساعت سه و نیم بود دیگه مجبور شدیم ناهار بخوریمindecision البته منکه تابستونا عادت دارم صبحونه نخورم ،ولی بابام صبحونه اش بین اختلاف ساعتا پریدfrown

+ بابام عادت داره یه جای جدید میره موقع سفارش غذا معروف ترین غذای اون کشور و سفارش میدهولی من خوشم نمیاد از غذای جدید:/ دوست دارم چیزی که می شناسم بخورم.تو نت زد دید غذای معروف اکراین چیکن کی افه بعد دو پرس سفارش داد frownمن اصلا رفته بودم دستمو بشورم نبودم.اومدم داشتم منو رو میدیم گفت سفارش دادمدیگه فهمیدم گفتم بابا من نمیخورم.گفت مگه می دونی چیه که نمیخوری؟

گفتم شما مگه می دونید که الکی سفارش میدید؟

گفت خب میخوریم میفهمیم

واقعا نمی فهمم چرا باید این بحث تکراری رو همش بکنیم.

من اصلا حوصله بحث نداشتم.هیچوقت کوتاه نمیام ولی امروز اصلا حوصله نداشتم و ندارم. آوردن منکه لب نزدم.خودش شروع کرد خودن هنوز قورت نداده اونقد تعریف میکرد انگار چی بود بعدم هی اصرار که یه کم بخور.گفتم نمی خوام اصلا سیرم.

دیگه نزدیک بود به زور به تو دهنم مجبور شدم یه کم بچشم،لعنتییییی خیلی خوب بودblush.یعنی باباخوش شانسه هاfrownالبته سابقه داشتیم واقعا نتونسته باشم بخورم.ولی خب شانس آورد وسط این همه خستگی و اعصاب داغون حداقل غذا تونستم بخورم

++ساعت هشت پروازمونه.میشه نه و‌نیم تهران.ساعت یک و نیم شب میرسیم.گفتم شاید کسی بخواد بیاد استقبال​​​​​​​laugh

+++باورم نمیشه کمتر از هفت ساعت دیگه تهرانم!! ولی شوخی شوخی نصف تابستون رفتا


ای کاش همیشه پیشم میموندیای کاش هیچوقت نمی رفتی.

هر دو اینو گفتیم .اون بلند.من تو دلم.

نمی دونم چطوری یاد گرفتی که بغضتو نگه دارینه نه چجوری یاد گرفتی اصلا بغض نکنی چرا هیچوقت نتونستم یاد بگیرم.خیلی لازم داشتم بلد باشم .ولی می  دونی ای کاش میشد از آقای دکتر تشکر کنم که خودشو برای بدرقه ام رسوندچقد خوب بود که بود، برعکس استقبالش ایندفعه ازش ممنونم که اومدکه یادم انداخت هست .وقتی اومد تونستم برم سوار تاکسی شمتا قبل اومدنش پام نمی کشید برم.دلم میخواست تا آخر دنیا توبغلت بمونموقتی اومد ،تونستم خداحافظی کنم.

خیلی خوبه که هستاگه نبود نمی دونم با چه بهونه ای دوریتو تحمل می کردمبا چه بهونه ای تحمل میکردم نبودتو.ولی می دونی دلم برات تنگ شده؟!.الان نه ها سوار تاکسی که شدم دلم برات اندازه از اونجا تا تهران تنگ شد.می فهمی یعنی چی این؟ نه

:'(((((((

+بمیرم برای بابام.بمیرمعذاب، ناراحتی،خشم، غصههمه رو دیدم تو چشاش ولی فقط دستشو انداخت دور شونه هامو اشکامو تحمل کرد.اگه من جاش بودم جای سکوت، آرزوهاشو تو سرش می کوبیدم که جرات نکنه اینجوری اشک بریزه.

++لعنت به آرزوهای برآورده شده.


کاش ازت یاد میگرفتم.

واسه امشب لازمش داشتم.بدجوری هم لازمش داشتم.

لعنتی داره میاد.

خدایا.یکی یه سیگار بده بهم.

 

 

 

 

 

 


ساعت یازده و نیم رسیدم فرودگاه و از ساعت دوازده دیگه همش بابا رو میگرفتم که تا گوشیشو روشن کنه باهاش حرف بزنم

ساعت دوازده و بیست دقیقه جواب داد.گفتم الان دقیقا کجایید؟ گفت تو اتوبوس فرودگاهم،  دلم یه ذره شده برات بابایی میرم هتل جا به جا که شدم میام دنبالت شام باهم بریم بیرون.فقط به مامانت بگو.

گفتم بابا شما دلتون یه ذره شده ولی من دیگه دل نداشتم دلم کلاااا تموم شده بود دیگه:))  ایندفعه دیگه من اومدم دنبال شما فقط به راننده اتوبوس بگید یه کم بیشتر گاز بده چون چشمم درد گرفت اینقد به این گیته نگاه کردم :))) 

گفت فرودگاهی؟ کی باهاته؟

وای باورتون میشه وقتی گفتم خودم اومدم شروع کرد دعوام کردن؟!!! :)))

 یعنی از خنده داشتم میمردم گفتم بابا چیکار کردم مگه خودتون اجازه دادید قبل از ظهر بیام بیرون خب دلم تنگ شده، میخواید چند دقیقه صبر کنید وقتی دیدینم دعوام کنید که بعد از دوماه قشنگ بچسبه بهتون؟:)))))

گفت پس صبر کن تا بیام :/

موقعی که داشتم باهاش تلفنی حرف میزدم میخندیدم ،وقتی از دور دیدمشم باز می خندیدم ولی وقتی بغلش کردم یهو یه بغض نشست تو گلوم بعدش ترکید بعدشم دیگه بند نیومد گریه ام:| دیگه هیچ جوره بند نیومد:|.چند دقیقه بدون حرف بغلم کرد که آروم شم، نگفت گریه نکن که آروم شم ولی نشدم، نمی دونم چم شده بود.

آخر گفت مثلا گفتی بیام حضوری دعوات کنما، چی شد؟ اینجوری گریه می کنی چجوری دیگه دعوات کنم آخه؟ میخوای برگردم برم دوباره بخندی؟

بعدداشت میرفت مثلا:) دیگه دستشو گرفتم نذاشتم گفتم ببخشید دیگه تموم میشه الان ولی نشدایعنی خودمو کشتم جلوی گریه مو گرفتم ولی تو تاکسی که دستشو انداخت گردنم و بوسم کرد و گفت دلم برات خیلی تنگ شده بود ، باز اشکم ریختاصلا باورم نمیشد که بلاخره اومده و پیششم، بعد از اون همه فکرو خیال و استرس:((

گفتم بابا. 

وقتی گفت جانم بابا

میخواستم بگم دیگه هیچوقت باهام اینجوری نکن، هیچوقت دیگه زیر قولت نزن ولی  ، فقط گفتم خیلی دوستون دارم، منم دلم تنگ شده بود.

حرفامو نزدم، نگهشون داشتم،همشو نگه داشتم واسه وقتی برگشتیم خونه،اینجا جاش نیست.

اول منو رسوند خونه بابا خسرو و در حد یه قهوه خوردن موند بعدم رفت هتل، میخواستم باهاش برم ولی نذاشت، گفت چند ساعت دیگه میام بریم بیرون.

دیگه شب اومد رفتیم بیرون کلی گشتیم شام خوردیم آخر شبم رسوندم خونه.موقع خداحافظی گفتم فردا منتظرتونم بیایید بریم بیرون ولی گفت این چند روز آخر با مامان باشی بهتره .خب منم دلم میخواد باهاش باشم ولی امروزم رفته سرکار:( 

البته دیشب که پرسید کی بلیط داریم و گفتم دوشنبه، فک کردم شاید این چند روزو نره سرکار ولی رفت منم خب ازصبح حوصله ام سر رفته بود مخصوصا دیگه بابا هم بود، اصلا دلم طاقت نداشت دوباره زنگ زدم بهش گفتم بیام هتل بریم بیرون؟ ولی گفت سارا؟!!:/

دیگه خواهش کردم گفتم تنهام حوصله ام سر رفته فقط همین امروز با هم باشیم و دیگه از فردا تا موقع رفتن نمیگم بریم جایی.دیگه قبول کرد خودش اومد دنبالم رفتیم گشتیم ولی زود برگشتیم که قبل از مامان خونه باشم.

و الان خونه ام، تنها :/

منکه دوماه صبر کردم.این دو روزم روشعیب نداره.

+اصلا وقتی می دونم تو یه شهر نفس می کشیم حالم خوبه:)) آرومم:)))

++امروز رفتیم بستنی خوردیم.هرکدوم 4 دلار و 75 سنت شد. من بعد از اون بی پولی اصلا یه آدم دیگه شدم:|  :/  :)


زنگ زد.رسیده وین.یک ساعت و نیم دیگه پروازشه به زوریخ، اه چقد این پروازهای دو توقفه رو اعصابهالبته توقفاش کمه بازم خوبه.گفت دیگه بگیر بخواب ولی گفتم بیدارمو قبل پرواز زنگ بزنه.تازه نمی دونه میخوام بیدار بمونم تا برسه زوریخ و وقتی از زوریخ پرید دیگه میخوابممیشه چهار صبح

چهار صبح میخوابم تا دهساعت 12 میرسه.میخوام برم استقبالش فرودگاه.

سوپرااااااااااااایز :))))


- خب دیگه چه خبرا چطوری؟ کجاها رفتی؟

+ هیچی دیگه شما چه خبر؟ یه کمم شما بگید؟ به کاکتوسام سر میزنید؟ خشک نشدن که؟

- نه حواسم هست حالشون خوبه. راستی داشت یادم می رفت فردا دارم میام، ساعت ۴صبح بلیط دارم.

+بابا؟!!! :/

- بله؟

+ راستی داشت یادتون میرفت؟! یعنی چی؟ شوخی می کنید ؟

- چیو‌شوخی می کنم ؟:)

+یعنی واقعا بلیط گرفتید؟ واسه اینجا؟

- آره، پس واسه کجا ؟

+ بعد داشت یادتون میرفت بگید؟‌ 

- اصطلاحه دیگه، یادم که نمی رفت گفتم دیگه بهت

+راستشو بگید بابا کی گرفتید؟

-همین امروز ، امروز اکی کردم.چی شده؟‌ 

+بعد نزدیک بود یادتون بره بگید؟! یعنی واقعا؟!

- سارا خوبی؟ چرا همش اینوتکرار می کنی؟ واقعا چی؟

+ هیچیمیشه نیمساعت دیگه دوباره زنگ یزنم؟ بیدارید دیگه؟ نیم ساعت دیگه زنگ میزنم دوبارهببخشید.

-چرا چی شد

+ هیچی هیچی میام.

--------------------------------------------------------------------

داشت یادش می رفت بگهبه همین راحتی

نباید گریه مو می دید، نباید بفهمه حالم خوب نیست. نباید بفهمه هیچوقت خوب نمیشم.قطع کردم بغض و خشممو خالی کنم که بتونم عادی حرف بزنم،ذوق کنم،شاید بخندم حتی.

داشت یادش می رفت بگه


دیشب به بچه ها گفتم دلم خیلی تنگ شده براتون و یه قرار بذاریم بریم یه جایی ولی هر کدوم یه نه آوردن توش:( یکی گفت سفرم یکی گفت کلاس دارم یکی گفت قرار سینما دارم.خلاصه هرکدوم واسه خودشون یه برنامه داشتن و من فهمیدم که اصلا این دوماهی که نبودم هیچکدوم عین خیالشون نبوده:( هرچند که باورش سخت بود برام چون گروه ما اصلا اینجوری نبودیم، هیچوقت اینجوری نبودیم.خلاصه دیگه آخرش فرزانه تو پی وی گفت که شاید بتونه بیاد و فردا بهم خبر میده.امروز ساعت ده پیام داد که بیا فلان جا منم میام.

دیگه تو اون ناراحتی امید به زندگیم برگشت با ذوق پاشدم رفتم گغتم باز دم فرزانه گرم که همیشه هست.

رسیدم سر قرار دیدم نیومده.بعد اصلا خیلی خالی بود کافهه.خیییلی.ترسیدم یه لحظه.چندبار گرفتمش جواب نداد.دیگه میخواستم بیام بیرون که یهووووو

وااای یهو از بالکن کافه از این برق برقیا و برف شادی ریخت رو سرم بعدم همه اومدن پایین با دست و‌جیغ و هوراا:)))) 

یعنی همشوناواقعا دمشون گرم، حق داشتم باور نکنم اینجوری همشون یهو بی معرفت شده باشن ولی خیلی غصه خورده بودم اون چند ساعت واسه همین تو صورت همشون کیک مالیدم واسه تلافی:))))

خدایا این رفقامو ازم نگیر هیچوقت باشه؟ خیلی دوست دارم خدا؛)

+ آقا من هنوز مدرسه ثبت نام نکردمامروز بابچه ها حرف میزدم همه ثبت نام کردن ،،بابا هم نمی دونم چرا اینقد بی خیال شده،چند بار اونور بودم خودم یادآوری کردم گفت برگشتی بعد.میخواستم امشب بهش بگم نگفتم.آخه.راستش.نگران یه چیزی ام که اگه درست باشه دعوامون میشه باز، بدجورم دعوامون میشه، امروزم روزم خیلی خوب بود ، نمیخوام خراب شه. میذارم واسه بعد.


داشتم می گفتم.داشتیم بستنی می خوردیم یهو بابا گفت: باباخسرو چی گفتن؟

،گفتم چی رو؟

گفت شب آخردم خونه.

منم که کلا از ذهنم پاک شده بود اون شبو نفهمیدم باز://

گفتم خب چی رو میگید یادم نمیاد.کدوم حرفشون؟

گفت : " به فرزاد سلام برسون بگو یه جایزه پیشم داره" ؟ 

اینو که گفت یه لحظه هول شدم ولی باز خندم گرفت گفتم آهااون حرفشون نه می دونیدچیز

 میخواستم همون موقع قشنگ براش تعریف کنم واقعیتو ولی یهو یادم اومد که واقعیت در واقع مال یه سال پیشه که من مخفی کرده بودمماجرای اتان و گیردادنای باباخسرو سر بیرون رفتن باهاشو اینا .که قصد بدی ام نداشتم از مخفی کردنش، فقط نمیخواستم از راه دور بیخود ذهنش درگیر شه چون میدونستم رو رفت و آمد و بیرون رفتنام وقتی کانادام حساسه.

فقط سرهمین من من کردم تو جواب دادن ولی خب پیشفرضش این موقع ها اینه که میخوام دروغ سرهم کنم که خیلی بده.البته تقصیر خودمم هست چون خب دیده قبلا ازم:( ولی خب بازم نباید پیشفرضش این باشه:( واسه همین یهو عصبی شد گفت : خیلی خوبه اینجا داریم حرف میزنیم چون خونه بودیم تو این فاصله دیگه حتما یه کاری کرده بودم که بعد از این همه دوری حتما پشیمون میشدم.

میدونستم منظورش چیه واسه همین منم از کوره در رفتم عصبی شدم گفتم :واقعا که خب چرا نمیذارید بگم اونطوری که فکر می کنید نیست.دارم میگم دیگه اصلا میذارید؟

گفت مگه چطوری فکر می کنم ؟ اونیکه داره فک می کنه تویی.فکری کرده بودم ازت نمی پرسیدم.من ازت یه سوال ساده پرسیدم . این همه معطلی واسه چیه ها؟

گفتم: هیچی هیچی.معطل نکردم که خب بذارید بگم، چرا همش فک میکنید میخوام دروغ بگم.فکر نمی کردم، فقط یه کم گفتنش سخته برام همین.خب من مجبور شدم اینجوری بهشون بگم الکی.

هیچی نگفتمنتظر بودم خودش مثلا یه چیزی بگه که کمک کنه کمتر بخوام توضیح بدم ولی فقط نگام میکرد منتظر:(

گفتم

+ خب بابا شما که بهتر می شناسیدشون می دونید چجوری ان که.

- آره می دونم خب که چی؟ :/

+خب مجبور شدم دیگه.

هی داشت بیشتر عصبی میشد گفت

-یعنی چی مجبور شدم؟ یعنی چی سارا؟ پرسیدن دوست پسر داری یا مثلا چرا نداری ؟ 

+آره.ولی یه بار که نه همش هی میگفتن 

- تو هم چون همش می گفتن مجبور شدی الکی بگی فرزاد دوست پسرته

+آره .

-آره؟

+آره ولی باور کنید الکی گفتم.

-باورکنم؟

اصلا انتظار نداشتم اینو بگه گفتم

+ یعنی چی بابا؟

-یعنی اگه خونه بودیم دومین کشیده ام میخوردی تا دیگه جرات نکنی به خودت اجازه بدی تو چشمام نگاه کنی بهم دروغ بگی.بلند شو.

من دیگه اون لحظه فقط بغض ام گرفت از اینکه اینقد راحت فک می کرد دروغ میگم و واقعا با فرزادم:(

خواستم تو ماشین بازم حرف بزنم ولی اصلا اجازه نداد.خیلی عصبانی بود خیلیخب منم بودم ولی نمی دونم چرا جای عصبانیت گریه ام گرفته بود فقط.شاید چون چند وقت دور بودیم دل نازک شده بودم نمی دونم.

قرار بود بریم خونه باباجون ،البته شب قبلشم رفته بودیم اما گفتن امشبم بریم پیششون باز. من فکر می کردم قبلش میریم خونه با این اوضاع ولی دیدم رفت طرف خونه باباجون واسه همین ناراحت شدم هرچی اعتراض کردم،خواهش کردم، گریه کردم که بریم خونه حرف بزنیم و من این شکلی نمی تونم بیام اونجا اصلا انگار نمیشنیدصاف رفت در خونه شون:/ فقطم موقع پیاده شدن گفت اشکاتو پاک کن:/ 

ولی من هیچ کاری نکردم.همون شکلی رفتم تو .همه دیگه همون موقع فهمیدن گریه کردمو بابا هم بیشتر عصباانی شد.ولی خب تقصیر خودش بود منم دوست نداشتم بقیه بفهمن دعوا کردیم ولی اصلا نمی تونستم ادا در بیارم الکی بخندم خب حالم بد بود ،باید گوش میداد نمی رفتیم.

خلاصه عمه منو برد پیش خودش که بفهمه چمه منم همه چی رو گفتم براش.یعنی همونقد که به بابا گفته بودم.گفت باهاش حرف میزنم ولی مطمئنم اینطوری فک نکرده

بهش گفتم دوبار میخواست بزنه تو گوشما بعد می گفت مطمئنم اونجوری فک نکرده.ولی آخرش فهمیدم واقعا اونجوری فک نکرده بود!!!! نمی دونم عمه چجوری می فهمه این چیزارو. خیلی باهوشه خیلی.

منکه اصلا نمی خواستم از اتاق عمه دیگه بیرون بیام ولی بعد از اینکه عمه با بابام حرف زد و حرفاشو بهم گفت دیگه یه کم حالم بهتر شد.البته اولش که اومد و گفت چرا راستشو نمیگی به شایان سکته کردم!! با خودم گفتم معلوم نیست به عمه چی گفته که اونم فک میکنه من با فرزادم ولی بعدش قشنگ توضیح داد.گفت آخه فسقلی بزرگت کرده یعنی نمی فهمه تو با چهارتا حرف زیربار همچین کاری نمیری؟ خب فهمیده یه چیزی شده دیگه.چرا راستشو نگفتی؟

گفتم به خدا فقط نمی خواستم بیخودی نگران شن همین.

گفت اینجوری که بدتره بیشتر نگران میشه عزیز دلم رفتی خونه همه چی رو بگوهرچی که هست.

حتی نذاشت برای خودشم بگم گفت فقط برای بابات بگو.

موقع برگشت تو ماشین من بازم عذرخواهی کردم.ولی اصلا حرف نزد بازم:( 

خونه که رسیدیم یک ساعت بعد اومد اتاقم فقط نشست.هیچی نگفت هیچی ام نپرسید.دیگه خودم همه رو گفتمماجرای اتان و اون شب کذایی مزخرف و اینکه چقد سخت گذشت بهم تا قانعشون کنم و حرف شما رو گوش کنمبعدم گفتم که دروغ نگفتم فقط همه ی راستشو نگفتم فقطم میخواستم نگران نشید همین.

دیگه دوساعت فقط سرزنش کرد و دعوام کرد که این همه مدت چرا پنهانکاری کردمو الانم که دیگه فهمیده بوده یه چیزی هست باز میخواستم پنهون کنم  و پنهونکاری از دروغم یه جورایی بدتره و دفعه دیگه ای اگه تو کار باشه بدجوری حسابمو میرسه!!

+جاش نبود منم یه خروار حرف و گلایه مو پیش بکشم ببینم چه جوابی داره؟

++ نه جاش نبود.نباید شبیه کسی بشم که یه عمره ازش شاکی ام به خاطر این اخلاقش.


آیا بیشتر از دو روز شده که من برگشتم؟ خیر.

​​​​آیا خیلی مونده که من با بابام دعوام شه؟ بازم خیر:/ البته من دعوام نشد، اون دعواش شد:))) همین امروز

چون ایندفعه واقعا خیلی کم پیش باباخسرو اینا بودم و خیلی هم شاکی بودن از مامان که اجازه نداده بود بیشتر پیششون باشم واسه همین دو روز آخر رو مامان مرخصی گرفت و رفتیم خونه باباخسرو که حداقل چند ساعت آخر رو پیش اونا باشم.

همین ساعتای آخرم باعث شد مجبور شم از فرزاد رونمایی کنم :/ فک کردم ایندفعه دیگه از زیرش در رفتما ولی نشد:/

بازم فرصت پیدا کردن که عکسامو ببینن و وقتی کلی عکس نشونشون دادم آخرش مینا جون گفت: and what about your boyfriend?! :\\

درستش این بود که بازم میپیچوندم یه جوری.چون دیگه داشتم برمیگشتم و وقتی نبود که بخوان باز مجبورم کنن مثلا با یکی برم بیرون ولی نمی دونم چرا اینکارو نکردم.شاید چون ذوق داشتم که با آمادگی رفتم (

این پست و بعدش آخرش این

پست) ولی خب آخرش بابا خسرو سوتی داد:/ :|

عکسامو با فرزاد که دیدن کلی ذوق کردن و کلی تشویقم کردن بلاخره از این تنهایی درآوردم خودمو و واقعا لازم داشتم و از این حرفای روشنفکرانهمنم فقط دور و بر و میپاییدم که مامان سر نرسه بشنوه اینارو.البته نه اینکه از شنیدن ناراحت شه ها.نه اتفاقا خوششم میومد ولی بعدش فقط باید صدتا سوال و جواب میدادم که یکیش قطعا این بود ، حالا چرا فرزاد؟://

بعد من مجبور میشدم راستشو بگم که خب یعنی میفهمید دارم به پدرمادرش دروغ میگم و خلاصه لحظه آخر گند زده میشد به همه چی.

البته مامان خداروشکر اون دور و بر نبود ولی تا اومد تو پذیرایی همون لحظه مینا جون یهو گفت خیلی هم خوشگله البته نه به خوشگلی تو ها

مامانم کنجکاو شد پرسید کی خوشگله؟ منم سریع گفتم فرزاد و میگنعکس فرزاد و دیدن.مامانمم فقط سر ت داد.نذاشتم مینا جون جواب بده چون نمی دونستم ممکنه چی بگه کهممکن بود یهو بگه "دوست پسرشو میگم" :|

خلاصه به نظر میومد همه چی داره به خوبی و خوشی میگذره که رسیدیم به لحظه خداحافظی.آخرین لحظه که دیگه داشتیم میرفتیم سوار تاکسی شیم باباخسرو یهو گفت به فرزادم سلام منو برسون بهش بگو یه جایزه پیش من داره که تونسته با تو باشه :/ بعدم چشمک زد و لایک فرستاد:/

چون تو اون لحظه پر از بغض و ناراحتی بودم اینو با شوخی گفت که مثلا بخندم ولی خندم که نگرفت هیچی، یه لحظه مور مور شدم  چون بابا پشت سرم وایساده بود و شنیده بود:/ 

البته چون از موقعی که سوار تاکسی شدیم تا فرودگاه و تو خود فرودگاه من همش درحال آبعوره گرفتن بودم و موقع پرواز و کلا تو طول سفرم بی اعصاب و بی حوصله بودم دیگه اصلا این ماجرا خیلی زود از یادم رفته بود ولی معلوم شد بابای زرنگ.فقط به روم نیورده بود ولی قشنگ ذهنش درگیر شده بود:))) چون امروز بعد از دو روز موقعی که داشتیم بستنی میخوردیم به روم آورد.

اوه اومد.بقیه شو بعدا میگم

 


"یادته پدر همیشه چی می گفت؟ هرچیزی که قبل از واژه اما” بیاد مزخرفه"

#جان_اسنو

#بازی_تاج_و_تخت


+امروز خیلی فک کردم و آخرش تصمیم گرفتم پای حرفم وایسم و به قیمت ترک تحصیلم که شده زیربار مدرسه جدید نرم اما.


"هر چه افراد بیشتری رو دوست داشته باشی ضعیف تر و آسیب پذیرتر خواهی بود"

#سرسی_لنیستر

#بازی_تاج_و_تخت


++ پس شروع کردن به فک درباره اینکه چجوری عذرخواهی کنم که این سکوتشو بشکنه ولی درعین حال فک نکنه کوتاه اومدم وبذاره یه کم دیگه سعی کنم.ای کاش بلد بودم بیشتر سکوتشو تحمل کنم، یه کم بیشتر حداقل:((( 

چرا همیشه من گناهکار ماجرا میشم؟ چرا آخه:(


می دونستم

با اینکه می دونستم ، خودمو کشتم که دعوا نشه ولی نشد، اصلا گوش نمیداد.

تحمل این یکی رو ندارم دیگه:'(

+آخه چرا من باید به خاطر یه آدم مریض مدرسه مو عوض کنم؟ چرا؟

++ گفتم فردا هیچ جانمیام، خودتون برید ثبت نام کنید اگه می تونید:/



امشب خونه عمو شاهرخ بودیم شام:)

عیدی بازم صدی داد.ولی صد تومنی :/

میخواستم بگم عمو عید فطر که صددلاری دادید خب قربانم صد یورویی میدادید دیگه:)))

نمی دونم چرا پسرفت کردن:)))

بابا هم باز هیچی.عیدی نداد.اصلا عیدی نخواستم از اول سال هزار تومنم پول تو جیبی نداده:/

عمو امشب عیدی داد یواش به بابا گفتم 

+یاد بگیرید از عمو ببینید، همه عیدا عیدی میدن شما چی؟

-به نظر من همه عیدا عیدی ندارهنظر عموجانتون محترمه ولی :)

+بله .نظرتون درباره پول توجیبی چی؟ اونم تغییر کرده؟ 

- نه چطور؟

+:/ آخرین باری که پول تو جیبی دادید اصلا یادتون میاد بابا؟

-آره قبل سفرت

+عه زرنگید اونکه خرج سفرم بود.باباجون اینا و عمو هم بهم دادن مثل اونو

- خرج سفر چیه دیگه؟ باباجون اینا هر چی دادن لطف کردن زحمت کشیدن ولی من پول تو جیبیتو بهت دادم.

+خب باشه مرداد چی؟ الان سه هفته گذشته ها!!

- تو سفر اصلا خرجی کردی؟

دیگه واقعا خندم گرفتا از زرنگیش:)) گفتم

+ بابا چه ربطی داره ؟ چه فرقی می کنه خرج کردم یا نه.اصلا می خوام پس انداز کنم بده؟

-مگه پس انداز  بلدی؟

+ معلومه بلدم خوبم بلدم .

- خب خداروشکر پس مشکل مالی نداری فعلا :))

+ :/

- مشکل مالی پیدا کردی فقط بیا پیش خودم باشه؟تعارف نکنی؟ :)))

+ -_-

- ؛)

------------------------------

همین روزا چنان مشکل مالی پیدا کنم :)) وایسید و ببینید:))

عید همگی مبارک :)


دیشب ازش عذرخواهی کردم، عذرخواهی کردم که بد حرف زدم و از کوره در رفتم.

بغلم کرد بوسم کرد گفت: یه سر بزنیم از نزدیک ببینی که ضرری نداره، باور کن به خاطر خودت میگم، میخوام آرامش داشته باشی.

می دونستم ،همیشه همینجوریه، عذرخواهی براش مساویه با تسلیم شدن: (

ولی گفتم بابا تو رو خدا.منکه فقط یه سال دیگه بیشتر این مدرسه نیستم، بلاخره سال دیگه باید عوض کنم مدرسه مو، نذارید دو سال پشت هم بشه، خیلی سخته خواهش می کنم.

باز شروع کرد همون حرفارو زدن، درباره ناظم و درباره اتفاقات مزخرف پارسال و .

گفتم همه رو راس میگید همش قبول ولی خیلیاش تقصیر خودم بود قول میدم امسال مثل پارسال نشه، قول میدم هیچ کاری نکنم، هیچ بهونه ای دستش ندم قول میدم.

یه کم نگام کرد بعدگفت چرا داری قولی میدی که می دونی نمی تونی بهش عمل کنی؟

گفتم شمام داشتید قول میدادید می دونستید نمی تونید عمل کنید.؟

نمی دونم چی شد اینو گفتم ، دلم پر بود ازش، دنبال بهونه بودم یه جوری خالی کنم عقده مو:( دست خودم نبود.

اخماش رفت تو هم، گفت یعنی چی این حرف؟ کدوم قول؟

منم دیگه همه چی رو گفتم همهههه رو همه ی اون لحظه های انتظار مزخرفی که کشیدمو و کاری کرده بود جیکم در نیاد.

وقتی همه حرفامو گفتم و قشنگ خالی شدم فقط سر ت داد و گفت فکرشم نمی کردم ، فقط کارم گره خورده بود نشد بیام.

همین، همین ، به همین سادگی

اگه می گفت میخواستم امتحانت کنم یا حتی اگه میگفت از قصد نیومدم که عذابت بدم اینقد داغون نمیشدم که گفت فکرشو نمی کرده و فقط به خاطر کارش دیر اومده دنبالم.

وقتی اینو گفت دیگه ترکیدم بهش گفتم شب و‌ روز کارم شده بود فکر و خیالای مزخرف و دلیل تراشی و ترس و توهم و هزار کوفت زهرمار دیگه، دیگه ترسی نداشتم از گفتنش دیگه خونه بودم پیشش بودم آخرشم گفتم که من تا آخر عمرم ، آخر آخر عمرم، نمی تونم با اون کنار بیام و نمی تونه این یه مورد و درک کنه چون هیچوقت جای من نبوده و نخواهد بود.

بغلم کرد، عذرخواهی کرد ، بعدم رفتیم پیاده روی و حرف و‌حرف و‌حرف.دلم برا شبگردی تنگ شده بود.خیلی خوب بود.آروم گرفتم.خالی شدم.

+ حرف مدرسه ام فراموش شدنمی دونم چی شد آخرش؟ خدا کنه بگه شنبه میرم ثبت نامت می کنم مدرسه خودت.خدایا میشه یعنی؟

++امروز باهم رفتیم شرکت، یعنی قرار بود بعدازظهر باهم بریم خرید و‌گفت یه سر میره شرکت و‌میاد ولی گفتم منم میام که مجبور نشید برگردید، از آخرین باری که شرکت بودم خاطره ی بدی داشتم، میخواستم یه خاطره خوب یا حداقل معمولی جایگزین شه، که خوب شد از شانسم:)) یکی از مهندسای شرکت شیرینی داد به همه واسه به دنیا اومدن بچه اش:)) 

+++کاتایاامروز تو فروشگاه رانی لیمو دیدم یاد تو افتادم :( دلم نیومد بخرم:)


"کجایی تو دختر؟ یعنی من اگه ازت نخوام خودت نباید وقتی برگشتی یه سر به خاله ات بزنی ؟! پنج شنبه منتظرتیم.بهم زنگ بزنم."


جواب:

"آخه می دونید، خونتون اونقد خوش میگذره بهم، اونقد مورد نوازش قرار میگیرم  که هر وقت میام بد عادت میشم، می ترسم زیاد بیام دیگه خونه خودمونو نتونم تحمل کنم.یهو اصلا بخوام همش بمونم پیشتون:////."

But just message saved as draft


+ اینم از بقیه تابستون:/ مدرسه که ندارم هنوز، آخر هفته ام که به باد رفت:|

++ هنوز زنگ نزدم:/


الکی الکی باز دعوامون.

خب خودش گفت بریم اول ببین اگه راضی بودی ثبت نام می کنیم ، نگفت؟

ولی فهمیدم که نیتش واقعا این نبود.

دقیقا مثل من که رفتم ولی تو دلم گفتم ( نظرم تغییر نمی کنه و فقط برای تحکیم روابط میرم) بابا هم دقیقا تو دلش گفته بود( به رضایتش کاری ندارم یه تعارف میکنم که بکشونمش مدرسه رو ببینه بعدشم که دیگه با نقشه ای که چیدم قطعا راضی میشه)

ولی نقشه اش جواب نداد:/ 

ظاهرش خوب بود، در حد مدرسه خودم،حالا شاید یه کم بهتر بود شاید:/ بعدم رفتیم تو دفتر و معاونه قشنگ منتظرمون بود و خیلی خیل فوق العاده گرم استقبال کرد، قشنگ انگار مثلا بازرسی چیزی اومده باشه، قشنگ همونجوری.

بعد یه کم سخنرانی کرد که مشتاق دیدار بودیم و از مدرسشون خوشم اومده یا نه و از این حرفا.منم مثل منگا فقط می گفتم خواهش میکنم:/ نمی دونستم چی بگم.بعد معاون یه خانمی رو صدا کرد که باهاش برم مدرسه رو نشونم بده‌ o_0 در طول تور مدرسه گردی چند بار تا نوک زبونم اومد که بپرسم این تور و برای همه دانش آموزاتون برگزار میکنید یا فقط اختصاصی برای منه؟:/ ولی نپرسیدم نخواستم بابا ضایع شه:|

جالب ترین قسمت تور هم آمفی تئاتر مدرسه بود، البته خود آمفی تئاتر چیز خاصی نداشت بیشتر توضیحات خانمه خیلی جذاب بود که داشت به کاربرداش از جمله کلاس های آموزشی و فیلم های آموزشی و تماشای بعضی فیلم های روز سینما و به خصوص تماشای فوتبال های مهم ملی اشاره می کرد:)))

تو اون لحظه یه دور دیگه کامل به مدرسه عقب مونده خودم فحش دادم و دیگه برگشتیم پیش بابا.

وقتی از مدرسه در اومدیم وسوار ماشین شدیم بابا خیلی با ذوق پرسید خب نظرت چیه؟

منم صادقانه شروع کردم به گفتم که واقعا مدرسه خوبی به نظر میاد و ممنون به خاطر من زحمت کشیدید اینجا رو پیدا کردید ولی.

تا گفتم ولی عصبانی شد اخم کرد:///

آیا با توجه به حرفی که زده بود منطقی بود ؟ نه

ولی با توجه به نیت اصلیش آره ، منطقی بود:/

گفت ولی چی؟

گفتم خب دارم میگم دیگه ولی مدرسه خودم راحترم این یه سال و،. اینجام که دوره اوله.یعنی سال دیگه باز باید برم یه جا دیگه، جای جدیدم معلوم نیست چجوری باشه که، بیخود بدعادت میشم،

گفت یعنی چی این حرف؟واقعا منطقیه الان این حرفت؟ یه سال جنگ اعصاب داشته باشی که بد عادت میشی، خواهشا چرت نگو سارا:/

دیگه تا همین جا معلومه که بفیه اش چی شد:/ 

الانم حرف نمیزنیم:/ چرا؟

چون من هی می پرسم مگه خودتون نگفتید راضی نباشم مجبورم نمیکنید اونم میگه یه دلیل بیار قانع شم که این مدرسه رو رد کردی بعد باز من میگم دیروز نگفتید باید قانعتون کنم وگرنه پامو نمیذاشتم تو مدرسه بعد اون باز میگه حالا من ازت میخوام قانعم کنی چون آدم منطقی هستی. 

بعداز سه بار تکرار این مکالمه بی نتیجه ترجیح میدیم حرف نزنیم دیگه:/ تا کی؟ نمی دونم واقعا.

+ زروگوئه زورگوووووو

++ خب بابا نمیشد وقتی هفتم بودم میگشتی خودت مدرسه پیدا میکردی که کار به اینجا نکشه؟ دوره اول رو ول کن دیگه: ( بگرد یه مدرسه خوب برای دوره دومم پیدا کن.خداییش بد میگم؟!:/


ازم خواهش کرد فردا باهاش برم مدرسه جدید و ببینم و فقط اگر راضی بودم ثبت نام کنیم.

نمی دونم دیدن در و دیوار یه مدرسه چه تاثیری می تونه تونظرم داشته باشه ولی با یک شرط قبول کردم.

گفتم میام به شرطی که فردا هیچ مدرکی رو با خودمون نبریم.هیچی، وقتی از مدرسه اومدیم بیرون نظرمو بپرسید و کلا یه روز دیگه رو بذاریم برای ثبت نام.

قبول کرد. 

+ فردا دارم میرم ولی نظرم تغییر نمی کنه، فقط برای حفظ و تحکیم روابط خانوادگی میرم:))


+ چی شد بلاخره؟

- چی چی شد؟

+ مدرسه ؟ آخر هفته تو آب و هوای خوب قشنگ فکراتو بکن که شنبه دیگه قانعم کنی.

- آدمی که قانع نیست رو میشه قانع کرد ولی آدمی که نمی خواد قانع شه رو نمی شه.

+ انصافا قشنگ بود:))پس یکشنبه میریم ثبت نام دیگه؟

-اول قانعم کنید که باید مدرسه مو عوض کنم بعد.

+ آدمی که قانع نیست رو میشه قانع کرد ولی آدمی که نمی خواد قانع شه رو نمی شه. 

- عجب سخنی!!! این سخن گرانقد از کی بود بابا؟!!!

+ از یه دختر باهوش و‌ موذی که چند وقته موهاش گره نخورده یادش رفته چجوری باید یا قانع کنه یا قانع شه.

--------------------------------------------------------------------

دیگه آخر سر نزدیک بود قیچی رو وردارم چند تیکه از موهامو قیچی‌کنم اونقد که بد گره زده بود موهامو

دیگه جیغم رفت هوا بلاخره یه کم اومد کمک

---------------------------------------------------------------------

لعنت به این شانس،هیچ غریبه ای نیست، هیچ کسی نیست که بابا نشناسه، یا خوشش نیاد.اجازه داد برم.انگار اجازه خواستم -_-

لعننننننننت.

+ دلم میخواد یه کاری کنم پشیمون شه از دعوتم:) خدایا خودت جلومو بگیر:/ خطر مدرسه جدید بدجور تهدید میکنه.الان وقتش نیست اصلا:/


+به خاله زنگ زدم امروز

- خب؟ 

+ گفتن آخر هفته میخوان برن ویلا منم باید باهاشون برم اجازه میدید؟ نمیدید نه؟

- میخوای ندم؟:)

+آره:/

-دیگه کیا هستن؟

+ نمی دونم نپرسیدم

- تو چی گفتی؟

+ گفتم باید به شما بگم

- اینو گفتی چی گفت؟

+ گفتن فقط پنج شنبه ساعت ۱۰ اینجا باش:/

-زنگ بزن ببین دیگه کیا هستن؟

+ إ بابا نمی تونم.یه کلمه بگید نه دیگه.

- زنگ بزن بپرس.

+ حالا نمیشه همینجوری اجازه ندید؟

- نه نمیشه الکی اجازه ندم.

+ چرا الکی خب من دوست ندارم برم. چرا هیچکس اینو نپرسید از من ؟ نه خاله نه شما!!!

- دوست داری بری؟

+نه دوست ندارم

-چه بد. فردا زنگ بزن بپرس.

+بابااااااا

- خب خودت گفتی نپرسیدی منم پرسیدم.

+ خیلی بدید بابا:/

- شما مثل همیشه خوب باش باشه بابا؟!!

----------------------------------------------------

واقعا که واقعا که.خب چی میشه یه بارم اون آدم بده باشه.‌أه بابا یه بارم تو آدم بده باااش.

دعا میکنم دویستا آدم غریبه رو هم دعوت کرده باشن.


دیشب مهمون داشتیم، عمو شاهرخ اینا و بابا جون اینا.چقدم خوب بود همه چی خیلی هم داشت خوش میگذشت تا اینکه نمی دونم کی زد شبکه سه عصر جدید:/

من خودم از عصر جدید خوشم نمیاد هیچوقت، هیچوقت نمیدیدیم ولی امشب که داشت پخش میشد نمی دونم چی شد که منم دیدم، شاید چون همه توجهشون جلب شده بود به نمایشی که یه خانمه داشت با شن انجام میداد.

ولی بعدش.

یعنی خدا بگم چیکار کنه این علیخانی رو که هر جا باشه اونجا رو‌میکنه ماه عسل:| دقیقا سر همین از ماه عسلم بدم میام.

هیچی دیگه یهو به خودم اومدم دیدم اشکم همینجور مثل رودخونه داره میریزه.سریع فرار کردم تو اتاق.ولی گریه ام تموم نمیشد:/ 

آخر بابا که اومد دنبالم تذکر بده این همه وقت مهمونا رو ول کردم کجا رفتم، بیچاره وا رفت قیافه مو دید، دیگه یه کم حرف زد بغلم کرد خودمو زود جمو جور کردم.

+بدم میاد ازت علیخانیییییی

++ خداروشکر غیر بابام کسی نفهمید.هرچند دوست نداشتم بابامم بفهمه:(

+++ نمی دونم چرا یهو اینققققد دلم براش تنگ شد:(

++++راستی عیدتون مبارک:)


ماجرای هاله رو چهارشنبه به بابا گفتم، هرچند می دونستم که اگه بشنوه حتما ازم ایراد میگیره که کار بهتری هم میشد بکنم ولی از تصورم یه کم بدتر پیش رفت یعنی ایراد و‌گرفت ولی وقتی داشتم از خودم دفاع می کردم کم کم داشت کلافه میشد:/  حرفمم که تموم شد یهو فقط با تهدید قرارمونو یادآوری کرد که تهش هرچی شد نتیجه همین تصمیمای یهوییته و از من ناراحت نشو-_-

من یه لحظه نزدیک بود از کوره در برم قاطی کنم ولی خداروشکر خیلی زود تونستم بفهمم که بابا اصلا مثل همیشه نیست و اعصاب نداره اصلاً. از همون شروع حرفمم معلوم بودا.ولی نمی دونم چرا بازم شروع کردم واسش حرف زدن. شاید مطمئن نبودم ،ولی وقتی مطمئن شدم دیگه ازش ناراحت نشدم چیزی هم نگفتم فقط گفتم نه ناراحت نمیشم ولی شمام دعا کنید چیزی نشه کار به اونجا نرسه.

گفت شماحواستو جمع کنی چیزی نمیشه :/

و من دیگه فقط صحنه رو ترک کردم:/

+ اصلا حواسم نبود یه هفته ام از فوت پسرعموش نگذشته.تازه پنج شنبه هفتمش بود :(( بعضی روزا یادم میره چرا اینقد پکره کلا

:(( چقد احمقم من واقعا: (((


درستش این بود که قبل از جلسه بعدی علوم برم با معلم حرف بزنم توضیح بدم چی  شده که مجبور شدم همچون کاری کنم ولی خب دیر به ذهنم رسید.امروز‌ صبحم قبل کلاس نشد ببینمش واسه همین دیگه اومد سر کلاس.

وسطای زنگ بود که قدم ن رفت ته کلاس و یه لحظه برگشتم دیدم لیست و دید ولی ،وقتی برگشت جلوی کلاس چیزی نگفت اصلا، هیچی، نه سوالی کرد نه چیزی گفت.

تا آخرای کلاس دیگه موضوع یادم رفته بود کم کم:/ ولی وقتی زنگ خورد و همه داشتن میرفتن بیرون یواش نزدیک میزم گفت چند دقیقه وایسا کارت دارم.

فرزانه با نگاهش بهم گفت بی خیال چیزی نمیشه و رفت

منم که نگران نبودم، پای کارم وایمیستادم و انکار نمی کردم ولی فقط از این تعجب کرده بودم که چطوری مطمئن بود کار من بوده؟ حالا من درسته اعتراض کردم ولی بقیه ام کردن، منطقی بود فک کنه مثلا شاید یکی از نمره پایینا این کار رو کرده باشه ولی وقتی لیست و از برد جدا کرد گذاشت جلوم فهمیدم چطور فهمیده:|

یکی زیر برگه با ماژیک سیاه نوشته بود Disaigned by .جای سه نقطه هم اسم منو نوشته بود.البته سخت نبود بفهمم اون یکی کی بوده:/

معلم گفت همیشه وقتی با یه چیزی مخالفی اینجوری چکشی عمل می کنی ؟!

البته عصبانی و جدی نبود اصلا، با یه لبخندی گفت.

منم شروع کردم توضیح دادن که میخواستم زودتر از این باهاتون حرف بزنم و بگم چی شد که مجبور شدم همچین کاری کنم و نمی گم کار من نبود ولی باور کنید  دیگه اسممو ننوشتم زیرش چون می دونم دیزاین  e داره a هم نداره :)  

بعدم دیگه گفتم چی شد.

اصرار داشت بدونه دقیقا کی همچین کاری کرده ولی من گفتم که نمی تونم اسمش رو بگم ،فقط بدونن واقعا بعضیا دنبال اذیت کردن بقیه ان و فک نکنم اینجوری ام یاد بگیرن شبیه اعضای یه خانواده با بقیه رفتار کنن.

ولی هی گیر داده بود بدون اینکه طرفو بشناسه نمی تونه به کلاس کمک کنهد

خواستم باز ازش بخوام که بی خیال نمره زدن به دیوار شه که خود به خود همه چی‌ حل شه ولی نذاشت بگم ،جدی شد حرفمو قطع کرد گفت فقط باید اسمشو بگم  که حل شه منم دیگه گفتم.مجبور‌شدم:(((

+منکه خودم‌ میخواستم به معلم بگم کار من بوده ولی اون که نمی دونست و قبلش اسم منو لو داده بود پس الان بی  حسابیم دیگه نه:/

++ ای کاش بفهمه بی حسابیم:(( چه گیری کردم: ((


یه کاری کن!! یه کم تلاش کن!!

تلاش نمی کنی؟! باشه لااقل واسش دعا نکن لعنتی

شاید اگه اینقد دعا نکنی هیچوقت نشه.



+ این پست در واقع یه چالش بود که تو یه وبلاگ دیگه دیدم و شرکت کردم.

++ دعوت می کنم از پریسا، مبهم، یاسی، آقای محمدرضا ، آقای سین الف که تو این چالش شرکت کنن:)


معلم علوم اولین جلسه که اومد سرکلاس بعد از اینکه خودشو معرفی کرد یه کم از روش ها و برنامه هاش برای درس دادن گفت ، یکیش این بود که بعد از هر امتحان نمره ها رو از بالا به کم لیست می کنه و میزنه رو برد کلاس، روز اول که اینو شنیدیم بچه ها یه کمی اعتراض کردن ولی هیشکی باور نمی کرد بخواد واقعا همچین کاری کنهسه شنبه که امتحان علوم داشتیم.امروز‌ ورقه هارو آورده بود.ولی اول از همه رفت ته کلاس و یه لیست رو که تو یه جلد پلاستیکی بود زد به برد.بعدم شروع کرد برگه ها رو دادن.

دیگه اعتراض بچه ها خیلی بلند شد ولی همه رو ساکت کرد و گفت مطمئن باشید این کار به همه مون کمک می کنه و من نتیجه اش رو دیدم و

ولی من اصلا باورم نمیشد همچین چیزی، فقط یهو دیدم دستم بالاست

گفت بفرمایید

گفتم ببخشید نمره آدم حریم شخصیش حساب نمیشه؟

گفت بچه های یه کلاس مثل اعضای یه خانواده میمونن،تو خانواده این چیزا چیزای پنهانی نیست.اتفافا می تونه باعث انگیزه و روحیه رقابتی بشه البته مثبتش.

گفتم ولی به نظر من بیشتر باعث تحقیر و کوچیک کردن آدما و رعایت نکردن حریمشون میشه.

اینو گفتم دیگه بچه ها همه تشویقم کردن دست زدن گفتن ایول راس میگه

ولی باز همه رو ساکت کرد

گفت سارا، تو توی خونتون اگر پدر مادرت خواهر یا برادرت رو واسه یه ماجرایی تنبیه کنن تو چی فکری می کنی؟ خواهر برادرت واست کوچیک میشن یا به این فکر می کنی که مثلا چه کار اشتباهی کرده خب پس من حواسم جمع باشه تکرارش نکنم؟

گفتم من خواهر برادر ندارم ولی مطمئنم که خواهر برادر با همکلاسی خیلی فرق می کنن.فک کنم خواهر برادرا درس عبرت هم‌بشن ناراحت نشن ولی همکلاسیا حقشون نیست.

ولی اصلا اهمیت نداد گفت بقیه بچه ها چی؟ کدوماتون خواهر برادر دارید ؟ 

اونایی که داشتن دست بالا کردن بعد ازشون پرسید اونام گفتن نه تحقیر نمیشن ولی همکلاسی فرق داره.

گفت خب این کار کمک می‌کنه یاد بگیریم یه کلاس با همکلاسیایی صمیمی تشکیل بدیم،مثل یه خانواده

یعنی تو عمراً فک نمی کردم همچین چرت و‌پرتایی رو از یه معلم بشنوم.

وقتی زنگ تفریح خورد، چند تا از بچه ها رفتن جلوی برد ولی من و فرزانه داشتیم میرفتیم حیاط که یهو شنیدم هاله داره با صدای بلند نمره ها با اسماشون رو از پایین لیست میخونه و مسخره میکنه -_-

اون لحظه همه حرفای بابام از ذهنم رد شد که گفته بود چیزی شه که پاش برسه مدرسه پرونده مو در میاره ولی وقتی فکرم کامل رد شد دیدم پشت هاله ته کلاس وایسادم میخوام پرتش کنم اونور ولی خداروشکر فرزانه زودتر از من فقط یه طعنه زد بهش که بره اونور و منم رفتم جلو لیست و برداشتم رفتم رو‌میز معلم، هاله  شروع کرد داد و بیداد که چیکار میکنی و چرا لیست و ورداشتی و داشت میمومد جلو ولی فرزانه و چند نفر دیگه نذاشتن منم سریع ماژیک مشکی رو ورداشتم کل لیست رو خط سیاه کشیدم دوباره گذاشتم تو جلدش  رفتم زدم به برد گفتم: حرص نخور حالا بیا بقیه شو بخون :///

بچه ها همه سوت و کف زدن :))

منو‌ فرزانه ام زدیم بیرون از کلاس 

+ فک کردم ای کاش گوشی داشتم فیلم میگرفتم که معلم‌ یکی از اعضای صمیمی خانواده شو ببینه:/

++ احتمالا این همون آدمیه که مامور شده یه کاری کنه آخرش بابام منو دربیارهتو این چند سال تاحالا همکلاسی عوضی گیرم نیفتاده بود.حالا از شانس فوق العاده ام امسال.باید یکی از بدتریناش گیرم بیفته:// روزگار ممنونم ازت :/// 

+++ هنوزم عذاب وجدان دارم واسه همین کاری که باید همون اول می‌کردم ولی به خاطر تهدید بابا بی خیالش شدم.باعث شدم اون بیشعور اسم چند نفر رو‌ بخونه:(

++++برا بار چندم میگم اینو.بابا اینا تقصیر توئه همش:/


بیدار که  شدم نبود :( قالم گذاشته بود :(

بعد از ظهر که زنگ زد اونقد ازش عصبانی بودم که می تونستم بلایی که سر گوشی قبلیم آورده بودم سر این یکی ام بیارم.

ولی‌ یادم اومد بابا عزاداره ناراحته، دیگه  جواب دادم.گفت حاضر شو دارم میام دنبالت بریم خونشون.منم فقط گفتم باشه.

ولی تو راه که داشتیم می رفتیم طاقت نیوردم. گفتم بابا من دیشب بهتون گفتم منم باهاتون میام.

گفت الان میریم بهشون تسلیت بگو.

داشتم حرص میخوردم گفتم: ولی من گفتم میخوام.

اما نمی دونم چی شد یهو گریه ام گرفت.یعنی از صبح که دیدم بدون من رفته بغض داشتم دیگه ترکید:,(((

گفت معذرت میخوام بابا.

ولی وقتی ده دقیقه بعدشم نتونستم جلوی گریه مو بگیرم فک کردم که اصلا میخواستم برم چه غلطی کنم واقعا؟ برم مراقبش باشم؟ حواسم بهش باشه؟ یا مثه دیشب باز اونقد زار بزنم که مجبور شه بی خیال عزاداری خودش شه؟!

وقتی عوضی بازی درمیارم و عرضه جم کردن خودمم ندارم نتیجه شم بایدببینم دیگه:(

+دخترش بغلم کرد و کلی گریه کرد ولی من نتونستم کاری کنم.حتی یه کلمه ام نتونستم چیزی بگم آروم بشه.چون مثه اون فقط گریه می کردماین بغض لعنتیییییییی.


معلم: کی داوطلب میشه این مسئله رو‌‌حل کنه ؟!

اولین نفر دستش رفت بالا.اسمش هاله ست،پارسال همکلاس نبودیم ولی اسمشو می دونم چون شاگرد اوله.

فرزانه : تو چرا دستتو نبردی بالا، اصلا چرا دیگه داوطلب نمیشی.

من: هیچی حوصله تخته رو ندارم.

+ راستشو بعداً تو حیاط گفتم به فرزانه.چند روز پیش شنیدم هاله تو راهرو داشت با رفقاش حرف میزد، درباره من، داشت میگفت این دختره فک کرده خیلی شاخِ پوزشو طوری میزنمسریع رد شدم که نشنوم ،که جوش نیارم ولی فرزانه همینقدرم شنید جوش آورده بود داشت جو میداد یه جوری سرجاش بشونیمش ولی فقط آرومش کردم، گفتم بی خیال می دونی که اوضام چجوریه امسال، دیگه حتی یه بارم داوطلب نمیشم، چون قشنگ معلومه منتظره ماجرا درست کنه،منم اولین ماجرام‌میشه آخریش.اونوقت دیگه اون برنده میشه.

++یعنی آرامش بهم نیومده، تا اومدم ذوق معاون جدیدِ منطقی رو‌کنم یه همکلاسی دیوونه نصیبم شده:(( 

+++بابا بابا ببین چیکار کردی باهام :/ 


نمی دونم چرا؟ نمی دونم چرا درس عبرت نمی گیرم؟

منکه می دونستم تهش میشه این ولی باز با خودم لج کردم باز منتظر اون بودم، هی گفتم مثلا مهر شده، دیگه حتما بلاخره یادش میاد تو این یه هفته یه پیام میده، یه زنگ میزنه، منتظر بودم چون امسال برعکس هرسال این هفته اولم گوشی داشتم، واتس آپ داشتم، ولی دقیقا جمعه که بابا دیگه گوشیمو گرفت بیست تا پیام داده و‌زنگ زده.

خب تو که دیدی من آنلاین نبودم، حتی پیاما تیک دلیورم نخورده، باید یادت میمومد، باید همون موقع زنگ میزدی اسکایپم، اسکایپ لعنتی من که همیشه رو لب تاپم لاگینه به خاطر تو:( 

حالا بعد از سه روز زنگ زده اسکایپ عصبانی، که چرا سه روزه جوابمو نمیدی؟ خب چرا همون روز اول زنگ نزدی همینجا؟:(

یعنی اندازه یه کامیون توهین و تحقیر نثارم کرد سرش:( اونم با صدای بلند.

 پیام ندادم یادآوری کنم مهر شده و دیگه واتس آپ پیام نده که از مسخره کردنا و توهیناش فرار کنم :/ یه تریلی ازش نصیبم شد اونم با داد، خودم می گفتم حداقل با ملایمت فحش میخوردم:((

به اندازه یه ۱۸ چرخم نشستم ابغوره گرفتم بعدش.آخه من آخرش نفهمیدم تقصیر من چیه این وسط؟ 

بابا هم جای اینکه با ۱۵ سال سن من دیگه بی خیال گوشیم شه ، جای دلداری سرزنش میکنه که آدم به خاطر دوتا تشر مادرش نمیشینه دوساعت آبغوره بگیره، خوشم میاد هیچکدومم به روی خودشون نمیارن:/

+ ولی راس میگن تقصیر خودمه، حواسم نبود که اول پستم همینو گفتم:(((

++ ممنونم که اینقد با کامنتاتون بهم انرژی مثبت و خوب و بالا دادید.‌خیلی خوبید همتون.


+گفتی فردا بعد از مدرسه میخوای کجا بری ؟ 

- نمی دونم هنوز احتمالا کافه کتاب، شاید سینمام رفتیم.حالا فردا زنگ میزنم دقیقشو میگم.

+ نمی خواد بگی

-چرا؟!!

+کنسلش کن

- عه چرا؟ :(

+چون بعد از مدرسه باید بمونی خونه به کارا برسی

-کارا؟ کدوم کار؟!! :/

+ -_-

-خب چرا اینجوری نگاه می کنید چه کاری؟

+ -_-

- کاری گفتید یادم نمیاد؟

+ -_-

- خب ببخشید یادم نمیاد چه کاری بود بگید زود انجام میدم بعدش میرم باشه؟

+ خیر

-عه چرا؟ خب اصلا چه کاری؟

+باید بمونی چمدونارو جمع کنی که اومدم سریع راه بفتیم به ترافیک نخوریم،

- بابااااااااا

------------------------------

عاشقشم به خدا عاشقشم 


امروز باز اومد لیست نمره ها رو زد به برد:/

بعد از کلاسم هیچی نشد، هاله ام کاری نکرد ولی از اون بدتر خودم بودم که هیچ کاری نکردم :/

اگه پارسال بود یا سال آینده حداقل کاری که میکردم این بود که بعد کلاس لیست و هزار تیکه می کردم میریختم تو سطل ولی امسال.دستم بدجوری بسته ست، 

خیلی سخته.واقعا نمی دونم چجوری تا آخر سال می تونم دووم بیارم.عمراً بتونم:(((

+ عقربه های ساعت و تنهایی من میگه .بازم سفر بی سفر: ((


با یه قهوه نطلبیده رفتم‌ پیشش:) 

لبخند زد تشکر کرد:) گفت می خواستم بگم دیگه عطرشو شنیدم نگفتم :)

یه کم از کار و شرکت پرسیدم، آخه تازگیا بازم دیر میاد :( 

یه کم برام تعریف کرد ، کلی البته.خیلی خلاصه.

گفتم بابا خیلی خسته اید بیایید یه کم استراحت کنید. مثلا یه سفر چند چند روزه بریم یه کم حالمون خوب شه یه کم خستگی شما در بره؟ قبوله؟

فقط لبخند زد و قهوه خورد.

گفتم فاطمه زنگ‌ زده بود خبر بگیره تعطیلی میریم یا نه؟ منم گفتم شاید .باید از شما بپرسم.

یه کم احوال اونا رو پرسید بعدم گفت حالا ببینم چی میشه.

+همینم کلیییی جای امیدواری داره.مواقع عادی بود میرفتم رو مخش بله رو می گرفتم همین امشب:)) ولی الان.دلم نمیاد. سر سوزنم نمی خوام اذیت شه.البته هیچوقت نمیخوام:) الان بیشتر از همیشه نمی خوام: )



اونقد دلم مسافرت میخواد:(( اصلا دارم میمیرم واسه یک‌روز‌ بیرون زدن از این شهر :( 

ولی نمی دونم بگم به بابا؟ نگم؟! می‌ترسم بازم بگم بگه نه بعد من قاطی کنم:( 

خب اصلا چرا باید بگه نه؟ تعطیلی که هست ، واسه روحیه اشم خوبه.

فاطمه دیروز زنگ زد گفت نمیایید این طرفا؟ اصلا زنگش بیشتر هواییم کرد. گفتم نمی دونم شاید.

گفت هوا عالیه بارونی و م .واای خدا میشه بریم؟

امشب میگم به بابا. دعوا نشه صلوات:))

-------------------------

فردا هم علوم داریم، جلسه پیش یه امتحان کلاسی گرفت بنابراین فردا دوباره ،لیست نمره ها و

هاله البته به طرز مشکوکی آرومه:/ امیدوارم آرامشش واقعی باشه. 

فردا معلوم میشه:/

--------------------------

آها یه چیز دیگه. یه چت روم داشتیم.خیلی خوب بود.الان همش خالیه:((


اینجا بهشته بهشت.هوا عالی.نه سرده نه گرمشبا فقط یکم سرده که جون میده واسه دور آتیش نشستم.هرچند تعدادمون اونقد نیست که بتونیم آتیشو دوره کنیم :( مهدی و باباش رفتن کربلا، فاطمه هم بدون مهدی روش نمیشه بیاد :/ ولی خب بازم خوبه.دونفری هم کیف خودشو داره.

دیروز به فاطمه گفتم بریم دور بزنیم یه کم؟ گفت با ماشین یا قدم بزنیم؟

گفتم با دوچرخه :)))

اینشکلی نگام کرد -_-

منم سریع گفتم شوخی کردم ، قدم بزنیم.:)

البته شوخی نکرده بودماواقعا دوست دارم با فاطمه برم دم ساحل دوچرخه سواری ولی خب هیچوقت راضی نمیشه . نمی فهمم چه اشکالی داره اگه با لباس پوشیده دوچرخه سوار شه؟! :( چادر که واجب نیست هست؟ 

اینارو قبلا بهش گفتم ولی خب چون می دونستم راضی نمیشه دیگه بی خیال شدم فقط هربار یه امتحانی می کنم ببینم هنوزم همونطوری فک می کنه یا تغییر کرده :) هنوزم تغییر نکرده :)

دیگه رفتیم کلی قدم زدیم کلی حرف زدیم من از مدرسه و مسافرتم گفتم اون از دانشگاه گفت.

من و فاطمه از خیلی لحاظا با هم فرق داریم(تقریبا همه چی :)) ولی ساعتا می تونیم با هم حرف بزنیم و حرف کم نیاریم.

فاطمه شاید تنها کسی باشه که وقتی اتفاقاتو براش تعریف می کنم هیچوقت نصیحتم نمی کنه و همیشه درک می کنه چی میگم.با اینکه حتی شاید خودمم سر بعضی چیزا توقع داشته باشم یه چیزی بگه.ولی همیشه خوب درکم می کنه.

وقتی باهاش حرف میزنم حالم خوب میشه:) حرفاش آرومم می کنم :)

+بابام خیلی فاطمه رو قبول داره. سر همینم من همیشه حسودی می کنم بهش:) ولی خب میدونم بابا حق داره چون خودمم خیلی قبولش دارمخیییلی.فاطمه واقعا خوب و مهربونه.مهدی هم همینطور البته.ای کاش بود.امشب چهارتایی دور آتیش می شستیمهعی.

++فردا می خوام با فاطمه و مادرش برم هر جا که واسه اربعین میرن.فقط اعصابم خورد شد دیدم چادرم و نیوردمأه.میخواستم چادرمو فاطمه ببینه شاخ دربیاره:) حیف شد:(

+++دیروز و پریروز بابا اونقد با موبایل حرف میزد که واقعا یه لحظهبه سرم زد وقتی حواسش نیست گوشیشو وردارم ببرم پرت کنم تو دریا.یعنی واقعا اینقد دیگه رو مخ بودولی دوتا چیز مانعم شد، اینکه علاوه بر اینکه وقتی پامون میرسید تهران گوشی عزیزمو جای گوشیش ورمیداشت سفرمونم خراب میشد، مثل دفعه پیش.واسه همین دیگه فقط صداقت به خرج دادم باز:)) بهش گفتم: بابا حواستون هست خیلی غیر عادی زیاد دارید با موبایل حرف میزنید؟ می دونید به سرم زد پرتش کنم تو دریا؟

گفت + پرتش کنی تو دریا؟

-آره

+گوشی منو؟

- دقیقاً

+بعد فک نکردی هوا یه کم سرده واسه شنا ؟ :)

- یعنی یه گوشی واقعا ارزششو داره که حاضرید بچه تونو به خاطرش غرق کنید؟

+غرق چیه؟ می فرستادمت بری پیداش کنی بعد خودم درت میوردم:))

- لطف می کردید :/

+ خواهش می کنم :) بلاخره باید درت میوردم که گوشیمو بدی دیگه.ته دریا که دستم نمیرسید گوشیمو بگیرم

- فهمیدم دیگه بسه :/

+چی فهمیدی؟

- جایگاه منو گوشیتون تو زندگیتون.

+جدی؟ جایگاتون چیه؟

- گوشیتو ته دره من بالای درخت خخخخ (و فرار)

-------------------------------------------------------------

خدایا من چم شده؟!! تازگیا چقد آینده نگر شدم من؟!یعنی دارم شفا پیدا می کنم یا نشونه ی چیز دیگه ایه؟! :/


یعنی من الان صبح باید پاشم برم مدرسه؟

یعنی چی؟

مسافرت تموم شد؟

هیچی نفهمیدیم کهنمی رفتم بهتر بود.حسرت صدتا کار نکرده موند رو دلم:((((

ای خداااا.هعی:(

+تازه کلی دعوامم کرد امروز :( خب پدر من به من چه شمال رطوبت داره باطری موبایل زود خالی میشهاینم تقصیر منه؟. خب خاموش شد دیگه.رسیدم خونه میخواست موبایلمو بگیره بندازه تو دریا:))) 


من نمی دونم خورشید که غروب می کنه مگه قراره چه اتفاقی بیفته که بابا اینجوری می کنه، مگه شهر خون آشاماست که افتاب غروب کنه بیان ما رو بخورن ?ها؟ مگه چی میشه؟

دیروز ازش اجازه گرفتم بعد از مدرسه با بچه ها رفتم سینما، بیرون که بودیم زنگ زد که شب یه کم دیر میاد.

منم، فیلم که تموم شد میخواستم برگردم خونه ولی بچه ها گیر دادن گشنشونه و بریم یه چیزی بخوریم، من هی گفتم باید زود برم خونه ها ولی گیر دادن، فرزانه ام هی گفت باباتم که دیر میاد میخوای خونه تنهایی چیکار کنی؟

خب منم رفتم دیگه باهاشون، ساعت شیش بابا زنگ زد به گوشیم، من فک کردم بازم یه کاری داره ولی عصبانی گفت کجایی؟ خونه بود:((

منم نمی خواستم نگران شه الکی، گفتم نزدیکم الان میرسم دیگه گفت نزدیک یعنی کجا؟ 

گفتم ده دقیقه دیگه میرسم،

گفت ده دقیقه پس میشه ساعته.

وای دیدم تو اون مودای خییییلی گیره گفتم دیگه نهایت یه ربع دیگه اینطورا

گفت سارا درست جواب بده اگه دوری بگو بیام دنبالت.

گفتم نه دورنیستم نهایت بیست دقیقه دیگه میرسم دیگه بابا، مگه ساعت چنده؟

گفت پس شد بیست دقیقه دیگه ها؟ از ده رسیدیم به بیست .امشب داریم غلطاتو میشمریم این دروغتم یادت باشه سارا خانمبعدم قطع کرد:(((.

نه خدایی این اسمش دروغ بود؟ :( یعنی من وقتی رسیدم خونه فقط یک ساعت و ده دقیقه از غروب آفتاب گذشته بود ولی اونقد عصبانی بود که انگار ساعت یکه شبه.همون اولم.:(

بعدم با صدای بلند فقط سوال می کرد کجا بودم و وقتی جواب دادم دیگه شروع کرد دعوا کردن و سرزنش 

منکه بغض داشت خفه ام می کرد ولی نمی خواستم گریه کنم میخواستم یه جوری توضیح بدم آرومش کنم واسه همین اولش کلی عذرخواهی کردم خواهش کردم اینقد عصبانی نباشه بذاره بگم چی شده  ولی تا شروع کردم بگم که تنها نبودمو بقیه بچه هام بودن.بدتر شد://یعنی یهو اصلا آمپرش چسبید:/.گفت این چرتو قبلنم چندبار گفتی جوابشم گرفتی.وقتی یه ماه باهاشون هیچ جا نری حرفای باباهای اونا یادت میره حافظه ات جا باز می کنه حرفای من یادت بمونه:(

وای اصلا باورم نمیشد:((

 خب من واقعا قبلا یکی دوبار که اتفاقی یه کم دیر کرده بودم گفته بودم که بابای بچه ها هیچکدوم اینقد گیر نمیدن و نمیگن قبل از غروب حتما خونه باشن ولی دیشب اصلا منظورم اون نبود، فقط میخواستم بگم تنها نبودم چهار پنج نفر بودیم که خیالش راحت شه چیزیم نمیشد، فقط همین. ولی اصلا گوش نداد که.

هر چی خواهش کردم اصلا گوش نداد دیگه.

خب بابا تو که می دونی هیچوقت حرفتو پس نمیگیری چرا تو عصبانیت تصمیم میگیری آخه :,(((

به خدا خیلی بی انصافیه، کجای دنیا واسه یک ساعت و ده دقیقه تاخیر یه ماااااه جریمه می کنن؟ اصلا یه ذره عدالت نیست توش واقعا تحمل ندارم دیگه.خیلی سخته همش خونه موندن ،به خدا خیلی سخته.اصلا کابوسه برام.

تازه لب تاپ و گوشی و همه چی ام گرفت باز.بابا آخه مگه چی شده؟ مگه چیکار کردم؟ :( 

حالا وسایلو گرفته عیب نداره اصلا یه ماه نده تحمل میکنم یه جوری ولی خونه موندن :,(((( خیلی بی رحمیه.اصلا خوده شکنجه ست :`((((

بازم میخوام برم مذاکره امشب.یه ماه خیلیه.حقم نیست به خدا. به خدا دفعه پیش روانی شدم آخراش:((

فرزانه : آره مذاکره هاتم دیدیم.برو باز گند بزن بشه دوماه -_- 

+بالاسرم وایساده داره پستمو میخونه-_- 

++تقصیر توئه ها من الان بدبخت شدم -_- هی نرو نرو بابات که نیست:/ یادش رفته :||| حالا وایساده اینجا کامنت لایو میده

+++ اولین پستم شد از سایت مدرسه


همون شبه آخرین پستم  من می خواستم برم مذاکره ولی به توصیه بچه های اینجا نرفتم.دیدم راس میگن فعلا عصبانیه فقط عذرخواهی کنم بهتره واسه همین فقط دیگه کامل مراسم اعتراف به گناه و طلب بخشش رو برگزار کردم. بعد از کلی سرزنش و نصیحتم قبول کرد، بخشید گفت برو قهوه درست کن-_-

:))

کل این چند روزم تحمل کردم.آخر هفته رم تو سکوت و تنهایی گذروندم چون پنج شنبه که با خیال راحت رفت شرکت تا غروب.جمعه ام واسه خودش رفت باشگاه ،فقط لطف کرد دیگه جمعه ناهار و اومد خونه با هم خوردیم. حتی خونه باباجون اینام نرفتیم

-_- به خدا به زندانیام مرخصی میدن برن ملاقات خانوادشون مگر اعدامی باشن دیگه، خوب بود یکی پیدا میشد به بابای من بگه هیچ جای دنیا یه ساعت تاخیر با قتل برابری نمی کنه 0_o هر چند خودش میگه به خاطر پنهان کاری و سو استفاده ست نه یه ساعت تاخیر ولی اینام با قتل برابری نمیکنه:///

ولی دیگه دیشب رفتم واسه مذاکرهآخه خیلی وقت بود با بچه ها کلی نقشه چیده بودیم واسه این هفته که همش تعطیلیه.دیگه نمیشد سکوت کنم مجبور بودم یه کاری کنم ولی

دیشب قبل از اینکه بگه خودم رفتم یه قهوه حسابی درست کردم بردم براش.

قهوه رو که بردم یه قلپ که خورد گفتم

+ بابا

- نه

+چی نه؟

-هر چی که میخوای بگی نه

+مگه می دونید چی میخوام بگم؟

-گفتم هر چی دیگه:)

+یعنی چی بابا؟ شاید میخواستم بپرسم قهوه خوب شده؟ :/

-داری میگی شاید،پس اینو نمی خواستی بگی

+ -_-

-ولی قهوه ات خیلی خوب شده دستت درد نکنه

+ :/

-بخور سرد میشه

+یعنی حرف نزنم دیگه آره؟

-چرا هر چی میخوای بگو ولی اگه آخر چیزی که گفتی من بگم نه ،چون قبلش یه بار گفته بودم نه و گوش ندادی اعتراض نکن اگه.

وای یعنی متنفرم وقتی این موقع ها نمیذاره حرفمو بزنم،دست خودم نیست یهو جوش میارم.

دیگه قاطی کردم گفتم واقعا که بابا چرا اینجوری می کنید چرا نمیذارید حرفمو بزنم اصلا چی میشه مگه اول گوش بدید بعد بگید نه ها؟گوشاتون خسته میشه؟

نمی دونم چرا نمی تونم جلوی زبونمو بگیرمااااه.عصبانی شد گفت معلوم شد اعترافاتت اونشبت چقد واقعی بودن.

گفتم یعنی چی بابا چه ربطی داره؟

گفت یعنی پاشو برو هر وقت واقعا از کارات پشیمون بودی دوباره بیا :/

:(( خب آخه ببینید چیکار می کنه؟ :( می خواستم یه کم خواهش کنم فقط چی میشد گوش میداد؟ گناه میشد؟اصلا از کجا میفهمه میخوام چی بگم؟ااااااه.چیکار کردم مگههههه؟ خدایا چه گیری کردددددددم :,(((

+تازه یه چیز دیگه ام شده که هنوز نمی دونم قراره سرش بدبخت شم یا نه؟سه شنبه دوتا از چرخ های ماشین معلم علوم و پنچر کرده یکی، یه کاغذم چسبونه روش نوشته "تو این دنیا عدالتی وجود نداره مگر اینکه خودمون بسازیمش" :((

جمله خیلی قشنگیه که از ته قلبم عاشقش شدم وقتی اولین بار شنیدمش.یکی از دیالوگای ماندگار سریال بازی تاج و تخته، از لرد بیلیش.ولی حس میکنم همین جمله قراره یکی از خاطرات ماندگار منم بشه :,((( 

++حالا می فهمم هاله چرا اینقد آروم بود اون روز :||

+++خدایا خودت رحم کن :,((

++++ناظم قبلیمون بد نگام میکنه:(

+++++پست دومم از مدرسه شد


بلاخره بعد از یه هفته وسایلمو پس داد امشب.ولی کوتاه نیومد یه روزم کم کنه از یه ماه خونه موندن.دیگه بحثم نکردم.به قول فرزانه فایده نداره که هیچ بیشترم میکنه اگه خیلی چونه بزنم.
ولی واقعا درک نمی کنم.هنوزم اصلا نمی فهمم که مگه چه اتفاقی افتاده که حقمه اینجوری کنه باهام :(
آره اصلا من سواستفاده کردم از اینکه فهمیدم دیر میاد.باید زنگ میزدم میگفتم بهش حتی اگه نمیذاشتولی تهش مگه دیر کردن و سواستفاده ام واسه چی بود؟!! می خواستم برم یه لقمه با بچه ها یه چیزی کوفت کنم نرفتم مواد بکشم که.
شیطونه می گه برم سیگاری بشماااا
امروزم ناظمون صدام کرد برم دفتر.یعنی مطمئن بودم بدبخت شدم و به آخرای داستانم تو این مدرسه رسیدم.ولی خب.احتمالا هنوز مونده به آخرشحداقل یه کم دیگه
تو دفتر معلم علوم منتظر بود و کارم داشت.یاداشت رو گذاشت جلوم گفت اینو تو نوشتی؟:) همینطوری با لبخند
گفتم نه
گفت ممنون همینو میخواسنم بشنوم.می تونی بری
گفتم چرا فک کردید کار من بودهچون اعتراض کردم؟ چون اون حرفارو زدم؟ چون لیستو خط زدم؟ یا ناظم قبلیم بهتون گفته کار من بوده؟ میشه بگید؟
گفت نه هیچکدومدوتا از بچه ها گفتن دیدنت که داشتی اینو میچسبوندی و ماشین و پنچر می کردی!!!! -_-
 تعجب نکردم.چون از اولم می دونستم کار هاله بوده ولی فک نمی کردم دیگه اینقد پست و عوضی باشه که بخواد بره بگه کار من بوده:/
گفتم فلانی و فلانی نبودن احتمالاً؟ (اسم هاله و رفیقشو گفتم)
لبخند زد و سر ت داد.بعدم گفت حلش می کنم.
داشتم میرفتم بیرون دوباره صدام کرد.
گفت این  حرفا بین خودمون بمونه.کاری نکنی؟ خیالم راحت؟
گفتم چشم
اگه پارسال بود یا سال آینده احتمالا به همین راحتی نمی گفتم چشم و بدجوری سرجاش میشوندم این دختره رو.ولی خب نمیشه نمیشه -_-
+خدایا ممنونم که اگه یه همکلاسی نفهم نسیبم کردی در کنارش ناظم و معلمای باشعورم گذاشتی.دمت گرم خدا.

البته می دونم کسی دلش برام تنگ نشده بود.ولی خب نگران نباشید من زنده ام :)))

یعنی زنده موندم :))

چند روز پیش تو راه مدرسه تصادف کردم :/ چند روزی بیمارستان بودم. 

امروز مرخص شدم و الان خونه باباجونیم.

یعنی هر بلایی که سر خودم اومد یه طرف،عذابی که بابام کشید یه طرف دیگه:(( روز اول تو بیمارستان که نیمه هوشیار بودم فقط میدیم که بابا خیلی باهام حرف نمیزنه و همش از اتاق میره بیرون.بیشتر بقیه رو یادم میاد که باهام حرف میزدن ولی الان که تمررکز میکنم میفهمم نمی تونست حرف بزنه چون بغضش می ترکید.

روزای بعد که بهتر بودم قشنگ می فهمیدم کلی گریه کرده و بعد اومده پیشم.

اونقد مزخرف بود همه چی.حال بابا رو میدیدم دردام یادم میرفت.روز آخرم که دیگه مرخص شدم وقتی سعی کردم با عصا وایسم و یه کم راه برم تمرین کنم یهو اشکاش ریخت بغضش ترکید.دیگه منم گریه ام گرفت اوونقد گریه کردم.از خودم بدم میومد که تصادف کردم.هی می گفتم بابا منکه چیزیم نشده خوب شدم دیگه :(

ولی خدایی اگه بگم چجوری تصادف کردم بهم میگید خیلی خنگموقتی داشتم رد میشدم از خیابون ماشینی که داشت میومد و دیدم قشنگ ،حساب کتابمم درست بود که رد میشم ولی نمی دونم صفرتا صد ماشینه چقد بودم که خورد بهماصلا خیلی مسخره بود همه چی!! ولی اون لحظه واقعا حس کردن چند دقیقه دیگه بیشتر زنده نیستم و الانا دیگه میمیرم اونقد که درد داشتم بعدم بیهوش شدم دیگه.چشمامو 10 ساعت بعد تو بیمارستان باز کردم .

تا هفته دیگه قرار نیست مدرسه برم ،ولی با این بی عرضه بازی که درآوردم دیگه مدرسه ام فک کنم تنها نذاره برم.یعنی کلا فک کنم سلب صلاحیت بشم از بیرون رفتن ولی باور کنید تقصیر ماشینه بود.فک کنم پورش بود.خب لعنتی ماشینت هزارتام بره باید گازو تا ته فشار بدی؟ اونم تو خیابون به اون کم عرضی؟ عقده ای. 


بیمارستان که بودم بچه ها یه روز‌همگی اومدن ملاقاتم، یعنی بخش و گذاشته بودن رو‌سرشونا.هر چی ام‌تذکر‌ میدادم که بابا نصف این بیمارستان منو میشناسن و یه کم آبروداری کنید اصلا حالیشون نمیشد.

چند بارم پرستار اومد تذکر داد ولی دقیقه ساکت میشدن و دوباره شروع میکردن:/ تا اینکه یهو یه دکتر اومد تو اتاق :|دکتر خودم نبود ،تا حالام ندیده بودمش ، اومد و کلی هم احوالپرسی کرد ، معلوم بود منو میشناسه، چون حال عمو رو ازم پرسید ، منم گفتم من باید حالشونو از شما بپرسم همش که پیش شماست ،گفت نه مام افتخار دیدنشونو کم پیدا می کنیم و از این حرفا. بعدم رفت بیرون.همین.

بچه ها پرسیدن دکترت که نبود معلوم بود نمی شناختی بعدم شروع کردن مسخره بازی که پس اصلا چیکار داشت و  چقدم خوشتیب و جوون و بود و به سری چرت و پرت درباره خواستگار و. دیگه خیلی بازش نمی کنم ،رفقام گاهی خیلی بی جنبه میشن آخه :/ 

:))))

خلاصه گفتم حتما اینم مثل بقیه چون می دونست آشنای عمو ام اومده احوال پرسی ،چون خب خیلیا اومده بودن ،ولی این یکی رو نمی شناختم واسه همین عمه که اومد پیشم پرسیدم عمه دکتر فلانی رو می شناسید؟!

وااایعمه اول سرخ شد بعد سفید شد بعد با من من گفت چطور؟ 

گفتم هیچی آخه اومده بود احوال پرسی ،نشناختمش.

با مکث گفت آها.بعدم گفت کدوم بخشه و داره تخصص میگیره و.

احتمالا خودشهکسی که به خاطرش عمه چند وقته بیشتر از همیشه از موبایلش استفاده می کنه:))))


بیمارستان که بودم روز دوم سوم که دیگه حالم سرجاش اومده بود بابا گوشی هوشمندمو واسم آورد که به مامان زنگ بزنم.
پرسیدم بهشون نگفتید چی شده؟
گفت نه میخواستم وقتی بفهمه که خودت بتونی باهاش حرف بزنی.از راه دور بیخود نگران میشد.
ساعتی نبود که بتونم زنگ بزنم بهش ولی رفتم تو اسکایپم که ببینم تو این مدت اصلا زنگ زده یا  نه.دیدم یه بار زنگ زده، فرداییشم پیام داده و کلی توش منو مورد لطف قرار داده :/// بعدم هیچی :|
نمی دونم آخه مگه من چندبار شده زنگ بزنه و جواب ندم؟!!! اگرم شده باشه حتما ظرف یه روز دیگه خودم زنگ زدم بهش ، بعد نمی فهمم حالا که وقتی بعد چند روزم زنگ نزدم چرا باید فک کنه من اونقد با بابا خوشم که فراموشش کردم جای اینکه یه درصد فک کنه بلایی سرم اومده و زنگ بزنه از یکی حالمو بپرسه؟!! خدایی این منطقی تر نیست؟
خلاصه یه وقت مناسب زنگ زدم بهش.یعنی تا وصل شد شروع کرد که:چه عجججب بلاخره
ولی یهو فهمید بیمارستانم.هول کرد.در عرض پنج ثانیه ده تا سوال پرسید که زودتر بفهمه چی شده؟:)))
منم دیگه هی تند تند میگفتم هیچی هیچی میبینید که خوبمبعدم براش تعریف کردم.
+بدم نیست چند وقت یه یار تصادف کنما.مامان بعدش هرروز زنگ میزنه:) از این بعد سرمام بخورم میخوام زنگ برنم بگم تصادف کردم:)) عقده ای که میگن منم آیا؟:)

با پای شکسته خییلی مزخرف بود مدرسهخیلیا.یعنی غمم گرفته فردا دوباره مدرسه :/ ای کاش میشد این چند روزم نرم.بابا قبول نمی کنه، میگه اونقد تو خونه بمونی خل میشیا ://

یه ماه یه ماه میمونم خونه خل نمیشم حالا با پای شکسته چهار روز نرم مدرسه خل میشم؟ :// 

+ دعا کنید پام خوب شده باشه دیگه، چهارشنبه قراره گچمو باز کنم.

++ پنج شنبه سالگرد مهساست :( دعا کنید پام خوب شده باشه بتونم برم.

+++ از هاله ام بگم؟! امروز اومد حالمو پرسید:)) کلا تصادف چیز مثبتیِ. اگه زنده بمونید:))))


نتونستم، هرکاری کردم نشد، دلم آروم نگرفت،

صبح پاشد واسه خودش رفت شرکت، فقط رو‌ در یخچال یادداشت گذاشته بود که: برگشتم ناهار میریم بیرون.

ته بخشش واسه آروم کردنم روز‌سالگرد مهسا همین بود :(((

ولی بس نبود.

به فرزانه زنگ زدم گفتم بریم سالگرد، باور نمی کرد بابا اجازه داده، گفته بود به خاطر من اونم نمیره، گفتم بیا بریم اجازه داد ، دروغ گفتم.

مهسا می دونم چقد زجر کشیدی مامان باباتو بالاسر قبرت دیدی، کنار هم! منم اندازه تو عذاب کشیدم، ازشون متنفر بودم وقتی میدیدمشون.

دلم میخواست برم سرشون داد بزنم، دلم میخواست بهشون بگم برن خونه هاشون که کمتر عذاب بکشی.

ولی.هیچ کاری نکردم:(

حواسم به موبایلم نبود اونجا، فرزانه اومد پیشم گفت چون جواب ندادم بابام بهش زنگ زده گفته میاد دنبالمون.

فرزانه آخرشم نفهمیدی بهت دروغ گفتم.چون بابام بهت چیزی نگفت، وقتی اومدم‌چیزی نگفت ، تو راهم چیزی نگفت ، تو خونه ام چیزی نگفت.

فقط اگه امشب اینجا رو خوندی و فهمیدی، قهر نکن باهام باشه؟ فقط ببخش منو فرزانه خب؟! چون تاوانشو دادم. مطمئن باش.

با اینکه هیچوقت نفهمیدم چرا مهسا شده یکی از گناهای زندگیم که باید واسش تاوان بدم ولی ارزششو داشت :`((

+پشیمون نیستم :`((((


سالگرد مهسا رو نمیذاره برم فردا. میگه یه ماه تموم نشده.

بعد از این همه بدبختی که کشیدم.بعد این همه خونه نشینی.این حرفِ آخه؟!! 

بهونه نیست؟!!! 

حقمه تو یکی از مراسماش شرکت کنم.به خدا این یکی حقمه :,((((

دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار هزار تیکه شه.به جاش ماگ قشنگمو هزار تیکه کردم: (( أه :`((



هر‌روز صبح که دارم میرم مدرسه توی بوستان نزدیک خونمون دوتا از هشتمیا رو میبینم ، در حال چه کاری؟!

معلومه دیگه سیگار کشیدن:// چند وقته یکی دیگه ام بهشون اضافه شده.

این روزا که خونه باباجونیم دیگه ندیدمشون ولی امروز تو مدرسه دیدمشون در حال چه کاری؟

سیگار کشیدن o_0

یعنی دیگه به دل و جرات من گفتن زکی.

حالا چی شد که دیدیمشون؟

اینشد که من این چند روز زنگ تفریحام همش تو کلاس بودم به خاطر پام، ولی امروز فرزانه گیر داد که کمک میکنیم بیا بیرون یه هوایی عوض کن،دیگه منم قبول کردم رفتم پایین با کمک بچه ها ولی نشسته بودیم یه گوشه که یکی از بچه ها ببخشید داشت وحشی بازی در میاورد نزدیک بود بیفته رو پام :|| واسه همین فرزانه پیشنهاد داد بریم یه جای خلوت،ساختمون باشگاه مدرسه از ساختمون خود مدرسه جداست و بین دوتا ساختمون اندازه یه کوچه فاصله است که پشت ساختمون مدرسه ست.زنگای ورزش از اونجا میریم باشگاه، دیگه رفتیم اون کوچه پشتیه :))) که دیدیم به به.چه بساطیه.سه تایی نشسته بودن چیپس میخوردن سیگار میکشیدن://

یعنی کف کردیما، رفتیم پیششون اصلا انگار نه انگار، 

فرزانه گفت ضرر نداره ؟ گفتن نه زیاد نمی خوریم تازه از این خوراکیای تراریخته که بهتره نیست ؟!

بعدم پوکیدن از خنده :////

+ حالا واقعا سیگار بیشتر ضرر داره یا محصولات تراریخته :))) بدونیم بد نیست ،شاید یه موقعی سر دوراهی گیر کردیم :))

++ فردا از شر این گچ لعنتی خلاص میشم.دعا کنید برام:)



کلی هزینه کرده یه اس ام اس چندتایی فرستاده ، اولش که کلی ایران عزیز و مورد لطف قراره، بعدشم منو بابا رو که هنوز توش زندگی می کنیم :///

یعنی کاش میشد منتشرش کنم، حیف به دلایلی نمی تونم:))

+ هنوز  با بابا آشتی نکردم ولی بلاخره رکورد خودمو زدم، شد چهار روز، فردا میرم منت کشی://  خدایا خودت شاهدی ایندفعه من بی گناه بودم، ولی بازم دارم میرم منت بکشم،خودت یه جا جبران کن خوبیامو خب؟ دمت گرم :))

++ بله؟! -_- چی گفتم‌مگه :|| 

+++ هیچم رد ندادم :)))



امروز تو راه برگشت از مدرسه با فرزانه رفتم سوپری محل ، فرزانه پرسید چی میخوای ؟ گفتم هیچی یه سیگار بگیرم بریم.

فرزانه اول گفت زود پس .بعدا پوزخند زد گفت دیوونه:)

ولی بعد از اینکه با فروشنده سلام و احوالپرسی کردم و گفتم از بهترین سیگار لایتتون یه بسته میدید لطفاً؟! 

انگار‌برق گرفتش، پرید تو بازومو چسبید کشید گفت چی‌میگی دیوونه ای مگه؟!!

منم فقط یه کوچولو هولش دادم گفتم‌هیسسس.

سوپریه ترکه خیلی لهجه اشو دوست دارم . اول یه کم نگام کرد بعد گفت دخترم سیگار  برای کی میخوای؟  آقای مهندس مگه سیگار میشکن؟ 

گفتم نه برای خودم میخوام.

گفت برای خودت؟! مگه سیگار میکشی؟ نه دخترم سیگار خوب نیست نمیشه بدم اصلا ممنوعه.

گفتم یعنی چی نمیشه؟ کجاش ممنوعه؟ بدید اذیت نکنید.یه بار چیزیم نمیشه

فرزانه ام هی محکم تر میکشید بلند میگفت بسه دیگه بیا بریم روانی

سوپری گفت به حرف دوستت گوش کن دخترم تازه میگم ممنوعه، زیر ۱۸ سال ممنوعه نمیشه سیگار بفروشیم بهشون!!

گفتم مگه گواهینامه ست که باید ۱۸ سالم شه؟ گواهینامه اندازه سیگار ضرر داره یا سیگار اندازه گواهینامه مهمه که هردوش باید بالای ۱۸ باشم ، بدید اکبر آقا دیرم شده.

گفت دخترم من این چیزا رو نمی دونم فقط میدونم ضرر داره به شمام نمیدم.

گفتم باشه ندید میرم از جای دیگه میگیرم.همه‌جا که ممنوع نیست.

بعدم زدم بیرون، فرزانه هی میگفت چه غلطی داری میکنی الان؟ یه دقه وایسا زر بزن ببینم.

(با عرض پوزش فرزانه عصبانی میشه خیلی بی ادب میشه :/)

منم اولش گفتم واسه غلطام به تو ام باید جواب پس بدم؟!!ولی بعد بهش گفتم میخوام چه غلطی کنم :/

وقتی که بابا برگشت زنگ زدم سوپری یه سری چیز میز سفارش دادم‌بیارن، با یه بسته سیگار لایت.

ده دقیقه بعد زنگ در و زدن ،بابا رفت سفارشو گرفت، بعدشم یه راس اومد اتاقم بسته رو بهم داد.

گفتم خودم داشتم میومدم بگیرم.ممنون

گفت همینا بود سفارشت؟ درسته همش؟

وسایل رو چک کردم ، سیگار نبود توش. گفتم عه چرا یه چیزیش کمه.

گفت سیگار لایت؟! 

گفتم آره دقیقاً. اکبر آقا چرا سلیقه ای سفارشار و میفرسته. باید از یه جا دیگه خرید کنیم نه بابا ؟!امروزم بهم نداد حضوری که رفتم.

خندش گرفته بود ولی از رو عصبیت بود.یعنی اصلا گیر کرده بود.نمی دونست باید چیکار کنه چی بگه

دلم نیومد دیگه. کمکش کردم.

گفتم قول دادم دیگه؟ یادتون نیست ۲۹ روز پیش؟ قول دادم دیگه هرکاری خواستم بکنم پنهونکاری نکنم. حالام تصمیم گرفتم سیگار بکشم این دو روز مونده به یه ماه راحت تر بگذره بعدش بتونم دوباره به تفریحات سالمم برسم.با دو روز سیگار کشیدن آدم معتاد نمیشه میشه بابا؟ به نظرتون؟

صدام لرزید آخراش،بغضم گرفت.

گفت فک کردم دیگه منو تو بلدیم با زبون آدم با هم حرف بزنیم به نتیجه برسیم، ولی انگار منم واست مثل آدمای مدرسه شدم نه؟ با زبون نمی تونی حرفاتو بهم بزنی!! دیشب چقد خوشحال بودم. فک کردم بلاخره یاد گرفتیم با آرامش حرف بزنیم.

+ گریه ام گرفت فقط گریه ام گرفت.گفت خودش فردا برام سیگار میخره.


+ فردا بعد از مدرسه با بچه ها میریم کافهدر حد یه عصرونه فقط باشه؟

- فردا چندمه؟

+ 28 ام

- نهبذار واسه آخر هفته

+ چرا؟ چون 28 امه؟

-دقیقاً :)

+ نمیفهمم یعنی چی؟ 28 ام چیه مگه؟

- چیزی نیست.ققط یه ماه هنوز تموم نشده

+شوخیه دیگه نه؟

- مگه حرفایی که الان زدی شوخی بود که مال من باشه؟ واقعا همش شوخی بود سارا؟!!

================================================

کانورسیشن بالا بعد از دو ساعت و 25 دقیقه اظهار پشیمونی و اعتراف به گناه رخ داد://

و من بلاخره موفق شدم خونسردیمو حفظ کنم و با آرامش شب بخیر گفته ، صحنه رو ترک کنم ولیاز فردا میخوام سیگاری شم.بلاخره هر عملی عکس العملی داره دیگه.نتیجه سخت گیری زیاد چیه؟ اعتباد


امروز صبح که پاشدم نبود.رو در یخچال یادداشت گذاشته بود که: جایی کار دارم ولی زود برمیگردم اگه خواستی با دوستات جایی بری که بهم زنگ میزنی اگر نه برنامه بریز رسیدم بریم بیرون.

منم یه یادداشت نوشتم چسبوندم کنارش که:

با دوستام رفتم بیرون.دوستون دارم :* 

ولی نمیخواستم جایی برم ،فقط میخواستم اذیتش کنم یکم:)) 

( آخه می دونید کم این روزا اذیتش کرده بودم گفتم یه کم جبران شه ://// )

وقتی برگشت شروع کرد صدام کردن که حاضرم بریم ؟ و برنامه چیه؟

چون زنگ نزده بودم مطمئن بود جایی نرفتم ولی من جواب ندادم :)))

با یه تفنگ آبپاش که پر از جوهر تقلبی بود تو سرویس اتاقم قایم شده بودم :)

آخرش اومد اتاقم وقتی دید نیستم چندبار در سرویس و زد و گفت اینجایی؟ بعدم اومد تو من پشت در قایم شده بودم، وقتی دید نیستم و رفت بیرون من یهو از پشت در پریدم بیرون داد زدم سلاااام بعدم کل مخزن و خالی کردم رو پیرهنشو تا بفهمه چی شده سریع برگشتم تو سرویس و درو قفل کردم:)))

گفت سارا می کشمت پیرهنم نو بود.

وای اینو گفت یعنی ترکیدم از خنده ها خیلی خوب بود.چه شانسی داشت واقعا:)))

گفت می خندی ها.لباسات همین جان دیگه.

گفتم عه نه نه  بابا به خدا جوهرش الکیه الان پاک میشهسی ثانیه صبر کنید پاک میشهکاری به لباسام نداشته باشید.

گفت بیا بیرون کاری نداشته باشم.بجنب

گفتم به شرطی که با خودمم کاری نداشته باشیدالان پاک شد نشد؟

گفت پاک شد ولی لک شدهبیا ببین خودت.

گفتم خب من واستون پاک میکنم.اون چیزی نیست راحت پاک میشه.

گفت خیله خب حالا یاز کن

گفتم خب قول بدید کاریم ندارید

خندش گرفته بود گفت چرا نباید کاریت داشته باشم؟ ها؟ واقعا چرا همچین قولی بدم سارا؟

گفتم عه خب همین الان گفتید میکشیدم معلومه باز نمی کنم.بابا شوخی بود دیگه به این خوبی اینقد خوش گذشت خندیدیم بد بود؟

گفت به تو خوش گذشت تو خندیدی فقط.نمیشه که باز کن منم یه کم بخندم به هردو خوش بگذره:))

گفتم بابا توروخدا شوخیای شما درد داره، مال من درد داشت؟درد نداشت کهپس عدالت نیست.

گفت آره چرا نداشتپیرهن نومو خراب کردی دردم گرفت ولی باشه قول میدم دردت نیاد.باز کن.قول دادم دیگه.

دیگه اعتماد کردم یواش در و باز کردم ولی صد رحمت به شوخیای دردناکش -_-

میخواستم بیام بیرون نذاشت گفت نمیخواد بیای بیرون برو عقب یه کم بعدم دوش آب یخ و باز کرد :،(((((
وای یعنی داشتم سکته میکردم  

خودش گفت دو دقیقه بیشتر نشد ولی واسه من قشنگ ده دقیقه گذشت.یعنی یخخخخخخخخخخخخخ زددددددددم

مگه اصلا گرم میشدم دیگه.گفتم بابا مریض شم نمیبخشمتون.

گفت منم پیرهنم درست نشه نمیبخشمت:)) تازه میخواستم تا لکه رو پاک نکنی نذارم بیای بیرون دیگه دلم سوخت گفتم باشه واسه بعد :))

گفتم عه !! با این بلایی که سرم آوردید منتظر باشید لکه رو واستون پاک کنم :/

گفت یعنی پیرهنمو درست نمی کنی؟

گفتم نه معلومه که نمی کنم

گفت باشه پس پاشو.بعد او سمتم منم پاشدم فرار کردم گفتم عه  باباااا.به خدا دارم یخ میزنم بذارید یه کم گرم شم

گفت چیه؟ اگه قراره نیست پیرهنم درست شه پس هنوز یه کم از تلافیم مونده:)) بیا اینجا بی حساب شیم.بجنب

گفتم خب باشه درست میکنم درست میکنم اصلا یکی نو میخرم براتون خوبه؟

گفت نه دیگه همین باید درست شه.درست نشه بقیه تلافی سرجاشه.قبوله؟ خانم عدالت خواه؟

+یعنی من غلط بکنم دیگه عدالت بخوام:// شوخیای درد دارشو ترجیح میدددددددددددددددم :))))

++خیلی وقت بود اینقد نخندیده بودیم:)

------------------------------------------------------------

زنگ زدم بهش.خیلی خوب بودخیلیوقت نداشت خیلی صحبت کنه واسه همین مختصر و مفید حرف زدیمم که خیلی خوب بود.قلبم سبک شدههفته ها بود اینقد خوب نبودم .اندازه امروز.

خدایا ممنونم

پاسخ یکی از دوستان: نه نگفته بودید:) حق با شماست.


دو هفته ست ندیدمش،صداشو نشنیدم.دلم میخواد بهش زنگ بزنم ولی.پشیمونم میکنه، می دونم که پشیمونم می کنه :,(

دیشب موقع خواب اونقد بهش فک میکردم که خوابشو دیدم. خواب دیدم اینجاست ، محکم بغلم کرده.خیلی واقعی بود.خیلی :,(

+رضا، مرسی که واسم میخونی.


#هنوز_دلم_واسه_تو_تنگ_میشه

بابا که اومد خونه،اول اومد اتاقم، یه پاکت سیگار و یه فندک زرد گذاشت رو میزم و.داشت میرفت بیرون :`(( 

احساس کردم اون لحظه دنیامون دیگه تموم شده، دنیای دو نفره مون، قلبم داشت کنده میشد از غصه، از اینکه.بازماینجوری میخواست مجازاتم کنه، با این فکر که واسش تموم شدم.

می دونست من طاقتشو ندارم.می  دونست برای همه دنیا هر چقدم قوی باشم و کم نمیارم ولی به خاطر اون،نمی تونم ، هر قدرم واقعا بخوام نمی تونم.

نذاشتم‌بره.جلوی در وایسادم و .فقط زار زدم.همین.هیچیه هیچی. فقط زار زدم مثل بچه ها.

+ چقد دلم تنگ شده بود واسه اینکه تو بغلش واسم حرف بزنه، نمی دونم‌چم شده! نمی دونم چرا یادم رفته حرف زدن!نمی دونم چرا عوض شدم! همه چی واسم سخت میگذره ،همه چی واسم سخته، چیزایی که قبلا واسم عادی بوده ،حتی شوخی بوده، الان سخته برام.

++ بابا راس میگه اون مثل همیشه دوسم داره، مثله مثله همیشه بوده و هست .پس حتما من یه چیزیم شده، من انگار دیگه سارا نیستم ،خوده خوده سارا :`((

+++ نمی خوام سیگار بکشم،هیچوقت نمی خواستم ،فقط میخواستم بد باشم ، نمی دونستم خیلی وقته بد شدم،بدون سیگار.بیچاره سیگار که میخواست منو بد کنه :(


دقیقا دیروز که نت وصل شد من نتونستم بیام ،چون بعد از ظهر عمه طی یک‌ حرکت غافلگیرانه اومد دنبالم‌ بریم بگردیم ، شاید سالی یه بار مثلا از این حرکتای جذاب بزنه، ولی اینبار از همه جذابتر بود،خییییلی جذاب چون رفتیم سر قرار با.بله ،جناب دکتر  ناشناسِ ملاقات کننده ؛)

وقتی داشت معرفیش میکرد گفتم: بله آشنا شدیم قبلاً.اون روز‌ تو زحمت افتادید.

آدم خوب و باحالی به نظر میاد.تنها ایرادش اینه که دکتره، که خب این ایرادو عمه ام داره.از این لحاظ به هم میان -_- :))

عمه داشت منو می رسوند خونه ازش پرسیدم بابام میدونه؟ البته مطمئن بودم که میدونه فقط میخواستم مطمئن شم که الکی بابا رو نکشم:))

عمه گفت آره خیالت راحت قشنگ برو با شایان تحلیلش کن، نظرتونو لازم دارما:/

ازش راضی ام، باور کنید.حداقل یه تعارف میزنه که نظرم مهمه:))

وقتی به بابا گفتم برای چی به من نگفتید، گفت چون میخواست خودش بهت بگه. حالا بد بود؟ سوپرایز شدی؟!!

+هیچم سوپرایز نشدم خودم فهمیده بودم.اصلا دیده بودمشون.

- جداااً ؟! پس چرا نگفتی؟

+ بعد نمی گفتید فضول خانم از کجا فهمیدی؟

- چرا بگو ببینم فضول خانم از کجا فهمیدی؟ :))

+ عجبا!!! منتظر باشید بگم:/

- پیرهنم چی شد؟؟

+ بابا خداوکیلی الان چه ربطی داشت این؟

- هیچی گفتی "منتظر" یاد پیرهنم افتادم که منتظر بودم درستش کنی.:) برو بیارش

وقتی گفتم هنوز نشستمش میخواست بیاد بقیه تلافی رو سرم در بیاره :))

هر چی گفتم نمیخواید بدونید از کجا ماجرای عمه رو فهمیدم؟! نمی دونم چرا دیگه براش جالب نبود:)) هی فقط می گفت از هرجا فهمیدی بهت افتخار میکنم که اینقد زرنگی حالام وایسا بهت افتخار کنم پای تنبلیت وایمیستی :/ هی هم نزدیک تر میشد:/ :)) دیگه دوییدم رفتم تو حموم که مدیونید یه درصد فک کنید رفتم پیرهن و بشورم:) رفتم اونجا از دستش در برم.دیگه حوصله ام سر رفت گفتم پیرهنرم بشورم.

:)))


6 ماه جلو تر کادوی تولدتو از بابات گرفته باشی.

هعیهمه هیجانش تو اوج ناراحتیای اون روزام هدر رفت.

یعنی دیگه واقعا هیچی برای تولدم نمیگیره؟ هیچی؟ حتی یه چیز خیلی خیلی خیلی کوچیک؟ نه؟

آخه چرااااااااااااا؟!!!:(((


+پارسال چقدر نگران بودم که تولدم قراره چجوری باشه بعد از.

بعد از تولدم  چقد خیالم راحت شد که قرار نیست اونقدرام بد باشه.چقد ساده بودم.چه ساده دیگه نیستی.



حیف حیف، واقعا حیف خواب تا ظهرم که هدرش دادم واسه بیرون رفتن تو روز تعطیلم :///

خداروشکر فردا تعطیله می تونم جبران کنم امروزو.

امروز ساعت گذاشتم یه ربع زودتر از بابا بیدار شدم یه صبحونه سریع خوردم پریدم پشت ماشین قایم شدم :)))

تو شرکت ،بابا که رفت بالا چند دقیقه بعد یواشکی رفتم بالا.هنوز خبری نبود فقط خانم ذاکر بود کس دیگه ای رو ندیدم. خانم ذاکر که بلند شد رفت آشپزخانه من پریدم پشت میزش نشستمهمون لحظه یکی از تلفنا زنگ خورد.تلفن دفتر بابا بود:)))

گوشی رو برداشتم با لحن خانم‌ شیرزاد گفتم: بلههه؟!

بابا فقط سریع گفت خانم ذاکر دفتر آقای فلانی رو بگیرید لطفاً.

منم گفتم: بله چششم،فقط بگیرم چیکارش کنم؟امضاش کننننم ؟ :)))

وسطای این جمله خانم ذاکر از آشپزخانه اومد بیرون با چشمای گرد داشت نگاه میکرد منم با اشاره گفتم فقط یه لحظه تو رو خدا:)))

جمله ام‌که تموم شد بابا فقط گفت بلههه؟!!!!

بعدم قطع کرد منم سریع گوشی رو‌گذاشتم پریدم زیر میز،

از خنده داشتم میمردم آخه خیلی باحال گفت بلهههه

مطمئن بودم بابا الان میاد بیرون.

وقتی رفتم زیر میز با اشاره به خانم ذاکر گفتم تورخدا نگید من بودم توروخدا.

هرچند مطمئن بودم میگه یعنی اصلا تقریبا مطمئن بودم بابا خودش فهمیده من بودم ولی در کمال تعجب شنیدم بابا که اومد بیرون گفت:خانم ذاکر چه خبره؟ شوخیتون گرفته؟!!!

خانم ذاکرم گفت: شرمنده آقای مهندس الان میگیرم دفترشونو!

بابا هم فقط گفت سریعتر لطفا.

وقتی صدای رفتن بابا رو شنیدم دنده عقب از زیر میز پریدم بیرون گفتم ایول خانم ذاکر دمتون گرم واقعا خیلی حال دادید جبران می کنم و برگشتم که برم ولی یهو.با صورت خوردم تو سینه بابا و نا خودآگاه غلط کردم گویان یه متر رفتم عقب خوردم تو بغل خانم ذاکر:))))

یعنی سکته ناقص رو قطعا  زدم اون لحظه.بابا فقط گفت هیس بعدم با دست اشاره کرد به در دفترش.

کل راه رو بسته بود وگرنه خدا وکیلی فرار می کردم، پامو نمیذاشتم تو دفتر چون می دونستم دیگه، اشکمو در میاره.

در دفتر رو که بست گفت یعنی امشب حسابت رسیده اس سارا ، دعا کن امشب نریم خونه ما.

گفتم عهه خب چرا تهدید میکنید چیشده مگه یه شوخی بود دیگه بابا،

گفت تلافی شوخیا و اینجا بودنتو که همین جا سرت درمیارم، نگران نباش ولی حساب اون طرز حرف زدنو شب پس میدی اصلا شک نکن.

گریه ام داشت در میومد گفتم عههه چی گفتم مگه خب؟

نمی دونم چرا حرف ممنوعه میزنم اصلا بعدش یادم نمیمونه، خب آخه از نظر خودم ممنوعه نیست بابا بد میدونه خب من چیکار کنم یادم میرهههه؟!!!!!

گفت صداتو بیار پایینخجالت نکشیدی اون شکلی با خانم ذاکر حرف زدی ؟ها؟ تازه میگی چی‌گفتم؟ چیزی موند نگی؟ 

گفتم آره،بی خیال و گیر و که نگفتم :)))

نمی دونم اصلا چرا یهو خل شدم اینو گفتم، با اینکه می دونستم تو این یه مورد دیگه بایا اهل شوخی نیست :/

یعنی دستش بهم میرسید همونجا میکشتم منم فرار کردم گفتم خب چیه خودتون پرسیدید چیزی موند ،فقط جواب سوالتونو دادم چرا عصبانی میشید؟

بعدم رفتم تواتاقش درو قفل کردم.

دیگه چون شرکت بود و دوربینام روشن اصلا نیومد پشت در.

فقط گفت تعطیلیت خوش بگذره. فک نمیکردم جدی بگه چون اولش به شوخی گذشت هی گفتم غلط کردم و شوخی بود و اینا ولی اصلا جوابمو نداد، وقتی جواب نداد گوشیشو گرفتم چند بار ولی عصبانی شد گفت صدات نیاد دیگه اینجا آدم رفت و آمد میکنه

منم دیگه اعصابم خورد شد حوصله ام سر رفت کلید انداختم در و باز کردم رفتم بیرون، گفتم فوقش همین جا حسابمو میرسه دیگه ولی زهی خیال باطل، اومد گفت کی اجاژه داد بیای بیرون؟برو تو ببینم.

گفتم بایا من خودم در و قفل کرده بودما

کلید وگرفت فرستادم تو میخواست خودش قفل کنه:(

گفتم واقعا که بابا خب شوخی بود دیگه میخواستم یه امروز با هم باشیم چی میشه مگه، اون حرفارم گفتم غلط کردم خب خونه حسابمو برسید چرا اینجوری میکنید خب؟

ولی اصلا گوش نداد در و قفل کرد رفت :((( 

تا ساعت دو فقط در و دیوار و نگاه کردم یه کم با بچه ها تلفنی حرف زدم از گشنگی هم داشتم میمردم، گفتم بابا ساعت دوئه بذارید برم خونه من غلط کردم بابا توروخدا باز کنید.

دیگه باز کرد ولی فقط یه ظرف غذا برام آورده بود ، گفتم نمی خورم میخوام برم خونه، گفت به نفعته بشینی بخوری ،اون روی منو بالا نیاری

خب آخه چی شده بود مگه؟:(

ساعت 6 درو باز کرد که بریم خونه،یعنی کل راه فقط گریه ام میومد دیگه.

از هفت تا شیش تو یه اتاق حبس بودم خیلی بد بود.

رسیدیم خونه فک کردم تازه میخواد حالمو واسه حرفای ممنوعه ام بگیره ولی دیگه کاری نکرد فقط کلی دعوام کرد که جلوی خانم ذاکر خیلی خجالت زده شده به خاطر اون طرز حرف زدنم:((

ولی اگرم میگفتم باور نمیکرد که از نظر خانم ذاکر یا خیلی آدمای دیگه حرف زدنم اونقدرام فاجعه آمیز نبوده که سرش اینجوری میکنه.

من فقط عذرخواهی کردم باز،گفتنش فایده نداشت،همه چی بدتر میشد فقط.

از نظر شمام حرف زدنم خیلی فاجعه بود با خانم ذاکر؟



فردا قرار بود کارنامه میانترم بدنا، تعطیل شد، به بابا گفتم خوشحال شدید تعطیل شد نه؟ دیگه مجبور نیستید بیاید مدرسه:/

گفت مگه قرار بود بیام؟ :)

+ :/

- ولی خیلی بهت افتخار میکنما، می دونستی؟ دوماه کامل تونستی، دیدی می تونی :)

+ آره ولی خودم به خودم افتخار نمیکنم بابا،اصلا نمی کنم.همشم تقصیر شماست.

- :)  به عنوان تعریف ازت قبول میکنم :))

+ -_-

-حالا کارنامه میخوای چیکار؟ 

+یعنی چی میخوام چیکار؟ شما کارنامه میخواستید چیکار؟ 

- بفهمم چندتا تجدید آوردم :) نکنه بازم قراره تجدید بیاری؟

+ آره قراره تجدید بیارم، دقیقا مدل تجدیدای خودتون.

- خب اگه مدل مال منه که اشکال نداره، دیدنم نداره، تکراریه. بد میگم ؟

+ نه شما همیشه راس میگید، بد میگم؟

- نه گل میگی :)))

+ ‌پس.فردا باهاتون بیام شرکت؟

- خیر هوا آلوده ست میشینی خونه درس میخونی دیگه تجدید نیاری واسه من

+ :/

- :))) بد میگم ؟

+ نه گل میگید

- این شد

در حال فرار

+ البته گل خرزهره :))))

----------------------------------------------------------------------

آقا خرزهره چیست؟ گیاه بدیه؟ اونقد فایده داره.

خب چرا من الان باید پا درد بگیرم، موقع  فرار پام گیر کرد به میز افتادم ،داغون شدم

اومد با خاک انداز جمم کرد گفت خود زنی چرا میکنی؟ کاریت ندارم که.

گفتم پس داشتید میومدیم دنبالم گل خرزهره تقدیمم کنید بابت تشکر؟ ://

گفت نه دمنوش خرزهره.بیارم برات پات بهتر شه؟؛ :)))))

اگه دیگه براش دمنوش درست کردم. واقعا که:/

:))))


وااای اشتراک شیانم تموم شده!!!! امروز با بچه ها رفته بودم شیان، آخر سر که داشتیم میرفتیم آقاهه صدام کرد رفتم گفت اعتبار حسابتون هفته پیش تموم شده.اومدم کارت بکشم موجودیم کافی نبود.وایی اونقد ضایع شدم، مجبور شدم از فرزانه ام قرض کنم یه کم://

نمی دونم چرا چون بابا روز تولدم کادو داده بود و گفته بود اشتراک یکساله اس همش تو ذهنم بود تا بیستم اعتبار داره. یکی نبود بهم بگه خب آخه خنگ همون روز که نرفته بود بگیره .

واسش تعریف کردم که.آخرش برسم به کارت خالیم:(( ولی فقط  خندید بهم گفت آخرش چیکار کردی ظرفارو شستی ولت کردن؟!!! 

:/

گفتم بابا نخندید واقعا کهضایع شدم مجبور شدم قرض کنما

گفت عیب نداره پس انداز واسه همین روزاست دیگه. از روش پس بده.

گفتم پس انداز کجا بود دیگه تموم شد ررررفت بابا صفرم صصصصفر.

فقط با تاسف و لبخند سر ت داد.تاسف داره واقعا؟ همه چی باز ده برابر شده ها:/ تقصیر منه انگار -_-

+ الان به نظرتون فهمید که اگه به جای یه کادوی خیییلی کوچولو یه کم پول بهم بده که تا آخر ماه سر کنم خیلی خیلی بیشتر خوشحال میشم؟ یا نه؟ هرچند نده ام بلاخره بعضیا کادوی نقدی میدن.

++ یه چیز دیگه میخواستم بگم یادم نمیاد.یادم اومد میگم.


امروز تو مدرسه دعوا کردم، حدس بزنید با کی؟ با مسئول کتابخانه، یعنی این مورد دیگه بی سابقه بوده تا حالا تو سوابقم:)))

من تعریف می کنم شما قضاوت کنید

داشتم کتابارو میدیدم که شنیدم یه هفتمی چهارتا کتاب برداشته بود که تحویل بگیره ببره ولی مسئول کتابخونه گفت یکی شو بذار می دونید که بیشتر از سه تا نمی تونید ببرید.

دختره کلی توضیح داد که برای تحقیقش لازم داره و اصلا کتاب داستان یا رمان برنداشته ولی مسئوله اصلا گوش نمیداد فقط میگفت نمیشه قوانینو که می دونید ، دختره باز هی خواهش کرد اصرار کرد که یهو مسئول محترم فرمودن سه تا کتاب واسه تحقیقت زیادم هست، چه خبره مگه پایان نامه میخوای تحویل بدی ؟!:///

یعنی من واقعا نظرم اینه همچین آدمایی رو باید الگو قرار داد تو زندگی، چون خیلی راحت زندگی میکنن فک کنم، با یه مقایسه کاملا بی ربط با قوانین کنار میان :)) به همین آسودگی:)) 

هیچی دیگه، منم یهو سنسور منطق و عدالت طلبیم همزمان روشن شد رفتم جلو گفتم ببخشید پایان نامه که مال دانشگاهه ،اینجا دبیرستانه دبیرستانم فقط تحقیق داره، حالا باید چیکار کنیم که بتونیم چهارتا کتاب واسه تحقیق امانت بگیریم؟

اصلا نگامم نکرد فقط گفت گفتم نمیشه ،کتابخونه که فقط واسه شما نیست، بقیه ام میخوان استفاده کنن، سریع یکی رو بذار کنار اونایی که میخوای رو بده ثبت کنم:/

دختره داشت میرفت دستشو گرفتم. 

گفتم بقیه یعنی کی دقیقا ؟ ببخشید،اینجا که کسی نیست .سخت نگیرید لطفا.

خدایی من بی احترامی کردم ؟!! ولی یهو عصبانی شد گفت شما کاری دارید اینجا ؟اگر کاری ندارید تشریف ببرید بیرون.

خب منم جوش آوردم گفتم کار دانش آموز اینجا کتاب گرفتنه،اگه شما بذارید!!!

گفت کتابی دستت نیست پس کاری هم نداری، هرروزم دیدمت میای اینجا فقط واسه تماشا، واسه وقت گذرونی حیاط مدرسه هست تشریف ببر وقت بقیه رو نگیر://

اژ اول سال همش فک میکردم چقد بده هرسال از بچه هایی که میان کتابخونه کم میشه چون امسال خیلی خیلی کمتر از پارسال شدن، امروز فهمیدم این خلوتی همش تقصیر جامعه و فضای محازی نیست،یعنی این خانم به تنهایی قادره رقم سرانه مطالعه کشور و جا به جا کنه :///  جا به جایی سرانه مدرسه که دیگه کاری نداشته واسش://

هفتمیه تو این مدت رفته بود یکی اژ کتابارو‌گذاشته بود سر جاش برگشته بود و منتظر بود بحث ما تموم شه که کتاباشو واسش ثبت کنه،.

منم رفتم کتابه رو دوباره برداشتم اومدم جلو، کتابای هفتمیه رو که ثبت کرد بهش گفتم یه دقیقه وایسه، بعد گذاشتم جلوی مسئوله گفتم اینو ثبت کنید لطفا ً.

خیلی بد نگام می کرد از عصبایت داشت میترکید دلش میخواست پرتم کنه بیرون ولی دیگه نتونست،فقط ثبت کرد، منم کتابه رو دادم به دختره، کلی تشکر کرد و گفت نمیخواست و اینا

+ حالا از شنبه چجوری برم کتابخونه ؟کتابخونه همیشه حریم امنم بود تو مدرسه.نقطه آرامش، لعنت به این شانس با این مسئول جدید:(((

++ هفته دیگه کنسرت رضاست و من دیر فهمیدم، سکوی بی پر شدههههههه :`((((( حالا من چیکار کنننننم؟من سکوی بی میخواااااام :`(((((

+++ دارم (۱۵سالگی) رضا رو‌گوش میدم، چرا من عاشق نشدم تو ۱۵ سالگیم؟ :)))) حالا عشق ۱۵ سالگی از کجا ییارم؟ :)))




دلم میخواد بنویسم ، خیلی دلم میخواد ،ولی .که چی بشه؟

این چند خطم مینویسم چون شرمنده ام.به خاطر محبتایی که لایقش نیستم.مهربونیایی که نمی تونم جواب بدمنگرانیایی که باعثش شدم.

+ امروز رفتم مدرسه جدید،چون نتونستم ساکت بمونم.بابا گفت قرارمون همین بود ،راس میگفت ،قرارمون همین بود و چه ساده بودم که قبول کردم این قرارو، قراری که از اول باخته بودم توش.

++ من هفته پیش تموم شدم.تو روز تولدم تموم شدم.تولد ۱۵ سالگیم تولد سارایی بود که دیگه نیست.من دیگه اون نیستم.من یه سارای دیگه ام.خوده خوده سارا مرد.

+++ این خطم برای توئه.تویی که هیچوقت نخواهی خوند این خط رو.تو با نبودنت منو کشتی، ازت منتفررررررم.امیدوارم دیگه هیچوقت نباشی.کادوی تولدت رفت کنار آیفونت.شاید خدا یه کم گناهامونو ببخشه به خاطرشون.


+ من تونسته بودم، خودتونم می دونید، من به خاطر شما همه کاری کردم ولی شما

-آخرش میرسیدیم به همین کار، کشش میدادیم بیشتر عذاب می کشیدی قبول کن.

+ من حلش می کردم ، شما اگه تا آخر پای قرارتون وایمیستادید حلش می کردم، نذاشتید نذاشتید.فقط میخواستید همونی بشه که میخواستید. 

-چرا درک نمی کنی، اون همه من اون شب حرف زدم توضیح دادم که تهش چی میشه، بازم داری حرف خودتو می زنی؟ که چون دلم میخواست درت آوردم؟ خودتم خوب می دونی من همیشه هرکاری می کنم واسه خودته. ولی دوست داری همه چی رو یه جور دیگه ببینی،جوری که خودت دوست داری.خیلی بده سارا.خودت عذاب می کشی.

+آره خوب می دونم هرکاری که می کنید به صلاحمه.فقط نمی فهمم چرا صلاحم همیشه بین عذاب و شکنجه پیدا میشه

:,((((

---------------------------------------------------

امروز دومین روز شکنجه بود.فقط رفتم مدرسه.مثل یه دانش آموز نمونههیچ کاری نکردم.قرارم نیست بکنم.قراره 6 ماه دیگه ام همینطور تو سکوت شکنجه شم.چرا؟

چون یاد تابستون افتادم.یاد اون.یاد اون آشغالدونی که همیشه تهدیده براملعنت بهش لعنننننننننت.

چقققققققققققققققدر احمق بودم خداتو که می دونستی قراره چی بشه! چرا به حرفم گوش دادی؟ چراااااااااااا؟


تنهام.ساعت هاست که تنهام.امشب بله برون عمه ست.ولی من نرفتم.بابا ازم دلخور شد وقتی گفتم اینجور مجالس جای بچه ها نیست.نمی دونم از چی دلخور شد وقتی حقیقتو گفتم؟ دلخور شد نرفتم.ولی به خاطر عمه نرفتم، به خاطر همشون ،چون اصلا آدم نقش بازی کردن و لبخندای الکی نیستم این روزاواقعا نمی تونستم.
برای عمه خوشحالم.چون حالش خوبه.معلومه که خوشحاله و از انتخابش راضی و مطمئن.منم دعا می کنم همینطوری باشه ولی.فک نکنم خودم بتونم هیچوقت هیچکسی رو به این عنوان خونمون راه بدم
+نمی تونم ببخشمنمی تونم.دلم براشون تنگ شدهبرای هردوشون.ولی نمی تونم ببخشمشون.



+بزنیم از شهر بیرون؟

-هر‌چی شما بگید

+ میگم خودت باش، همون سارای خوشحال و دیوونه بابا باش، این قیافه ها بهت نمیاد.

-من تموم شدم بابا، گفتم که من. :`((   :`((   :`((   :`((

------------------------------------------------------------------------------------------------

هنوز باور  نکرده یه چیزی از وجودم کم شد وقتی تنها دلخوشی زندگیمو ازم گرفت.

خدایا، تو همه این بی کسیا، فقط دم خودت گرم که هوامو داشتی و داری ،که در مدرسه ها دو هفته ست تخته شده تا وقت کنم یه کم خودمو جم کنم.



وقتی تو اوج سختی و فشار زندگی میفهمی یکی هست که دوست داره، واقعا از ته دلش دوست داره و هر کاری که می کنه، هر کاری.حتی اگه اون کار دقیقا همون سختی و فشار زندگیت باشه، فقط از روی دوست داشتنه می تونی ببخشی
شاید دیرشاید سخت.ولی می تونی ببخشی و بلاخره می بخشی

+ منم دوست دارم بابا
++ای کاش درباره اون یکی هم می تونستم به همین نتیجه برسم و ببخشم.نشدنمیشه.خیلی سختی بهم داد، خیلی فشار آورد بهم.خیلی درد کشیدم و میکشم ازش ولی کنار همه اینا هیچ کاری نکرد بفهمم دوسم دارهباور نمی کنم دوسم داره.نمی تونم ببخشمش
+++مدرسه جدید.دارم کنار میام.عجیبه ولی هنوز بی منطقی خاصی ندیدم توش.به غیر از یکی البتهراه دادن خودم توش، بعد از گذشت دوماه از سال تحصیلی!!!


بهش فک کردم ،بارها،روزها،ساعت ها.فقط یه جواب میاد تو ذهنم.

من نخواستم

من نخواستم

من نخواستم

مممممن نخوااااااستم که باشم

ممممممممن نخواستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم اززززززش

--------------------------------------------------------------------بببخشید که نتونستم جواب ندم:((((((


5 ،6 سالم که بود یه بار اتفاقی ساعت مچی بابا رو شکستم.خیلی ترسیده بودم چون می دونستم حق ندارم بی اجازه به وسایل بزرگترا دست بزنم ولی زده بودم و بعدشم اون افتضاح رو به بار آورده بودم:(

می دونید چیکار کردم؟ ساعت رو بردم اتاقم و گذاشتمش زیر بالش و بعدم شروع کردم به دعا کردن، که خدایا ساعت بابامو درست کن، ساعتشو مثل روز اول کن.

وقتی حسابی دعا کردمو بالش و کنار زدم داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم وقتی دیدم ساعت مثل روز اولش نشده!!!! اصلا باورم نمیشد، باورم نمیشد خدا صدامو نشیده.باورم نمیشد به حرفام گوش نداده چون همیشه همه بهم میگفتن خدا به حرف دل بچه ها گوش میده، خدا بچه ها رو از همه بیشتر دوست داره.

من به کسی چیزی نگفتم تا بابا ازم پرسید ساعتشو جایی دیدم یا نه؟ 

منم دیگه با خدا قهر بودم و فقط رفتم ساعتو براش آوردم و با یه ببخشید دادم بهش.

وقتی ناراحت و عصبانی ازم پرسید چرا خودم چیزی نگفتم و نیوردم بهش بدم گفتم میخواستم درستش کنم بعد بیارم ولی نشد.

پرسید چجوری میخواستم درستش کنم منم گفتم خیلی دعا کردم درست شه ولی نشد.

بابا خندید،بعدم با هم رفتیم ساعتو درست کردیم.

من اون روز از خدا معجزه میخواستم،میخواستم ساعت درست شه تا بابا دعوام نکنه.

ساعت درست شد،بابا هم دعوام نکرد.

+می دونم خودت و معجزه هات همیشه هستن خدا.همینقد بزرگ.همینقدر ساده.ممنونم ازت


امروز با بابا رفتم تشییع سردار 

اصلا شگفتیمو نمی دونم چطور به زبون بیارم از اون همه جمعیت!!! من قبلانم مثلا راهپیمایی اربعین رفته بودم،یا شاید چند تا ۲۲بهمن ولی تا حالا همچین چیزی ندیده بودم، یه چند باری هم نزدیک بود له بشیم راستی راستی، کاروان سردارم از نزدیک دیدیم، خیلی خوشحالم که رفتم، تا حالا تشییع شهید نرفته بودم خوشحالم بلاخره تونستم یکی رو برم، اونم این شهیدی که اینقد بزرگه.یه حس خیلی خوبی دارم، البته یه بغض عجیبی هنوز تو گلومه که نمی دونم از کجاست،فک‌کردم امروز که برم اونجا میتونم حسابی گریه کنم و خالی شم ولی نشد ،نمی دونم چرا بغض هست ولی نمی تونم اونقدری گریه کنم که تموم شه ،نمی دونم اصلا چم شده؟!!!! تا حالا این مدلی نبودم،واقعا نمی دونم چم شده.

+یکی اگه بفهمه امروز اونجا بودم حتما اسممو از شناسنامه اش خط میزنه:/.بدم نمیشه نه؟ بگم بهش؟


شاید نمی شناختمشون، ولی دوسشون داشتم‌ و از ته قلبم ، واقعا از تهِ ته قلبم بهشون افتخار میکردم و میکنم.

فقط میدونم اگه نبودن الان نمی تونستم تو اتاقم بشینمو از این بنویسم که از وقتی این خبر و شنیدم از فکر اینکه دیگه نیستن دلم یه جوری میشه و بغضم میگیره :`(

+دوشنبه میخوام برم مراسمشون،حتما میرم.

++دردناک تر از این اتفاق می دونید چی بود؟اینکه یکی بعدش از اون سر دنیا بهم گفت( دیگه منتظر چی هستید؟ اینم از.) 

بی خیال،تکرارشم درد داره، خیلی هم داره :`(

+++ #سردار_سلیمانی


تو رو خدا دیگه نه، تورو خدا یکی بیاد بگه دروغه، بگه واقعی نیست.این یکی دیگه واقعی نیست.

از وقتی شنیدم دارم هی تو سایتا بالا پایین میشم که ببینم یکی گفته دروغه،شایعه ست.

ولینه واقعیه انگار.

خدایا آخه چرا؟ چرا چرا

+ دیگه چی بگم بهش؟ چه دفاعی کنم؟ ها؟ بگم چی؟ 

چند بار زنگ زده جواب ندادم.تورو خدا به من زنگ نزن، عصبانیتتو سر یکی دیگه خالی کن، فحش و بدوبیراهاتو به یکی دیگه بگو، خواهش میکنم ،من دیگه تموم شدم.دیگه بسمه.


آرزو می کنم هرچه زودتر بمیری ترامپ لعنتی که گند زدی به زندگیم://

بعد از ترور سردار زندگی نذاشته برام،بهونه اومده دستش که دیگه اونجا جای موندن نیست ،جم کن بیا پیش خودم.

آخه اون عوضی که خودش به غلط کردن افتاده دارن جم میکنن برن گم شن خراب شده ی خودشون ،این وسط این چی میگه من نمی فهمم به خدا‌.

امروزم دیگه زنگ زده بود به بابا:/ آخرم دعواشون شد:/ خدایا چرا تموم نمیشه ؟! چرا تموم نمیشی، رفتی تموم شد دیگه ، تموم شو دیگه بابا تموم شو. تو رو هرکی دوست داری دست از سر ما وردار.


تو این مدرسه جدیده اصلا چیزی به اسم امتحان میانترم ندارن.به جاش در طول سال هر دو هفته یکبار چهارشنبه ها یه آزمون جامع برای همه پایه ها برگزار میشه از دروس اون دو هفته.
خیلی هم برای همه امتحانه حیاتیه.یعنی مثلا در حد امتحان ترم واسشون مهمه و خودشونو میکشن واسش.نتیجه آزمونم شنبه ها تو سایت اعلام میشه.
حالا دیروز آزمون بود و من خواب موندم برای اولین بار تو این مدرسه, یعنی آزمون که ساعت هشت و نیم بود من ده رسیدم مدرسه، دقیقا نیمساعت آخر امتحان.وقتی رسیدم تو سالن معاون فقط یواش گفت چقد دیر کردی فلانی، ولی قبل از اینکه اصلا چیزی بگم سریع برگه امتحانی رو بهم داد باز گفت بدو بدو برو بشین شروع کن. 
منم رفتم نشستم ،تو نیمساعت دو صفحه رو نوشتم ،دوصفحه مونده بود که وقت تموم شد،داشتن دیگه برگه هارو جم میکردن منم خواستم برگه مو بدم معاون گفت تموم کردی؟ آفرین چه سرعتی!!
گفتم نه خب دو صفحه مونده هنوز
یعنی داشت شاخ درمیاورد گفت پس چرا داری میدی؟ بجنب بنویس زنگ تفریحم بمون بنویس!!!
دیگه زنگ تفریحم نشستم همه رو نوشتم تند تند خرچنگ قورباغه:)
داشتم برگه رو میدادم معاون گفت به همین راحتی میخواستی آزمونتو 50 شی؟!! به به.بعد با خندده سرشو یا تاسف ت داد
گفتم نه آخه وقت تموم شده بود فک کردم نمی تونم بمونم.
گفت باشه باشه :) دیگه تکرار نشه.
بعدم گذاشت برم!!! اصلا نپرسید چرا دیر اومدی!!! 
یعنی همه چی اونقد بی حاشیه گذشت که اصلا به کلی از مغزم پاک شده بود تا وقتی که شب بابا از مدرسه پرسید که چه خبر و اینا.
منم یادم افتاد و براش تعریف کردم که چجوری گذشت.بعد منکه داشتم با تعجب ازاین میگفتم که حتی نپرسیدن چرا دیر کردم چه برسه به اینکه به شما بگن یا بخوانتون مدرسه یا انضباط کم کنن ، دیدم بابا خنده اش گرفته ، هی میخنده زیر لب.اولش فک کردم داره می خنده که آخرش بگه دیدی حق با من بود و خوب کردم بردمت این مدرسه ولی وقتی پرسیدم هی فقط می گفت نه هیچی.بگذریم.ببین چقد خوبن:))
ولی خب معلوم بود یه چیزی شده که نمی خواد بگه و داره اذیت میکنه.
دیگه اونقد گیر دادم گوشیشو آورد یه پیامی که براش اومده بود و داد بخونم.
این بود: -_-

ولی محترم:
دانش آموز ساراامروز مورخ 98/10/25 با دو ساعت و سی دقیقه تاخیر در محل مدرسه حضور پیدا نموده اند.امید است با نظارت و تذکر بسزا شاهد تکرار این دست مسایل انضباطی از سوی فرزند دلبندتان نباشیم.
با تشکر معاونت مدرسه

+فک کنم به مراتب از مدرسه قبلیم خطرناک ترن.پنهانی میزنن:/
++بابا گفت تذکر بسزا چی دوست داری بدم بهت؟:))
گفتم چی دارید؟ گفت هر چی که بخوای، پارچ آب یخ، گره مو، دفاع شخصی، رمز مودم، کنترل برق، حبس خانگی و
-_- 
گفتم همش همینا بود؟ تموم شد؟ :/
گفت آره دیگه، هیچکدومو دوست نداشتی؟ خب چیزی رو جا انداختم خودت بگو.
گفتم یه بغل مححکم با یه عالمه بوس و جمله "دیگه تکرار نشه لطفاً" آخرش :)))
این یکی جامونده بود ^_^
گفت بچه پررو الان نشونت میدم چی جامونده.
قبل از اینکه بتونم از بین مبلا فرار کنم دستمو گرفت گیرم انداخت و اونقد محکم بغلم کرد و فشارم داد که واقعا داشت میشکست چندجاییم :))) دیگه جیغ بنفش کشیدم کمتر فشار بده بعدم ده تا بوسم کرد گفت دیگه تکرار نمیشه نه قشنگم ؟!!
گفتم نه نه نمیشه نمیشه.دیگه ولم کرد برم ولی من نرفتم گفتم بازم تذکر بسزا میخوام.کمم بود.
یه عالمه دیگه تذکر داد بهم :*

امروز بیدار که شدم دیدم ساعت ده و نیمه!!!! یعنی سکته زدما، گفتم به خوشکی شانس، آخه چرا باید دو روز پشت هم خواب بمونم ،اونم اینققققد دیر:// دیگه پاشدم پریدم رفتم آشپزخونه که سریع یه چایی بخورم راه بیفتم دیدم رو در یخچال یه یادداشته:

می دونم الان خیلی هول شدی و با استرس اومدی آشپزخانه که صبحونه بخوری و بعد لباس بپوشی بری مدرسه ؛) ولی نمیخواد بری،تعطیل شده. تو حیاط یه سوپرایز برات هست،  زنگ بزن :)))

دیگه دوییدم بیرون و نگاه کردم دیدم خدااااا یه عالمه برف اومده ، دیگه جیغ زدم از خوشحالی بعدم سریع زنگ زدم به بچه ها قرار گذاشتم بریم پارک دیدم اونا زودتر از من خبردار شدن تو راهن دیگه سریع زنگ زدم به بابا بهش بگم دارم میرم برف بازی ، منتظر زنگم بود صدتا سفارشم کرد که صدتا لباس بپوشم چون خب تازه از آنفولانزا خوب شدم میترسه دوباره بیفتم ولی تجربه نشون داده برف آدم و مریض نمی کنه بیشتر خوب میشه آدم با برف:))) 

آها زنگ که زدم گفتم فک نکنید نفهمیدم تیکه میندازیدا اصلا از کجا فهمیدید من خواب میمونم نکنه خودتون

گفت عه تیکه چیه این چه حرفیه بابا ؟ مگه خواب میمونی به جای اینکه اول لباس بپوشی بعد صبحونه بخوری اول صبحونه نمیخوری بعد لباس بپوشی؟!! :)))) یه بار قشنگ باید برام توضیح بدی چجوری زودتر میرسی وقتی اول صبحونه می خوری؟:)))))

بعدم کلی خندید:/// 

ولی هیچم اینطوری نیست.خب هست ولی من صبحونه کمتر میخورم،اصلا گاهی نمی خورم فقط یه چایی میخورم.

بعدم اعتراف کرد خودش ساعتمو قطع کرده که بیشتر بخوابم:))) عاشقش شدم دیگه اینو گفت ،تیکه شو بخشیدم دیگه، دمش گرم واقعا:)))

واااای که چقد کیف کردیم از برف بازی ،یعنی دیگه مردیم از خوشی،خیییلی خوب بود خیییلی جای همتون خالی واقعا.اگه امروز نرفتید فردا رو از دست ندید حتما برید اصلا روحتون شاد میشه:)))

+ امروز بلاخره زنگ زد، یعنی اینی که گفتم برف خوشبختی میاره یه قسمت بزرگیش واسه همین بود:) :))) خدا ممنونم ازت.:))

++ فردام تعطیل شدیم، بابا قول داد فردا چند ساعت با هم  بریم برف بازی‌.تو جنگ برفی شهید نشم صلوات:)))


امروز بعد از مدرسه با بچه ها قرار داشتم‌. به یاد کافه های بعد مدرسه رفتیم پاتوق همیشگی:)))

وای که چقدر خوب بود و چقد دلم تنگ شده بود. یه هفته میشد که نرفته بودیم.

یه کم از حال و هوای مدرسه پرسیدم که بدون من خوش میگذره یا نه و اصلا کسی یاد من می افته ؟! 

بچه ها گفتن که چند تا از معلما همیشه حالمو میپرسن ازشون که یکیش معلم علومه، یکیشم معاون :) و معلم ریاضی.

البته روزای اول که همشون سراغمو گرفته بودن،ولی اینا هنوزم جویای حالم هستن.واقعا دمشون گرم باید یه روز برم بهشون سر بزنم حالا که اینقد با معرفتن.

بعد فرزانه گفت چند روز پیش که رفته کتابخونه مسئول کتابخونه سراغ منو ازش گرفته پرسیده اون دوستت چرا دیگه نمیاد کتابخونه ،خیلی وقته ندیدمش:||| 

فرزانه گفت یعنی نزدیک بود با جفت پا برم تو صورتش وقتی اینو پرسیده ://  ولی جلوی خودشو‌گرفته فقط گفته اون که خیلی وقته رفته از شر این مدرسه مزخرف خلاص شده :)))

اینو گفت دیگه راه باز شد گفتم پس چرا شما نمیایید از شر اون مدرسه مزخرف خلاص شید؟ خب شمام بزنید بیرون دیگه این مدرسه جدیده اکیه، وسط سالم راه میده. 

ولی نامردا بازم جا زدن:/ البته گفتن ما هم اکیم ولی مامان بابا هامون قبول نمی کنن ولی عمرا اگه اصلا حرفشم زده باشن تو خونه:// البته به غیر از فرزانه و‌بیتا، می دونم این دوتا واقعا تلاششونو کردن که در بیان ولی واقعا نذاشتن خانواده هاشون. 

البته راستش می دونم حق داشتن چون دلیلی نداشتن، البته منم دلیل نداشتم ولی خب وقتی بابام اراده کرد دیگه هیشکی نتونست تغییرش بده،اونام همینن، تا مامان بابا هاشون نخوان چیزی عوض نمیشه واسشون.

+امروزاونقد گرم حرف و شوخی شدیم که ساعت شد پنج 0_o  دیگه دیدم عمراً قبل غروب آفتاب برسم خونه زنگ زدم به بابا میگم بیایید دنبالم:/ 

میگه کجایی ؟ :| 

میگم کافه‌ام.

میگه خودت نمی تونی بری خونه؟ -_-

میگم به نظرتون چون نمی تونم خودم برم خونه زنگ زدم بیایید دنبالم ؟! -_-

میگه خب پس اگه خودت میتونی که خودت برو کارم هنوز تموم نشده فقط بجنب قبل از غروب خونه باشی،دیروقته:|| 

یعنی عاشقشم به خدا، یه دونست یه دونه:)))) 

++ امروز اخبار اعلام کرد جنوب شرقی کانادا کولاک و یخبندون و راهبندون شده. البته اونجا عادیه تقریباً ولی خب ،چون تو اخبار گفت فکرم مشغول شده، امروزم زنگ زدم جواب نداد. پیام گذاشتم براش:( امیدوارم زودتر جواب بده:( ای کاش بعضی کارا دکمه غلط کردن داشت.


امروز نبات رو دیدم، فیلم نبات رو میگم.خیلی تیکه هاشو انگار از روی من و بابام ساختن،خیییلی جاهاشو ها، اصلا بدجوری همزاد پنداری کردم باهاشون :)) 


+ از بعد لغو توافقات کلا سر هر چیزی گیر میده:( یعنی کلا باهام خوب نیست،مثلا امروز اومد گیر داد چرا نشستی بازی می کنی، پاشو برو سر درس ات :/ یا مثلا ساعت نه و نیم گیر میده پاشو برو بگیر بخواب-_- ولی اینا مهم نیست یعنی خودم می دونم واسه چیه چون هنوز عذرخواهی نکردم:| ولی وااایامروز یه گیری داد،خیلی بد بود خیلی ، گفت چرا ساعت مامانتو ندیدم هیچوقت دستت کنی؟ منم بهونه آوردم که با گوشیش سینک میشه ،گوشی دستم نیست چه فایده داره؟ گفت ساعتو که نشون میده نمیده؟ 

وای حس می کنم نزدیکه بدبخت شد، لعنت به من که تو عصبانیت تصمیم می گیرم وسریعم عمل می کنم:( بفهمه فروختم به فنا میرم،وای خدایا خودت رحم کن:(

فردا عذرخواهی می کنم به امید اینکه روابط دوستانه باعث شه ساعتو یادش بره، حداقل فعلا:(

++کسی پنج شیش تومن داره قرض بده تا تابستون پسش بدم؟! :`((



امروز بعد  از مدرسه رفتم مدرسه قبلیم،زنگ فوق العاده ریاضی داشتن.به بچه ها گفته بودم همچین روزی رو بهم آمار بدن که برم معلم ریاضی و معاون رو ببینم. 

فرم مدرسه قبلیمو با خودم آورده بودم و زنگ آخر عوض کردم.رسیدم دم مدرسه وایسادم تا زنگ تفریح آخر بخوره و سریع رفتم تو و تو شلوغی راهرو با بچه ها سریع دوویدم تو حیاط و بچه ها هم دیگه اومدن:)))

وای اونقد حس خوبی داشت بعد از مدت ها دوباره مثل قبلا تو حیاط با هم جمع می‌شدیم.کلی از همکلاسیایی دیگه مم دیدم خیلی خوب بود.زنگ خورد با بچه ها رفتم سر کلاس. معلم که اومد سر کلاس خب حواسش به من نبود، منم چیزی نگفتم تا اینکه گفت کی میاد تمرین حل کنه؟!! 

وای منو هاله همزمان دستمونو بردیم بالا:))) نگام که کرد خیلی تعجب کرد گفت عه فلانی تو کجا بودی؟!:))

گفتم در خدمت شما:)

گفت بیا ببینم چه می کنی:))

دیگه پریدم تمرینارو حل کردم بعدشم گفتم که دلم براشون خیلی تنگ شده بود و یه شاخه گل بهش دادم و گفتم:)) 

اونم خیلی تشکر کرد که رفتن دیدنش:)

زنگ که خورد میخواستم برم دیدن معاون ولی باید به فکر یه راهی می بودم که معاون پارسال منو نبینه،چون اگه میدید مطمئن بودن شر به پا می کنه واسه همین به بچه ها گفتم من میرم کوچه پشتی بغل سالن ورزشی منتظر میشم شما معاون رو بیارید:)) مثل این قرارای مواد مخدر هست تو فیلمای مافیایی:)))) 

هیچی دیگه رفتم اونجا و بچه ها معاون مهربون و آوردن و‌حسابی حال و احوال کردیم و به اونم گل دادم و بغلش کردم:)

خلاصه همه چی خیلی خوب بود خییلی، تا وقتی داشتم از حیاط رد میشدم که بریم بیرون مدرسه ،با اینکه بچه ها کشیک داده بودن معاون پارسال دور و بر نباشه نمی دونید چی شد که یهو جلومون ظاهر شد:-|

وای اولش که چند ثانیه فقط زل زده بود بعدم گیر داد که چجوری وارد مدرسه شدی ؟ و نمی دونید ورود افراد متفرقه به مدرسه ممنوعه؟ با کی هماهنگ کردید شما؟ -_-

گفتم فقط اومده بودم معلمامو ببینم همین!! گفت خارج از محیط مدرسه می تونی هرکی رو که میخوای ببینی ولی بدون هماهنگی حق ورود نداشتی، 

گفتم باشه الان داشتم میرفتم. 

گفت این لباسم دیگه مجاز نیستی بپوشی-_-

یعنی دیگه از اون حرفا بودا، هر چی خواستم هیچی نگم نشد :/ گفتم لباس پوشیدنمو دیگه نیاز نمیبینم با شما هماهنگ کنم یا اجازه بگیرم ، لباسای خودمه هر وقت لازم باشه می پوشمشون.بعدم زدم بیرون ولی خب همین ماجرا درست کرد.یعنی فکرشو نمی کردم دیگه تا این حد بیکار باشه.

بابا یک ساعت بعد بهم زنگ زد که کجایی ؟ گفتم خونه ام، گفت کی رسیدی خونه ؟ اینو پرسید فهمیدم می دونه بعد مدرسه جایی بودم واسه همین دیگه طفره نرفتم ، گفتم کی رسیدم و یه سر رفته بودم معلمامو ببینم.

گفت شما خیلی بی جا کردی:/ 

خب چرا؟ چیه میگه؟ 

خندم گرفته بودا گفتم بهتون زنگ زدن آره ؟ یعنی واقعا دیگه فک نمی کردم تا این حد بیکار باشن و ازم بترسن.

دیگه عصبانی شد گفت حالا بخند من می دونم تو امشب.

شبم که اومد از همون اول شروع کرد دعوا، که با اجازه کی رفتی اونجا ؟ گفتم بهتون می گفتم میذاشتید برم؟! گفت معلومه نمیذاشتم،میذاشتم  بری که اون آدم نا متعادل فرصت پیدا کنه دوباره بهم زنگ بزنه هرچی خواست بگه؟ مثل امروز؟!!!. 

گفتم خب بابا خودتون میگید نامتعادل ،چیکار کنم مریضه، حالا مگه چی شده؟ معاون مدرسه ام چیزی نگفت خیلی هم خوشحال شد منو دید چیکار کنم از سایه مم  میترسه که یه وقت مدرسه اش بهم نریزه؟!! 

گفت اولا درباره بزرگترت درست حرف بزن،آخرین بارت بود همچین چیزی شنیدما، دوما میخوام ببینم با اجازه کی بعد مدرسه رفتی اونجا؟! اینو روشن کن!

گفتم بابا اذیت نکنید توافق کردیم من بعد از مدرسه هر وقت خواستم برم دوستامو ببینم، یادتون رفته ؟!

گفت خودت می دونی الان داری چرت میگی، پس جواب درست بده به من.

گفتم خب چی دوست دارید بشنوید؟ اگه چرته دیگه حرفی ندارم.جوابی ام ندارم.

گفت باشه پس دیگه توافقی ام نداریم.لطف کردی نتیجه توافق اشتباهمونو نشونم دادی سارا خانم:/

+ من واقعا حرفی ندارم. بی عدالتی نه شاخ داره نه دم نه  هیچ نشونه دیگه ای، بی عدالتی همینقد رک و شفاف و دردناکه :((

++ همه کیف امروز از دماغم در اومد.دلم میخواد از معاونه انتقام بگیرم یه انتقام خیلی سخت.خیییلی سخت.تا کی باید ازش بکشم آخه؟!:(


دیشب با بابا آشتی کردم، یعنی در واقع آشتی کرد،چون منکه قهر نبودم:))

یه پاستای فوق العاده خوشمزه درست کردم که وقتی بعد از صلح گفت شام بریم بیرون؟ سوپرایزش کنم و بگم نههههه یه شام فوق العاده تو آشپزخونه منتظرتونه:)))

امروزم رفتیم خونه باباجون اینا. خداروشکر بلاخره عمه ام اومد و تونستم باهاش حرف بزنم

بهش گفتم چه غلطی کردم، البته قبلش قول گرفتم به بابام نگه،البته می دونستم نمیگه ولی خب میخواستم دلم قرص شه. 

خیلی عصبانی شد ،خیلی و کلی دعوام کرد، گفت من تو این سن بدون م بزرگترام چیزی رو نمی فروشم بعد. تو. باورش نمیشد بازم همچین کاری کردم، اشتباهمو تکرار کردم:((( 

دیگه کلی عذرخواهی کردم و گفتم رحم کنه کمکم کنه.

گفت به شرطی کمکم می کنه که قول بدم دیگه هیچوقت هیچ چیزی رو بدون اجازه بابام نفروشم، منم قول دادم ،صدبار قول دادم.

،دیگه گوشیشو آورد دیجی کالا رو باز کرد با هم گشتیم خداروشکر عین همون ساعت و داشت،برام سفارش داد.

+ قول دادم تا تابستون پولشو پس بدم. گفت اگه پس ندادی چیکار کنم؟:)) برم از شایان بگیرم؟! :)))گفتم آره، اگه ندادم بگیرید:)) 

++ عمه هم دستش سنگینه ها، گردنم درد گرفت :/

+++عمه نیسکه فرشته اس فرشته نجات من :))


امروز نبات رو دیدم، فیلم نبات رو میگم.خیلی تیکه هاشو انگار از روی من و بابام ساختن،خیییلی جاهاشو ها، اصلا بدجوری همزاد پنداری کردم باهاشون :)) 


+ از بعد لغو توافقات کلا سر هر چیزی گیر میده:( یعنی کلا باهام خوب نیست،مثلا امروز اومد گیر داد چرا نشستی بازی می کنی، پاشو برو سر درس ات :/ یا مثلا ساعت نه و نیم گیر میده پاشو برو بگیر بخواب-_- ولی اینا مهم نیست یعنی خودم می دونم واسه چیه چون هنوز عذرخواهی نکردم:| ولی وااایامروز یه گیری داد،خیلی بد بود خیلی ، گفت چرا ساعت مامانتو ندیدم هیچوقت دستت کنی؟ منم بهونه آوردم که با گوشیش سینک میشه ،گوشی دستم نیست چه فایده داره؟ گفت ساعتو که نشون میده نمیده؟ 

وای حس می کنم نزدیکه بدبخت شم، لعنت به من که تو عصبانیت تصمیم می گیرم وسریعم عمل می کنم:( بفهمه فروختم به فنا میرم،وای خدایا خودت رحم کن:(

فردا عذرخواهی می کنم به امید اینکه روابط دوستانه باعث شه ساعتو یادش بره، حداقل فعلا:(

++کسی پنج شیش تومن داره قرض بده تا تابستون پسش بدم؟! :`((



عمه الان زنگ‌ زد هماهنگ کنه خونه باشم که ساعت و برام بفرسته. بهش گفتم یادتون رفته به خاطر شاهکار اخیرام تا اطلاع ثانوی دیگه هرروز این ساعت خونه ام؟ (:(

دیگه خدا می دونه از پشت تلفن بازم چقد تشکر کردمو قربون صدقه اش رفتم.واقعا اگه نبود بدبخت می شدم.

+ وای شیش میلیون بدهی رو کجای دلم بذارم؟! :((( تا تابستون دیگه یه پفکم نمی خرم.همه رو پس از انداز می‌کنم:)) جون خودم -_-

++ خدایا کمک کن من دیگه از این غلطای زیادی نکنم://


این چند ساعتم بگذره من بتونم یه نفس راحت بکشم://

دیشب یکی از دوستای خانوادگی دعوتمون کرده بود شام.حاضر شدم و داشتیم راه میوفتادیم که بابا گفت: ساعتتو‌ ببینم؟ 

وای یعنی یخ کردمااصلا نمی دونستم چیکار کنم.

واقعا سابقه نداشت درباره لباس و کفش و ساعتم نظر بده که مثلا چرا این نه یا اون یکی بهتره ،مگر اینکه خودم بپرسم. قشنگ معلوم بود شک کرده با ساعته کاری کردم که اونقد پیگیر بود:(

ساعتمو که دید گفت

+ برو ساعت مامانتو دستت کن، به لباستم میاد.

- میشه الان بریم،دیر نشه؟ تو راه توضیح میدم.

+ دیگه نداریش نه؟! 

می دونستم فهمیده، مطمئن بودن واسه همین پیگیره اینقد.

متنفرم از اینکه بهش دروغ بگم، ولی مجبور بودم، واقعا مجبور بودم.

گفتم

- الان ندارمش.به یکی قرض دادم.شنبه برمیگردونه.

+قرض دادی !!!!!

-آره یکی از همکلاسیام چند روزی مهمون واسشون اومده.خیلی براش مهم بود

+ پس بالاخره تو این مدرسه دوست پیدا کردی آره؟

- نه دوستم نیست، فقط حرفاشو شنیدم خواستم کمک کنم بهش.فردا برمیگردونه.

+اشکالی نداره که بپرسم چرا همون اولین باری که ازت پرسیدم راستشو نگفتی؟! ها؟!

- راستشو گفتم.شما پرسیدید چرا هیچوقت نمیبندی منم راستشو گفتمگفتم چون سینک میشه با گوشی.تازه تو مدرسه ام ساعت هوشمند رو ایراد میگیرن.

-------------------------------------------------------

دیشب از خودم ترسیدم.خیلی قشنگ دروغ گفتم ، راحت قانع شد:(


همه چی از همون روز که ساعت رسید دستم شروع شد یعنی همون شب، یه ربع قبل از رسیدن بابا ساعت رسید دستم و من چقد خداروشکر کردم که بلاخره موفق شدم ولی بعدش.بعد اون همه  استرسی که کشیدم و تازه تونسته بودم یه نفس راحت بکشم،بابا پیشنهاد داد شام بریم بیرون:/ وسط هفته ،بدون هیچ مناسبت و اتفاقی ، همون موقع می دونستم آرامشم فقط برای چند ساعته ولی خودمو زدم به اون راه و الکی به خودم  امیدواری میدادم که:نه ،قرار نیست چیزی بگه که دلخور شم و خوشم نیاد.

ولی گفت، گفت که قرار بره سفر، همین بخش حرفش به اندازه کافی بد بود ولی از اون بدتر این بود که مجبور بودم برم خونه عمو شاهرخ.

عمو شاهرخ خوبه،ولی فقط از دور، فقط تو یه مهمونی چند ساعته، ولی از نزدیک.

زندگی‌باهاش سخته خیلی سخت،در حد فاجعه.

+ روزای مزخرفی داشتم، خیلی مزخرف.ولی الان خوبم.داره برف میاد ،برای چهارشنبه اجازه مو گرفته و فردام میرم سفر.

++ ببخشید اگه نگرانتون کردم.


نمی دونم چرا بچه که بودیم بهمون میگفتن برای روز مادر یه نقاشی بکشیم و روش با خط کودکانه بنویسیم:

مادر عزیزم دوستت دارم

چرا بهمون نمیگفتن توی چشماش زل بزنیم و هزار بار این جمله رو تکرار کنیم و سخت بغلش کنیم؟ چرا؟ واقعا چرا؟
نوشتن برای وقتیه که تو همچین روزی دیگه دستت به دستاش نرسه.چشمات به چشماش نرسه
نوشتن برای فرسنگها فاصله ست
نوشتن برای وقتیه که کنارت نباشه.
پس امشب اگه هنوزم پیش خودت داریش بی واسطه توی چشماش نگاه کن و بگو اندازه همه دنیا دوسش داری و سفت بغلش کن :)))

+از فرسنگ ها فاصله با همون خط کوکانه می نویسم:
مادر عزیزم دوستت دارم :)

++تقدیم به مادر خودم و همه مادران ایران زمین

+++چه غروب دلگیری :(

اگر تا چند روز دیگه یه چیزی پیدا نشه یعنی من سوتی دادم که احتمالا تا قرن ها قراره نسل به نسل بین اجداد ما نقل قول و موجب تحقیر و سرافکندگی و اعلام نهایت اسکلی من بشه :// 

پریروز من مثل همیشه یه سری لباسای خودمو بابا رو جمع کردم دادم خشکشویی.

دیشب که جلوی تلویزیون نشسته بودیم بابا یهو گفت:

-راستی سارا،هی یادم میره بپرسم، دیروز وسایل تو جیبامو کجا گذاشتی ؟!  

یه جوری ام اخم‌کرده بود آدم استرس میگرفت:// گفتم

+همونجا رو میزتون.

-یعنی چی‌همونجا ؟ جای دیگه نذاشتی؟ یه چک تو جیب بغل کتم بود ، رو میز نبود!!!

+ چک؟ چه‌‌چکی؟ چکی‌نبود بابا، هر چی بود گذاشتم رو میز!!!

- چیزی که دور نریختی ها؟

+ نه فقط چندتا رسید بانک بود مثل

واااای اینو گفتما یهو صداش رفت بالا عصبانی گفت 

- وای سارااااا

اخه یه عادت بدی داره همیشه این رسیدای بانک هست که از پوز میدن یا عابر بانک ،اصلا دور نمیریزه، همش یه عالمه تو جیباشه همیشه من جم می کنم میریزم دور:||

گفتم بابا باور کنید چکی نبود فقط چندتا رسید بود.گفت

- واسه چی هرچی دستت  میرسه میریزی دور ها؟

+هر چی چیه،من همیشه رسیدارو میریختم دور چرا قبلا چیزی نمی گفتید ؟!!

- چون فک میکردم فرق بین کاغذ باطله و چک و تشخیص میدی!!

وای اونقد ناراحت شدم خیلی بهم برخورد یه لحظه بغضم گرفت گفتم

+ وافعا که بابا میگم چکی نبود، شاید تو کیفتون گذاشتید همیشه که چیزای مهمو اونجا میذاشتید.

گفت چشم از این بعد با شما هماهنگ میکنم وسایلمو کجا بذارم.خوبه سارا خانم؟!! 

دیگه وافعا دلم میخواست زار بزنم رفتم تو اتاق گریه کنم بغضم خالی شم.

دیگه آخر شب دلش سوخت اومد پیشم گفت فدای سرت گریه نکن بابا.

گفتم چکِ چقد بود بابا؟ زیاد بود؟ 

خندید گفت چیه؟می پرسی که تصمیم بگیری از حساب سوئیست پول بگیری یا همین حساب ایرانت جواب میده آره؟!!! :))

با گریه خندم گرفت گفتم مسخره نکنید بابا جدی پرسیدم.

اونم جدی شد گفت بهش فک نکن گفتم که فدای سرت.شایدم یه جای دیگه گذاشتم.

بعدم بوسم کرد.

+ ولی من مطمئنم چکی تو جیباش نبود، وقتی یه جا دیگه پیدا کرد میخوام به عنوان غرامت روحی ازش بگیرم نقدش کنم حالا ببینید:)))))


+ بابا چکتونو  پیدا نکردید؟

- :)

+ خب بگید دیگه ،پیدا نشد؟!

- عزیز دلم گفتم فراموش کن نگفتم؟! حالا اگه برعکسش بود زمین و زمان و بهم می دوختی و سازمان حمایت از حقوق فرزندان و انجمن منطق و عدالت تشکیل میدادی سرش:|| غیر اینه؟!! چیکار کنم من با تو بچه؟!! 

+ چه ربطی داره بابا خب منم آدمم عذاب وجدان میگیرم میخوام بدونم چی شد خب؟ چقد ضرر کردید؟ نمی شد یکی دیگه از اون آدم بگیرید؟ یه جوری اونو باطل کنید یکی دیگه بگیرید؟.شما که نقدش نکردید مشخصه ،نیست؟

- نه خوشم اومد، انگار یه چیزایی سرت میشه از بانکداری. 

+ بلاخره دنیای مجازی رو برای همین ساختن دیگه ،افزایش آگاهی :) 

- بله بله صحیح است :)

+ خب میشد؟ یعنی گرفتید؟

- آره ولی اقدام نکردم

+ چرا؟

-به خاطر یه سری ملاحظات کاری.

+ یعنی چی؟

- یعنییییییعنی پنج شیش سال دیگه اگه تونستی یکی از آدمای شرکت بشی بهت میگم:)))

+ عه بابا اذیت نکنید دیگه ،خب چه ملاحظاتی؟ وقتی میشد بگیرید چرا نگرفتید؟!

- سوال تکراریه:/

+خب چقد بود ؟

- بازم تکراری :/

+بابا ولی چک تو جیبتون نبود

- تکراری -_-

+اصلا جای دیگه رو گشتید دنبالش؟

-  -_-

+ خب چیه؟

- یه کلمه دیگه درباره چک حرف بزنی خسارتشو میگیرم ازت.

+ خب میگم فردا بریم کجا؟ به نظرتون؟ها!؟! :)))

- آها حالا شدصبح میریم دو.خیلی وقته داری از زیرش در میریا، کلا ورزشو تعطیل کردی، فک نکن حواسم نیست.

+هیچم تعطیل نکردم.شما هفته‌ای یه بار میرید باشگاه منم هفته ای یه بار ورزش دارم،میرم باشگاه ورزش می‌کنم.

-آره یادم نبود تقریبا اندازه هم ورزش میکنیم فقط من یک ساعتم هرروز صبح میرم دو که.چیزی نیست، ورزش حساب نمیشه نه؟ -_-

+بابا خب سخته من نمی تونم پنج صبح پاشم نمی تونم.

-روزای تعطیل کن می تونی باهام بیای.فردا و پس فردا صبح با هم میریم.

+ سرده مریض میشم باور کنید.

- میریم

+ بارون باشه چی؟

- سنگم بیاد.میریم-_-

--------------------------------------------------------------

یکی به من بگه هدف از ورزش چیه ؟! سلامت بدن یا نابودی بدن؟ خوب شد الان من باز سرماخوردم؟! کی تو بارون میره دوساعت میدوئه؟ کی آخههههه؟!

یعنی قشنگ انگار از استخر دراومده باشیم.همینجوری خیس شدیما.تو کفشامم پر آب بود:////

دیگه اونقد جیغ جیغ کردم سر راه  رفتیم کتونی خریدیم با همون سر و وضع

دیگه رسیدم خونه هرچی قرص دستم‌ رسید خوردم. 

میبینه دارم‌میمیرما میگه وقتی چیزیت نیست الکی قرص نخور، فک نکن قرص بخوری فردا صبح کنسل میشه.

یعنی مدال پدر سال کمه،پدر قرن رو باید بهش بدن-_-

 امروزم انگار نه انگار میگم مریضم بیدارم کرده میگه بریم؟! میگم کجا دکتر؟! میگه نه بدوئیم:///

دیگه قشنگ گریه کردم دست از سرم ورداره:`(

دیگه منو برد پیش عمه ،یه لحظه که حواسش نبود گفتم عمه تورو خدا نگید چیزیم نیستا، مجبورم میکنه بدوئم بعد راس راسی میمیرما!! :`(

دمش گرم حسابی هوامو داشت گفت گلوش متورم شده باید آب نمک زیاد قرقره کنه و نوشیدنی گرم بخوره بدنشم ضعیف شده نباید به خودش فشار بیاره استراحت لازم داره.

تو‌ ماشین گفتم دیدید میگم مریضم باور نمی‌کنید.تقصیر شماست من مریضما الان!!! تازه میخواستید حالمو بدترم بکنید.

گفت نترس چیزیت نیست، عمه یادش رفت اینو بگه من به جاش میگم. به نظرت عجیب نیست یادش رفت؟!! هر وقت واقعا مریضی ام هستی اینو میگه واسه روحیه.چی شد نگفت؟!!! :/ :||| :))

+++خوشم نمیاد همه چی رو میفهمه أه.خوشم نمیاااااد.


از کرونا نمیریم آخرش از خونه نشینی میمیریم://

آقا یه کلمه گفتن خود قرنطینگی، مدرسه هارو هم که تعطیل کردن ،هیچی دیگه رسما حصر خانگی شدیم :|| 

خب خسته شدم بابا چقد تو خونه بمونم أه

به بابا میگم خب شما چرا میرید شرکت؟ نکنه ضدکرونایید؟ شمام نرید،حداقل باهم خونه بمونیم.

میگه نترس همه جا رو‌ ضدعفونی کردیم کرونا نمیارم خونه:))

گفتم‌ترس چیه بابا اصلا کرونا بیارید بگیریم خلاص شیم از این وضع. از کرونام بدتره‌

فقط لبخند تحویل میده :// یعنی چی ؟ من از پس فردا دیگه میرم بیرون. چه تعطیل باشه چه نباشه.تمام.

-------------------------

یه کمم بگم از داستان های شیرین من و مامان:/

زنگ زده که، بلند میشی میای اینجا تا بلایی سرت نیومده:|| 

میگم مامان چه فرقی داره اونجام از کرونا آدم مرده همه جا دیگه هست.

ولی کلی کشور عزیز و مسئولین محترم رو مورد لطف قرار داد که چی رو تونستن مدیریت کنن که این‌یکی رو بتونن و به زودی همه به دیار باقی می شتابیم اینجا -_-  :)))

دیگه کلی تشکر کردم از این همه روحیه که میده و خیالشو راحت کردم که فعلا قرنطینه ام و از قصدم بخوام بگیرم نمیشه:)))

ولی خب کلی خط و نشون و گل و بلبل کشید که میای و هرروز یادآوری می کنم که بذاری تو برنامه ات.

گفتم‌چشم خیلی هم خوب:)))

خدایا خودت تمومش کن،لطفاً.‌باشه؟ ممنونم:)


بابا از امروز شرکت و تعطیل کرد.گفت که همه می تونن دورکاری کنن.هرچند که خودش بیشتر از همه دورکاری کرد اونقد که همش تو اتاقش بود و تلفنی حرف میزد ولی خب بازم خوب بود که خونه بود.خیلی خوب بود.

منم صبح پاشدم چون کلاس آنلاین داشتم.بعد کلاسم یه کم به درسام رسیدمو بعدم رفتم آشپزخونه سراغ آشپزیجاتون خالی یه لوبیا پلو درست کردم، مجلسیا.تا دم کشیدن غذا هم بابا اصلا از اتاق بیرون نیومد، یعنی یه بار براش قهوه بردم فقط با سر تشکر کرد چون داشت تلفنی حرف میزد بار دوم که براش میوه برم اصلا از در رام نداد تو -_- از همون دم در اشاره کرد نمیخواد و برم بیرون -_- یعنی شیطونه می گفت برم برق خونه رو قطع کنما ولی چند دقیقه بعد بهم اشاره کرد که نه نه بی خیال چون فایده نداره لب تاپش که خاموش نمیشه گوشیشم شاررژ داره تازه پاور بانکم داره اینترنتم از گوشیش میگیره.بنابراین شیطونم روش کم شد رفت نشست یه گوشه ،دیگه من چی میگفتم.

ولی غذا که حاضر شد دیگه عصبانی بدون اینکه در بزنم رفتم تو بلند گفتم : همین الان میریم ناهار تمام :////

اما اصلا نگامم نکرد فقط گفت: خیلی این حرکتت زشت بود.

گفتم حرکت شما زشت نبود من براتون خوراکی میارم بیرونم میکنید؟ واقعا که.

گفت منکه تشکر کردم ازت ،با اینکه وقتی در زدی جواب نداده بودم که بیا تو!!!

گفتم خب داشتید تلفنی حرف میزدید فک کردم نشنیدید.

گفت شنیدم ولی وقتی دارم تلفنی حرف میزنم طبیعیه نتونم به حرفای تو هم توجه کنم واسه همین نگفتم بیای تو.

گفتم حرفی نمیخواستم بزنم که فقط میوه آورده بودم کاری نداشتم نمیخواستم مزاحم شم.دیگه اینقد عقلم میرسه://

گفت اختیار دارید این چه حرفیه، نمیشه که دخترم بیاد تو اتاقم باهاش حرف نزنم که، تو که منشیم نیستی فقط یه چیزی بذاری رو میزم بری باید بتونم به صورت شایسته ازت تشکر کنم؟ تو اون شرایط که نمیشد میشد؟

گفتم شما بیرونم نکنید تشکر نمی خوام.

گفت نه ظاهرا به یه مشکل بنیادی برخوردیم.لازمه یه بار دیگه فلسفه در زدن رو به صورت عملی پیاده کنیم.من الان میرم بیرون .

منم اعصابم خورد شد گفتم باشه باشه من اشتباه کردم مثل همیشه تقصیر منه همه چی ببخشید معذرت میخوام حالا میایید بریم ناهار یا تنهایی برم؟!! 

خیلی عصبانی شد گفت خودتم میدونی این لحنی نیسکه بعدش بتونیم بریم با هم ناهار بخوریم پس تشریف ببر خودت

همون لحظه پشیمون شدم بغضم گرفت ولی زورم اومد عذرخواهی کنم فقط رفتم تو اتاقم گریه کردم همه چی یه جور بیخودی یه جوری شد.

خب منظورشو فهمیده بودم ولی اعصابم خورد شد که اینقد گیر داد سر همچین چیزی.حالا گناه نکرده بودم که متوجه نشدم از قصد جواب نداده که نرم تو.

یه کم که بغضم خالی شد دوباره رفتم دم اتاقش در زدم منتظر موندم.

گفت بفرمایید.

رفتم تو گفتم معذرت میخوام بریم با هم ناهار بخوریم؟

بغلم کرد گفت دختر یه دونه ی بابایی.کی می فهمی طاقت بغضتو ندارم که سر هر چیزی اینجوزی بغض نکنی؟ ها؟

خب اینجوری میگه میشه بغض نکرد؟گریه نکرد؟ :,(

:)))

+عصرم منو از گیسام.بله درست خوندید از گیسهام کشید برد پایین چون مثل آدم نمی رفتم باهاش:)) ولی خیییلی مراعات کرد امروز خیلی کمتر مردم.فقط اندازه 4 کیلومتر دوچرخه زدن مردمباشد که رستگار شوم:)))

++آخ آخ صبح کلاس آنلاین دارم و همچنان بیدارم.هی واااای



پنج شنبه هر چی ازش خواستم بگه سوپرایزش چیه نگفت گفت بگم دیگه اسمش سوپرایز نیست.منم دیگه بی خیال شدم.

ساعت ۷ صبح بیدارم کرد.اصلا نمی‌تونستم چشمامو باز کنم

یواش گفت: پاشو.پاشو.

وقتی فهمیدم ساعت چنده میخواستم گریه کنما.گفتم بابا تورو خدا بذارید بخوابم خیلی زوده.

گفت پاشوکتونی خوشگلاتو بپوش می خوایم کلی کیف کنیم پاشو.

اینو گفتا مثل ملخ پریدم نشستم رو تخت، گفتم کتونی ؟ کتونی واسه چی؟ گفت بعد صبحونه میخوایم بریم بدوییم.پریدم بغلش گفتم عاشقتوننننننم.

با اینکه خاطره خوبی از آخرین دویی که باهاش رفتم نداشتم ولی واسه بیرون رفتن از اون بدترشم حاضر بودم بکشم:)))

بعد صبحونه زود رفتم تو اتاق لباس ورزشیم و  پوشیدم با کتونی زرد قشنگمو ،از اتاق که اومدم بیرون دیدم بابا هم حاضر شده گفتم بریم؟! :)))

اومد جلو گغت بریم فقط اینو بذار کنار لازم نداری بعدم شال رو از رو سرم برداشت از در اتاق انداخت رو تخت!!!!

گفتم عه شال و چرا برداشتید؟! .میخواستم برم بردارم بازومو‌ گرفت کشید گفت میگم نمیخواد کسی نیست.

گفتم یعنی چی کسی نیست؟! 

بعد همینطور رفتیم تو حیاط ولی نرفتیم سمت در دستمو کشید طرف پارکینگ ،من دیگه همونجا فهمیدم نقشه اش چیه دستمو کشیدم که خودمو آزاد کنم فرار کنم اما ولم نکرد: `(((

گفتم بابا من نمیام اونجا تورو خدا ولم کنید ،اصلا نخواستم هیچی، میخوام برم درسمو بخونم

ولی به زور بردم تو پارکینگ گفت  امروز جمعه ست وقت ورزش و تندرستیه درس باشه واسه فردا.

وقتی رفتیم تو سالن ولم کرد که درو ببنده من سریع میخواستم فرار کنم ولی در و قفل کرد گفت بچه خوبی باش حرف گوش کن ،هفته پیش که از زیرش در رفتی این هفته نمیذارم.

گفتم در رفتی چیه مثلا داشتم میمردما از مریضی ،الانم خوب نیستم بابا نمی تونم.

به زور منو برد رو تردمیل روشنش کرد گفت برو بروالان که خوبی.قشنگ سرحال میشی.شروع کن

بعد خودشم اومد پشتم شروع کرد دیگه به زور مجبور شدم بدوئم.هی سرعتش رو زیاد میکرد هی جیغ میزدم که نمی تونننننم بسه دیگهههولی گوش نمیداد خواستم خاموشش کنم دستامو گرفت دیگه تعادلم به هم خورد نشد بدوئم ،سیم محافظ کشیده شد خاموش شد.راحت شدم.

رفتم رو زمین افتادم استراحت کنم خودش دوباره شروع کرد دوییدن گفت آها پوزیشن خوبیه شروع کن دراز نشستبزن

گفتم دارم استراحت میکنم ولم کنید گفت بدنت سرد میشه باز میدوئونمتا.بزن.بجنب

به زور یکی رفتم دوباره خوابیدم.دیگه خاموش کرد اومد بالا سرم گفت بزن.تو یه دقیقه باید ۶۰ تا بزنی شروع کن.پنج تا زدم گفتم غلط کردم میشه رو همون تردمیل بدوئم؟!! 

گفت نه بزن‌.وگرنه میریم مرحله بعدادیگه از ترس مرحله بعد به هر بدبختی که بود شصتا رو زدم.نفسم بالا نمیومد دیگه.

گفت افتضاح بودی ولی قبول می کنم،میریم مرحله بعد:///

گفتم خودتون گفتید نزنم میریم مرحله بعد که. چی شد!!!

گفت خب یهویی میرفتی مرحله بعد شُک میشدی الان بدنت آماده ست پاشو.

دیگه پاشدم یه طناب خودش ورداشت یکی داد به من گفت پا به پای من میزنی باشه!؟

آقا من نمی‌فهمم نخوام ورزشکار باشم کی رو باید ببینم.

دیگه اونقد طناب زدیم من داشتم میمردم خودش مثل آب خوردن میزد.جیغ زدم دیگه نمی تونننننم.

گفت می تونی .حرف نزن نفس کم نیاری.با من وایسا.

ولی هر چی طاقت آوردم اصلا تموم نمی کرد ،دیگه خودمو کم کم نزدیک کردم طنابم خورد به طنابش خراب شد طناب زنیش بلاخره وایساد:)))))

گفت تقلب میکنی ها، بیست تا شنا ،بجنب

گفتم نه نه غلط کردم نمی تونم نمی تونم

ساکتم کرد و گفت بریم یک دو سه.بعدم خودش شروع کرد با یه دست شنا رفتن-_-

خب دیگه روحیه میمونه برای آدم:/

وای من همونطوری وایساده بودم نفس تازه میکردم یهو ازم زیر پا گرفت با دوتا کف دستام اومدم زمین یه کم مونده بود با صورت بخورم زمین ://// وای اونقد قاطی کردم داد زدم یعنی چی بابااا دستم درد گرفت اگه با صورت می خوردم زمین چی ؟ 

میخواستم پاشم موهامو گرفت نذاشت گفت حالا که چیزیت نشده،پوزیشن شنارم که داری پس اول بیستا رو برو بعد پاشو:/

گفتم قول بدید ولم میکنید تا برم.

گفت قول میدم ولت کنم.

منم بیستارو با بدبختی زدم. بعدش گفت راحت باش یه نفسی تازه کن.منم دیگه وا رفتم .رفت دوتا نوشیدنی آورد خوردیم تشکر کردم پاشدم برم بالا.

+گفت بودی حالاسانس دو الان شروع میشه.بمون.

گفتم  سانس دو مخصوص ورزشکارای حرفه ایه ،مبتدیا یه سانسم زیادیشونه.

++ تا ۷شب اون پایین بودیم:`((( باور کنید.تا سانس ۶ :`((( یعنی به ۶قسمت مساوی تقسیم شدم از درد:`((  با خاک انداز جمم کرد برد بالا:/

+++میگم الان هدفتون چی بود از این کار، که مثلا من به ورزش علاقمند شم؟ گفت نه بدنت یه کم ورز داده شه از خونه نشینی زخم بستر نگیری، از این به بعدم یه روز درمیون برنامه همینه، میریم پایین، از شدت وحشت از دهنم پرید گفتم عمرراااً -_- 

++++ فک میکنید با گفتن این عبارت گور خودمو کندم؟ اشتباه میکنید ،جای خوابمو کندم.‌فرستادم پایین کنار لوازم ورزشی بخوابم زشتی عبارت عمرا رو لمس کنم :`((( خب غلط کردم به چه دردی میخورههههه ؟!!! عمرا اگه دیگه بگم غلط کردم، أه.باز هردو رو گفتم. أأأأأأه


به شدت توصیه می کنم هیچوقت هیچوقت برای رئیس خونه خط و نشون نکشید،مخصوصا اگه اون رئیس پدر زرنگی مثل پدر من باشه:(((

گفته بودم چهارشنبه دیگه خونه نمی مونم. وقتی خبر تعظیلی رو شنیدم کلی عصبانی شدم و غر زدم ولی صبح قبل بابا بیدار شدم و به روش سابق پشت ماشین قایم شدم که باهاش برم شرکت یه کم تفریح کنم ولی همینکه نشست پشت فرمون گفت: پیاده شو://

منکه اصلا به روی خودم نیوردم گفتم حتما میخواد یه دستی بزنه ولی باز گفت سارا پیاده شو تا پیاده ات نکردم

بازم مکث کردم ولی وقتی در ماشینو باز کرد دیگه پریدم پایین جیغ زدم: أه بابا ، خب چیه مگه بیام؟ به خدا پوسیدم تو خونه خسته شدم.

گفت: اینجوری ؟یواشکی؟باز میخواستی چه آبرویی ازم ببری ها؟

گفتم: هیچی به خدا هیچی فقط میخواستم حوصله ام سر نره، به خدا کاری نمیکردم.

گفت پس چرا یواشکی؟

گفتم :میگفتم میذاشتید؟ نمیذاشتید که

گفت میذاشتم ،بهم میگفتی میذاشتم.

گفتم الان اینو میگید، نمیذاشتید.

گفت امتحان میکردی می دیدی -_-

گفتم خب الان میگم میخوام بیام باهاتون.

گفت نه دیگه الان دیره، برو تو ،دستاتم بشور، بجنب.

دیگه هرچی‌خواهش التماس کردم فایده نداشت، ولی مطمئنم الکی میگفت و نمیذاشت میخواست دل منو بسوزونه:(((

دید خیلی عصبانی ام گفت اون دور و برا ببینمت تو همون شرکت زندانیت میکنم آرزوی خونه رو بکنی.حواست باشه:)

-_- -_- -_-

دیگه برگشتم تو دستامو شستم اول :)) بعدم رفتم سراغ درس و کتاب و فیلم و از این جور کارا، شب که اومد گفت بیا برنامه بریزیم واسه آخر هفته.

واای من اونقد ذوق کردم اصلا باورم نمیشد شروع کردم کلی جا اسم بردن که می تونستیم بریم.

یهو گفت وایسا وایسا خوب گوش نمیدیا.گفتم برنامه بریزم نه بریزیم.من برنامه میریزم.

من اینشکلی شدم :/ گفتم یعنی چی حالا چه فرقی می کنه همیشه باهم میریختیم خب بگید خودتون -_-

دیگه شروع که کرد به گفتم من فقط دنبال یه راه فرار از خونه بودم://

گفت پنج شنبه قشنگ لباس کار می پوشیم کل خونه رو تمیز و ضدعفونی میکنیم جمعه ام سوپرایزه، اگه فردا خوب کار کردی، ازت راضی بودم بهت میگم.

گفتم بابا ول کنید خونه تمیزه تازه شنبه قراره بیان تمیز کنن دیگه خودمون برای چی؟

گفت شنبه کسی قرار نیست بیاد، زنگ زدم کنسل کردم، خودمون خونه ایم وقتم که زیاد داریم، انجام میدیم.

گفتم بابا توروخدابریم یه جایی بریم تفریح کنیم به خدا چیزی نیست هیچیمون نمیشه همش الکیه میگن خطرناکه، از آنفولانزا خطرناک تر نیسکه چند وقت پیش گرفته بودم.

گفت خانم دکتر فردام قراره تفریح کنیم.نگران نباش.

واقعا نگران بودم ولی دیروز خدایی خیییییلی خوش گذشت:))))،با اینکه از خستگی له شدیم اونقد زمین سابیدیم و همه جارو شستیم ولی خب اونقد رو هم آب ریختیم و جاهای تمیز همدیگه رو هی کثیف کردیم فرار کردیم و خندیدیم که اصلا به نظر کار نمیومد.ولی فک کنم کل خونه رو دو سه بار تمیز کردیم اونقد که هی کثیف میکردیم.آخر سر دیگه همه جا بوی تمیزی میداد خیلی حس خوبی بود.

دیگه بی حال افتاده بودیم خستگی در میکردیم که گفتم بابا راضی بودید ازم ؟خوب کار کردم؟

گفت عااالیاصلاانگار برای این کار به دنیا اومدی، به نظرم درباره شغل آیندت تجدید نظر کن :)))

دیگه حمله کردم بزنمش ولی اصلا پاهام جون نداشت تا بلندشدم دوباره وا رفتم ولی بابا تا دم آشپزخونه فرار کرده بود :))))))

میخواستم ازش بپرسم سوپرایز جمعه اش چیه.

آخ .یعنی نابووووووود  شدم از سوپرایزش.مینویسم بعداً

+ لعنت بهت کرونا لعنننننت.از فردا دوباره تنهایی و خونه نشینی:`(((( خدایا چه گناهی کردیم آخه:((( 


+ بابا، یه چیزی بگم؟ :(

- بفرما

+ نه هیچی

- -_-

+ :)

- :/

+ بله ؟ :) گفتم هیچی دیگه.

- بگو، زود 

+ خببب.نه هیچی، فراموش کنید.خواهش می کنم هیچی هیچی.

- تا پنج میشمرم فقط سارا.یک

+ عه خب 

- دو

-سه

+ خب چند روزه که.یکی.

- چهار

+ عه گفتم که هیچی دیگه تموم شدهاصلا من رفتم کار دارم.( بعدم بلند شدم برم اتاقم)

عصبانی دنبالم اومد بازومو کشید گفت

- کجا با تو‌ مگه نیستم؟ میگم چی‌شده؟ ها؟ نگفتم اینجوری با اعصاب من بازی نکن؟! بگو ببینم

+ خب باشه باشه میگم ولم کنید میگم.

وقتی ولم کرد یه قدم رفتم عقب ، چند ثانیه با استرس نگاش کردم.نگران گفت

- چی شده بابایی؟!

و من

+خخخخخخخخخ :)))))))) تلافیییییییی

بعدم فراااار به سمت اتاق

یه کم مونده بود بهم برسه ها.ولی به موقع نجات پیدا کردم ، نزدیک بود در بخوره تو صورتش:)))

کوبید به در گفت: 

-میای بیرون دیگه.دارم براتون سارا خانم

+ عه حق ندارید.اصلا پرسیدید چرا تلافی کردم که تهدید می کنید؟

-گفتی تلافی گفتم بیخود می کنی ، گوش ندادی حالا منتظر باش.

+ نخیر حق ندارید، چون من راس می گفتم، آموزششون واقعا بیخود بود همه ام با من موافق بودن.هیشکی ام دیگه نمیبینه،شما خودتون مگه اصلا دیده بودید که میگفتید خوبه؟

- نه

+ پس دیدید من راس میگفتم 

- باید بیینم تا مطمئن شم ،پس فعلا کاریت ندارم ولی منتظر باش.

+ عه خب چرا؟عدالت نیست بابا ،کاری کنید باز تلافی می کنم.

-اگر دیدم بیخود نبود، خیلی هم عدالته.

+خب معلومه دیگه هر چرتی ام باشه میگید مفید بود.نه عدالت نیست.

-واقعا باباتو اینجوری شناختی؟

+ بله دقیقا ،خیلی خیلی بدجنس و بی عدالت ://

- خب حل شد، پس دیگه لازم نیست وقت بذارم ببینم. فقط دیگه بیشتر حواست به دور‌ و برت باشه.از ما گفتن بود.

+خب باشه ببینید.

- دیره دیگه. آخرین بارتم بود از این شوخیا میکنیا.جدی میگم.برخورد بدی می کنم دفعه دیگه

+ شوخی نبود که تلافی بود:))

- هر چی که بود. دیگه نبینم. روشنه الان؟ یا‌همین الان برخورد کنم؟

+چیزی نگفتم که.

وای یهو آمپرش چسبید بلند گفت

- فهمیدی یا نه؟!! این درو باز کن ببینم.

+ خب باشه باشه ببخشید. چرا عصبانی میشید؟.چشم فهمیدم.

/////////////////////////////////////////////////////////

نمیذاره دو دقیقه تلافی بچسبه به آدم.ای بابا :||

از فردام که باید حواسم به زمین و زمان باشه از ترس تلافیش.خدایا خودت ببین :/




نوشتم، پاک کردم، نوشتم ، پاک کردم، نوشتم ، پاک کردم و تهش شد


من یه سارا بودم یه سارا با تمام غم ها و شادی ها و تنهایی ها و شلوغیا.

و حالا یه سارام، یه سارا با تمامتمام شده هام.وشروع شده هام.


من ،سارام، خوده خوده سارا؛)

سارایی که بودم، سارایی که شدم،سارایی که باید باشم.






+پریسا جون ؛)


امروز بابا ساعت ۷:۳۰ بیدارم کرد.

میگم برای چی الان بیدارم میکنید کلاسام ساعت ۹شروع میشه منکه گفتم.

میگه پاشو ساعت ۸ شبکه آموزش کلاس داره -_- 

میگم شبکه آموزش کلاسش به درد خودش میخوره بابا ول کنید.بعدم دوباره خوابیدم.

می دونید بعدش چی شدبله حدستون درسته یه بلایی سرم اومد طبق معمول:/// یه لیوان آب یخ خالی شد رو صورتم :/// 

یعنی جیغ زدما: گفتم بابااااااا واسه چیییییییی؟ سارا نیستم تلافی نکنم.

گفت بیخود میکنی قزی خانم :))) اول بپرس چرا بعد زبونت دراز باشه

گفتم چراااااا

گفت تو مگه تاحالا شبکه آموزش رو دیدی؟

گفتم نه ولی معلومه دیگه

گفت خب دیگه بعد از این جواب بیخودت میخواستم حالتو جا بیارم ولی چون می دونستم ،گفتم زودتر جا بیارم بهتره، تو خواب تاثیر گذار ترم هست :))))

+ به خدا  خیلی بدجنسه خیلی://

++ خیلی هم آموزشاش بیخود بود.خیلییییی.حق با من بود://

+++ تلافی می کنم.


بابا از امروز شرکت و تعطیل کرد.گفت که همه می تونن دورکاری کنن.هرچند که خودش بیشتر از همه دورکاری کرد اونقد که همش تو اتاقش بود و تلفنی حرف میزد ولی خب بازم خوب بود که خونه بود.خیلی خوب بود.

منم صبح پاشدم چون کلاس آنلاین داشتم.بعد کلاسم یه کم به درسام رسیدمو بعدم رفتم آشپزخونه سراغ آشپزیجاتون خالی یه لوبیا پلو درست کردم، مجلسیا.تا دم کشیدن غذا هم بابا اصلا از اتاق بیرون نیومد، یعنی یه بار براش قهوه بردم فقط با سر تشکر کرد چون داشت تلفنی حرف میزد بار دوم که براش میوه برم اصلا از در رام نداد تو -_- از همون دم در اشاره کرد نمیخواد و برم بیرون -_- یعنی شیطونه می گفت برم برق خونه رو قطع کنما ولی چند دقیقه بعد بهم اشاره کرد که نه نه بی خیال چون فایده نداره لب تاپش که خاموش نمیشه گوشیشم شاررژ داره تازه پاور بانکم داره اینترنتم از گوشیش میگیره.بنابراین شیطونم روش کم شد رفت نشست یه گوشه ،دیگه من چی میگفتم.

ولی غذا که حاضر شد دیگه عصبانی بدون اینکه در بزنم رفتم تو بلند گفتم : همین الان میریم ناهار تمام :////

اما اصلا نگامم نکرد فقط گفت: خیلی این حرکتت زشت بود.

گفتم حرکت شما زشت نبود من براتون خوراکی میارم بیرونم میکنید؟ واقعا که.

گفت منکه تشکر کردم ازت ،با اینکه وقتی در زدی جواب نداده بودم که بیا تو!!!

گفتم خب داشتید تلفنی حرف میزدید فک کردم نشنیدید.

گفت شنیدم ولی وقتی دارم تلفنی حرف میزنم طبیعیه نتونم به حرفای تو هم توجه کنم واسه همین نگفتم بیای تو.

گفتم حرفی نمیخواستم بزنم که فقط میوه آورده بودم کاری نداشتم نمیخواستم مزاحم شم.دیگه اینقد عقلم میرسه://

گفت اختیار دارید این چه حرفیه، نمیشه که دخترم بیاد تو اتاقم باهاش حرف نزنم که، تو که منشیم نیستی فقط یه چیزی بذاری رو میزم بری باید بتونم به صورت شایسته ازت تشکر کنم؟ تو اون شرایط که نمیشد میشد؟

گفتم شما بیرونم نکنید تشکر نمی خوام.

گفت نه ظاهرا به یه مشکل بنیادی برخوردیم.لازمه یه بار دیگه فلسفه در زدن رو به صورت عملی پیاده کنیم.من الان میرم بیرون .

منم اعصابم خورد شد گفتم باشه باشه من اشتباه کردم مثل همیشه تقصیر منه همه چی ببخشید معذرت میخوام حالا میایید بریم ناهار یا تنهایی برم؟!! 

خیلی عصبانی شد گفت خودتم میدونی این لحنی نیسکه بعدش بتونیم بریم با هم ناهار بخوریم پس تشریف ببر خودت

همون لحظه پشیمون شدم بغضم گرفت ولی زورم اومد عذرخواهی کنم فقط رفتم تو اتاقم گریه کردم همه چی یه جور بیخودی یه جوری شد.

خب منظورشو فهمیده بودم ولی اعصابم خورد شد که اینقد گیر داد سر همچین چیزی.حالا گناه نکرده بودم که متوجه نشدم از قصد جواب نداده که نرم تو.

یه کم که بغضم خالی شد دوباره رفتم دم اتاقش در زدم منتظر موندم.

گفت بفرمایید.

رفتم تو گفتم معذرت میخوام بریم با هم ناهار بخوریم؟

بغلم کرد گفت دختر یه دونه ی بابایی.کی می فهمی طاقت بغضتو ندارم که سر هر چیزی اینجوزی بغض نکنی؟ ها؟

خب اینجوری میگه میشه بغض نکرد؟گریه نکرد؟ :,(

:)))

+عصرم منو از گیسام.بله درست خوندید از گیسهام کشید برد پایین چون مثل آدم نمی رفتم باهاش:)) ولی خیییلی مراعات کرد امروز خیلی کمتر مردم.فقط اندازه 4 کیلومتر دوچرخه زدن مردمباشد که رستگار شوم:)))

++آخ آخ صبح کلاس آنلاین دارم و همچنان بیدارم.هی واااای



باورم نمیشد یه روزی برسه که همچین حرفی بزنم ولی به پایین علاقه مند شدمو شاید باورتون نشه ولی امروز برای اولین بار تو عمرم خودم رفتم دنبال بابا که بریم پایین!!!!
به غیر از اینکه دیگه به ورزش عادت کردم و دیگه اونقدرا اذیت نمیشم، وقتی اونجاییمو شدید تحرک داریم و رقابت می کنیم دیگه همه چی رو فراموش می کنم.ذهنم انگار خالی میشه از همه چی، یادم میره تو خونه زندانی هستیم، یادم میره عید پریده ،همه چی یادم میره.
ولی مامانمنگرانم کرده.گفته بود همش زنگ میزنه یادآوری کنه که برم پیشش ولی الان که فهمیده مدرسه ها تعطیل شده اصلا یه بارم دیگه پیشنهاد نداده برم اونجا،البته باید خوشحال باشم، خوشحالم هستم ولی خب فک کنم اونجام اوضام عادی نیست.مامانم که همش بیمارستانه.نگرانشم یه وقت:(( البته نگران عمه و عمو هم هستم اونام وضعشون همینه.خیلی میترسم، خیلی
خدا خودش مراقبشون باشه فقط :,(
برای روز پدرم هیچ کاری نکردم.یعنی همش فک میکردم میرم بیرون براش یه چیزی میخرم.نمی دونستم قراره اینجوری شه که.دیر به فکرم رسید وگرنه از دیجی کالا یه چیزی سفارش میدادم ولی دیگه دیره، به موقع نمیارن:((
هرچند من بتونم آدم باشم ناراحتش نکنم فک کنم بهترین کادوئه براش:(( آخه امروز.البته دست خودم نبود واقعا:(( ولی. بعد از تمرین رفتم دوش گرفتم و بعدم موهامو خشک کردم رفتم آشپزخونه ولی در یخچالو که باز کردم. یهو یه ظرف از بالا افتاد رو سرم یه مایه شیرین ریخت رو صورتو موهام.اولش که شُک شده بودم نمی فهمیدم چیه ولی بعد که دقت کردم دیدم لای موهام انگار یه چیزایی چسبیده مثل خورده کاغذ خیس .دیگه فهمیدم کار بابا بوده!!
از بعد از ظهر اونقد افکار منفی اومده بود تو سرم اونقد فکرای ترسناک و فاجعه درباره مامان و عمو و عمه تو کله ام چرخیده بود که کلا حالمو بهم ریخته بود.دیگه این اتفاق یهو منفجرم‌کرد اصلا دست خودم نبودیهو جیغ  زدم: باباااااا واقعا نمی بخشمتوووووون.
اونقد بلند که گلوم درد گرفت واقعا ‌بابا که اومد شروع کرد خندیدن گفت عهههه چی شدی؟ چه خوشگل شدی:)) حواست کجاست بابا نگفتم احتیاط کن:)) 
درستش این بود که بعدش من الکی عصبی شم و بعد دوباره تهدیدش کنم به تلافی و آخرش با هم بخندیم ولی من. خوب نبودماصلا خوب نبودم.دیگه فقط زدم زیر گریه داد زدم : لعنت به این زندگی کوفتی که همش باید حواست باشه بلایی سرت نیاد.بمیریم راحت شیم بهتره:`((((
بعدم رفتم تو سرویسم نشستم فقط زار زدم. بیچاره بابام:(( بیچاره:((( اونقد شکه شده بود. اصلا انتظار نداشت.اونقد صدام کرد.عذرخواهی کرد. هی گفت در و باز کن حرف بزنیم:(( 
+ حرف زدیمیه کم بهتر شدم ولی. گند زدم.بمیرم براش:(( نمی دونم چه گناهی کرده گیر منه ابله افتاده:((
++خیلی روز مزخرفی بود.از جمعه ها بدم میاد.جمعه ها ترسناک. غم انگیزه:`((

دیروز صبح چشمامو که باز کردم دیدم ساعت 7:30 واسه همین دوباره چشمامو بستم که بخوابم ولی یهوبا صدای ماشین چشمام باز شد.تو چند ثانیه از ذهنم رد شد که بابا داره میره بیرون،تنهایی،یواشکی، بدون من وتو کسری از ثانیه از تخت پریدم پایین و همونطوری بدون دمپایی پریدم تو حیاط و جلوی در که داشت کم کم باز میشد دست به سینه وایسادم تا بابا با ماشین جلوم ترمز کرد -_-

یه چند ثانیه با لبخند نگام کرد و بعد اشاره کرد که برم کنار ولی من همینجوری -_- نگاش میکردم.

دوباره اشاره کرد.فقط با اخم سرمو به نشونه منفی ت دادم.

سرشو به نشونه تایید ت داد و من فک کردم میخواد پیاده شه ولی یهو بی هوا یه بوق زد که شیش متر پریدم هوا از ترس، نزدیک بود سکته کنما، از ترسیدنم داشت می خندید :////

منم دیگه قاطی کردم با دوتا دست کوبیدم رو کاپوت داد زدم واقعا که پیاده شید ببینم. داشتم سکته میکردم.

دیگه پیاده شد گفت هیس چه خبره همسایه بیدار میشن ،این چه وضعشه ؟مگه میخواستی بگیری اینشکلی پریدی تو حیاط؟

گفتم از م کلک ترید. داشتید کجا میرفتید بی خبر ها؟

گفت کجا میرم من؟ یک ساعت میرم شرکت زود میام با مهندس فلانی قرار دارم کار واجبه، تا شما یه کم به درسات برسی منم برگشتم میریم تمرین برو بابایی دیرم شد.

گفتم با هم میریم. منم میام زود حاضر میشم.

گفت حالا فهمیدی چرا بی خبر ؟! -_- کجا بیای؟ مگه کلاس نداری؟ تعطیل نشده که هروقت هرکار خواستی کنی که.حرف گوش کن دیرم شد برو تو، برو.بعدم خواست سوار شه ولی گفتم بابا به جون خودم نمیذارم برید.کلاس و همونجا میبینم بهونه نیارید.ساعت ۹کلاسه.خواهش می کنم پنج دقیقه صبر کنید حاضر میشم.

دیگه هیچی نگفت فقط اینجوری-_-  نگام میکرد و لبخند می زد منم حس کردم راضی شده واسه همین راه افتادم سریع برم تو حاضر شم گفتم‌ نریدا بابا.ولی دیدم پای راستش توی ماشینه پای چپش بیرون!!! خب یه کم دور می شدم میتونست بپره پشت فرمون بره .

یه چند قدم که ازش دور شدم دوباره برگشتم نگاش کردم که مطمئن شم نمیره دیدم خودشم برگشت نگام کرد، دیگه قشنگ مطمئن شدم منتظره دور شم که گازشو بگیره بره واسه همین یهو برگشتم دوییدم یه کم هولش دادم شیرجه رفتم تو ماشین سوئیچ و قاپیدم .میخواست بگیرتم نتونست.منم سریع در رفتم جیغ زدم یوهوووو گفت هیسسسس بده ببینم سوئیچو دختره سرتق.

گفتم خیال کردید که بتونید منو غال بذارید.بعدم سریع رفتم تو ( حواسم بود دمپایی رو فرشی بپوشما با همون پاهای ویروسی نرفتم تو:))) بعدم رفتم اول پاهامو شستم) تو اتاق بودم  صداش اومد که گفت بجنب پس دیر شد.

اونقد خوشم میام وقتایی که شکستش میددم ولی به روی خودش نمیاره و یه جوری حرف میزنه انگاری که خودش اجازه داده:)))) اصلا صد برابر بیشتر دوستش دارم:)))

(ولی خودمونیما الکی تو دل خودم میگم مثلا شکستش دادم چون واقعا اگه تهش نمی خواست اجازه بده پرتم میکرد تو استخر می رفت-_- به‌همین راحتی :/ مرور خاطراته ها -_-)

وقتی رفتم سوار شدم گفتم دیدید چه سریع اومدم،بریم.

ولی راه نیفتاد دستشو آورد جلو گفت سوئیچ!!!

یه لحظه هول شدم یادم نمیومد ورشداشتم ولی سریع یادم اومد که رو میز اتاق جا گذاشتم :(

گفتم ببخشید ببخشید تو اتاقه الان میارم.

گفت بدووو

با دو رفتم سوئیچ و آوردم وقتی رسیدم حیاط دستشو از پنجره آورد بیرون منم برای اینکه سریع تر روشن کنه گذاشتم تو دستش ولی تا ماشین و دور زدم که سوار شم

گازشو گرفت رفت :||| یه  قدم دوییدم دنبالش صداش کردم  ولی بعد ناامید خشک شدم سر جام، اصلا باورم نمیشد گذاشت رفت:////

اونقد عصبانی بودم با جیغ کیفمو کوبیدم زمین بعدم نشستم رو پله گوشیمو در آوردم زنگ بزنم آژانس، واقعا میخواستم آژانس بگیرم دنبالش برم.

ولی سرم که تو گوشی بود یهو صداشو شنیدم که گفت: با توام کری مگه؟!! بوق میزنم نمیشنوی واقعا ؟!! میای یا برم؟!ایندفعه برم رفتما.

سرمو بلند کردم دیدم دنده عقب برگشته جلوی در وایساده منتظر، وای اونقد ذوق کردم ولی سریع خودمو جم کردم جدی شدم با دو رفتم پریدم تو ماشین.

گفتم‌واقعا که بابا فقط یادتون باشه دوتا تلافی بهتون بدهکارم.

گفت چه رویی داری واقعا.دوتا!!!! این که خودش تلافی بود ، بعد دومی چیه؟

://////

گفتم تلافی چی؟ چیکار کردم مگه ؟! 

گفت کاری کردی دیرم شه، ساعتو ببین.ولی حیف نشد قیافه تو ببینم نصف کیفش همون بود که از دست رفت:)))

:/// پدر نمونه می دونید معنیش چیه؟ بابای من ://// 

گفتم محض اطلاعتون بعدش کلی جیغ زدم همسایه هام حتما شنیدن صدامو ٱبروتون رفت:// بله:/ بعدشم منتظر باشید دیگه ، گفته باشم.

گفت بیخود گفته باشی، الان تلافیامون مساویه فعلا صلح برقرار میشه تا مورد جدید پیش بیاد، ختم جلسه.

گفتم عهههه زرنگید! هیچ صلحی هم درکار نیست، میگم دوتا بدهکارم هنوز ،میگید صلح؟! تلافی امروز و ظرف شربتو دربیارم صلح می کنیم.

گفت بعد از ختم جلسه هر تصمیمی فاقد ارزش است و امکان اجرایی شدن ندارد.

گفتم پس این جمله ام فاقد ارزش بود خخخخخ:)))))

+تو شرکت بعد از کلاس آنلاین به پیشنهاد یکی از دوستای خیلی خیلی خیلی خوب و مهربون وبلاگیم از یه سایت گلفروشی انلاین که بهم معرفی کرده بود برای بابا باکس گل سفارش دادم برای امروز:)) همونیه که تو پست قبل عکسش رو گذاشتم. امروز وقتی زنگ زدن، نشنیده گرفتم تا بابا خودش بره دم در بگیره :)))) اونقد سوپرایز شد، چون دیشبشم از قصد بهش تبریک نگفته بودم، فک کرده بود یادم رفته، اونقد بغلم کرد فشارم داد ،اونقد بغلش کردمو بوسیدمش که نمیشد شمرد:)) گفتم بابا چجوری بگم دوستون دارم که معلوم شه اندازه همه دنیا،اندازه همه زندگیم دوستون دارم؟ چجوری؟

گفت همینکه اینقد خوبی، معلوم میشه، فرشته یکی یدونه بابا:*

:)))) دوباره میپرسم، پدر نمونه می دونید معنیش چیه؟ :)))

تکرار می کنم ،  بابای من ^_^


با هیچ کلمه و جمله و شعر و دکلمه ای نمی تونم عشقم رو بهت بیان کنم.پس خیلی ساده ولی به عمق همه کهکشان ها میگم که عاشقتم، عاشقتم همه دنیای من.

روزت مبارک اولین عشق زندگیم

+روز‌ همه پدرای عزیز و مهربون و فداکار مبارک.عید همگی مبارک:)))))


+بابا میشه گوشیمو بدید؟

- :/

+خواهش می کنم.امروز مامان زنگ زده بودن،متوجه نشدم .خواهش می کنم.

-خب

+ خب نداره که دیگه. خب بدید گوشی پیشم باشه زنگ خورد بفهمم دیگه.

-قبلا چجوری می‌فهمیدی؟

+ بگید نه خلاص دیگه،این سوالا چیه دیگه؟ نمی خواهم اصلا.

- آخرش نمی خوای درست درخواست کردنو یاد بگیری نه؟ -_-

+ ازتون خواهش کردم، اونم نه یه بار دوبار، دیگه درستش چجوریه؟

-گفتم خب که بیشتر توضیح بدی بفهمم مشکل دقیقا چیه، فرقش با وقتای دیگه چیه.داشتیم حرف می زدیم به یه توافقی برسیمیعنی چی اینجوری می پری وسط حرف؟ میخواستم بگم نه تعارف داشتم؟ ه‍ا؟می گفتم نه.

+ خب ببخشید

- خب ببخشید؟!! اینم مدل جدید عذرخواهیه نه؟!

+ ای بابا، معذرت می خواهم پدر بزرگوار و عزیز بنده، بی ادبی بنده رو به بزرگی و عظمت خودتون ببخشید لطفاً.خوب‌بود:))))

-حقه باز:). خب می‌گفتی.قبلا چجوری می فهمیدی ؟

+ قبلا فرق داشت،مامان هر روز‌ زنگ نمیزد.میخواست زنگ بزنه قبلش خبر میداد معمولا. ولی الان شرایطش خاصه،می دونید کههر وقت فرصت کنه زنگ میزنه. قبلش نمیدونه کی فرصت میشه، واسه همین ممکنه تو اتاق نباشم نفهمم.تو رو خدا.بدید دیگه.

- حالا هی بگو کرونا هیچ‌ حسنی نداره، بیا، اینم یکی دیگه،فک می کردی روزای مدرسه بتونی قانعم کنی گوشیتو پس بگیری؟!

+ یعنی الان قانع شدید ؟!:)))) میدید:)))

- میدم دیگه.چیکار کنم؟! ؛))

+ ایو

- -_-

+ یعنی آخ جوون :||| .ولی یه جوری میگید فکرشو میکردی،حالا انگار میخوام چیکار کنم باهاش ؟!!! یه گوشیه دیگه، همه دنیا دستشونه ://

- عه؟!پس ظاهرا خیلی هم فورس نیست کارت، خب پس.

+نههههه.میگم یعنی گفتید روزای مدرسه ، خب هنوزم‌روزای مدرسه اس دیگه، واسه همین کاری انجام نمیدم غیر از موارد اامی.برای اطمینان شما گغتم.

- حقه باز به توان دو:///

+ میدید؟!

- چیکارت کنم دیگه :///

+ بوسم کنید اینقد با ادبم :)))

//////////////////////////////////////////////

ولی خودمونیم،تو این چند روز‌که گوشیمو پس گرفتم اونقد با بچه ها چت  کردم خفه شدمخیلی دلم براشون تنگ شده بود، خیلی.حداقل می تونم تو‌ دور همیای مجازیشون باشم



به نظر من زندگی کردن یاد گرفته.هر چقدر هشیاری ما بیشتر باشه آسونتر می تونیم معنای اصلی اتفاقاتی که برامون میفته رو با تمام وجودمون درک کنیم.گاهی اوقات درد و بیماری که ما اونها رو پس می زنیم در واقع می تونن عظیم ترین ارزش های روحی رو برای ما به همراه بیارن. به خاطر همین هم در هر شرایطی که هستی باید بابت زندگی که به تو فرصت عوض شدن رو داده شکرگزار باشی.

تقدیر همیشه راهی پیدا می کنه تا مارو مجبور به یادگرفتن چیزایی کنه که بیشتر در برابرشون مقاومت می کنیم، چیزایی که دلمون نمی خواد اونا رو بپذیریم.

#بازگشت_شازده_کوچولو

#اله_خاندرو_گیرمو_روئمز


تو روزای آخر سال دلم بدجوری شکست و بدجوری هم دل شدم:`(

دعا کنید برام،که خوب باشم، درست باشم.صبور‌ باشم.

چند ساعت بیشتر به سال نو نمونده و من به اندازه همه دنیا،بغض دارم تو گلوم هنوز. روزگارم با ما همراهی کرده که امشب شده شهادت.می تونیم هرقدر خواستیم گریه کنیم.

خدایا بازم شکرت،شکر به خاطر همه چیزایی که داریم، چه میبینیم و میفهمیم چه نمی بینیم و نمی فهمیم.

+فک می کردم آخرین پست سال ۹۸ پست بهتری باشه ولی‌‌.نشدنشد.

++سال نو پیشاپیش مبارک


با مامان حرف زدم، گفت تا دو روزه دیگه پیشش باشم، خواستم بهونه بیارم که باید قبلش با بابا صحبت کنم و ببینم موافقت می کنه کهگفت لازم نیست باهاش هماهنگ کردم فقط زودتر حاضر شویعنی از عصبانیت داشتم منفجر میشدم از اینکه بازم آدم حسابم نکردن، اصلا نپرسیدن می‌خوام تعطیلاتمو اونجا باشم یا نه؟ 
نمی فهمم اصلا چرا خودش نمیاد دیدنم؟ چرا همش من باید برم اونجا؟ خب یه بارم اون به خاطر من بیاد چند وقت بمونه.اینجوری مجبور نیستم اون جناب دکترم تحمل کنم و می تونم یه کم آرامش داشته باشم، یه کم بهم خوش بگذره
أهنمی بخشمت بابا، همه اینا تقصیر توئهتقصیر توئه که تو هم بهم هیچی نمیگی هیچوقت، امروز که حرفهای مامان رو گفتم و شکایت کردم تازه میگه بلیطم رزرو کرده.از نظرتون من چی ام واقعاً؟یه شیٕ؟ یه عروسک مثلاً؟ ها؟ 
هیچوقت نمی بخشمتون
------------------------------------------------------------------------
آره.من همینقدر احمقم.همیشه همینقدر احمق و سطحی بودم.همیشه آرزوهام اشتباه بوده،دعامام غلط بوده.همیشه من بدترینا رو خواستم ،اول از همه برای خودم،بعدم برای عزیزترین کسای زندگیم.
اگه واقعا برای دو روز دیگه بلیطی داشتم که منو می رسوند پیش مامان احتمالا بازم همچین پستی رو می نوشتم و منتشر می کردم و بعدم شروع می کردم به آرزوهایی که یه روزی ،دقیقا مثل امروز بشه ترین و زجرآورترین کابوس زندگیم.کاری که دفعه های پیش کردمو حالا دارم تاوان میدم.
دلم تنگ شده.دلم اندازه همه دنیا تنگ شده و حسرت یه بار دیگه بغل کردن شو دارم، هرجایی که باشه، با هر کی که باشه، ولی. دیگه دستم به هیچی نمی‌رسه.به هیچیتا کی؟ فقط خدا می دونه:`((
تا کی باید تاوان دعاهای اشتباهیمو بدم؟کی قراره یاد بگیری دعا کردنوآرزو کردنو سارا؟کی؟ 
نه تو هیچوقت یاد نمی گیری.
+سال نو مبارک

من آشپزی رو دوست دارم،واقعا دوست دارم ولی امشب دیگه مطمئن شدم تو قراری که سر آشپزی کردن تو این ایام گذاشتیم سرم کلاه رفته -_- 
ناهارا با منه شاما با بابا.بعد ناهارا چی‌ میخوریم:
قیمه،قرمه سبزی،سبزی پلو با ماهی،لوبیا پلو و غیره.
شاما چی میخوریم:
املت، تخم مرغ و آویشن، نون و پنیر و تربچه-_- ، سیب زمینی پنیری، بخوام‌منصف باشم یه شبم لازانیا درست کرد یه شبم ماکارونی:/ 
حالا قبل این ماجرا مرغ شکم پر هم درست میکردا، الان که دیگه همش خونه اس فقط شام درست می‌کنه اونم اینشکلی:/
+هعی یادش بخیر اون شبایی که بابا میومد خونه بدون شام ،منم شام درست نکرده بودم، حوصله ام نداشتیم هیچ کدوم ،بعد می‌رفتیم فلافلی نزدیک‌ خونه، آخ چقدر خوش می‌گذشت.همش گیر میداد ترشی بریزه برام من جیغ میزدم نمیذاشتم بعد به زور برام می‌ریخت منم همشو میریختم بیرون بعد دعوام میکرد که این کثیف کاریا چیه سر میز غذا می‌کنی.منم دیگه قاطی می کردم کثیف کاری رو نشونش میدادمنمک میریختم‌ تو نوشابه اش و.
تا حالا به عالمه نمک ریختید تو نوشابه؟!؛ حتما بریزید.مخصوصا وقتی رستورانید:))) البته بعد کرونا.
++هعی یادش بخیر.چقدر خوب بود

گوشیمو پس گرفتم.شاید بگید خب اینو که قبلاً گفتی ولی خب آخه این وسطا یه دوهفته ای دوباره توقیف بود که نگفته بودم.یعنی اونقدر اوضاع بد بود و اعصابم بهم که حتی وقتی نت هم داشتم باز حوصله نوشتن و پست گذاشتن رو نداشتم.

یعنی شما یه لحظه تصور کنید که تو قرنطینه خونگی باشید و همه چیزم تو خونه واستون قرنطینه شه -_- همههههه چی :/ 

سر چی؟ اینکه با دوستام رفتم بیرون یکساعت.البته قبول دارم واقعا کار کوچیکی نبود ،ولی خداوکیلی مقصر فقط من نبودم، به غیر من کرونا،بابا ،آرین و فرزاد به ترتیب در صندلی مجرمین بعدی ماجرا جای میگیرن.بعدشم هرکی مارو میدید با جهادگرای سلامت اشتباه می گرفت، اونقدر که اولش دسته جمعی با شوینده و ضدعفونی کننده آلاچیق پارک و شستیم و ضدعفونی کردیم، ولی بابای من این چیزا رو ندید که، یعنی اصلا گوشم نداد، فقط جنگ جهانی سوم راه انداخت سرش:/

انگار نه انگار چند روز قبل از این ماجرا داشتم به بابا میگفتم:

+اگه می دونستید قراره اینجوری شه بازم این قدر سر هر چیز کوچیکی منو خونه نشین می کردید؟

-چیز کوچیک ها؟!!

+ آره دیگه.حالا که خودتونم تجربه کردید واقعا حقم بود همچین شکنجه ای؟! نبود دیگه، قبول کنید.

- چه شکنجه ای؟! اتفاقا خیلی هم خوش میگذره، نه ترافیکی،نه آلودگی نه سر و صدایی، با آرامش کلی کار میشه کرد. اتفاقاً راس میگی باید تجدید نظر کنم تو جریمه ات، خوش میگذره بهت جای تنبیه :)))

+ واقعا که-_- یعنی من فقط حق دارم جلوی شما سکوت کنم  نه؟چون هرچی بگم بر علیه ام استفاده میشه بعداً ://


خلاصه که واقعا تجدید نظرم کرد و دیگه ایندفعه خونه نشینی پلاس رو تجربه کردم -_- بیشتر نگم بهتره-_-

++ ولی دورهمی عاااالی بود،جای همگی خالی ،با اینکه بعدش بدجوری تاوان دادم ولی همون یکی دوساعتو تا آخر عمرم فراموش نمی کنم.انگار به حبس ابدی حکم آزادی داده بودن ،همونقد شیرین بود، فرزادم که صدبار بهش گفتیم بره استند آپ کنه تو عصر جدید، مطمئنیم یه چیزی میشه، گوش نمیده-_- :))) مردیم اونقدر خندیدیم از دستش.


امروز قرار بود هشت صبح بریم پایین برای ورزش، ولی من دیشب تا پنج صبح بیدار بودم :) 
ساعت هفت و نیم بیدارم کرد ولی من گفتم دیشب دیر خوابیدم و ورزش رو بذاره واسه عصر.
آیا این خواهش بزرگی بود؟! قطعاً نه ولی چی‌ نصیبم شد؟ یه آرزوی عمیق واسه مدل موی پسرونه:/ 
قشنگ موهامو یه دور، دور دستش پیچید به زور بلندم کرد، دیگه جیغ زدم: دست از سرم بردارییییییید، همین امروز از ته میزنم راحت میشم حالا ببینید. 
ولم کرد گفت
- سارا نیستی اگه نزنی بدو.
+میزنم حالا، موقع دوش گرفتن میزنم.
-همین الان برو دوش بگیر سرحال شی بجنب
+نمی خواد بعد از ورزش میرم
- اصلا خودم میزنم برات 
بعدم میخواست بگیرتم ببره تو سرویس من دیگه فرار کردم.
کل زمان ورزشم ملقب بودم به قزی خانم-_- 
وسط ورزشم یهو خوابم برد -_- یعنی اصلا باورم نمیشه خودمم ولی موقع دراز نشست یه لحظه که داشتم نفس تازه می کردم یهو دیگه نفهمیدم چی شد تا اینکه از کوبیده شدن یه چیزی رو چشمام پریدم از خواب ولی تموم نمیشد که ،چند ثانیه همون‌طور ادامه داشت، اصلا نمی تونستم چشمامو باز کنم تا اینکه بلاخره تموم شد، قوطی رو پرت کرد اونور گفت خجالت نمی کشی؟ وسط تمرین می خوابی؟ درستت می‌کنم.
نیم لیتر شربت چسبناکو خالی کرده بود رو صورتم :`((
جیغ زدم: صدبار گفتم چیز شیرین نریزید رووووووم.الان دیگه تمرین تعطیل میشه چون من باید برم دوش بگیرم.فهمیدید؟!
بعدم عصبانی بلند شدم برم بیرون ولی از موهام گرفتم نذاشت برم:`(( گفت نه متاسفانه قزی خانم، نفهمیدم.
هر چی‌التماسش کردم نذاشت، با همون وضع چندشناک تا آخر تمرین مجبور شدم تحمل کنم.
خواستم برم دوش بگیرم گفت بیام کمک موهاتو بزنی؟
گفتم نه نمی‌خوام نمی‌خوام، شما که هرجور خواستید صدام کردید.
گفت باشه قزی ولی کمک خواستی بگو، تعارف نکن://
-_-
چند دقیقه پیشم گفت شب بخیر قزی جان زود بخواب که هفت صبح می‌خوام بیدارت کنم:/
گفتم عه چرااا -_-
گفت چون من میگم:)))
+فردا بهم بگه قزی‌ یه بلایی سر موهاش میارم:/ :)) به قیمت از دست رفتن موهای خودمم که شده:)))
++ دیشب، شب عجیبی بود برام، عجیب، به چیزایی فک کردم که قبلش نکرده بودم.سخت بود، ولی، فک کنم لازم بود.

گفته بود هفت صبح بیدارم می کنه، منم دیگه آماده بودم صدام کرد سریع پاشم پیشگیری کنم از بلایا:))

ولی با نوازش موهام بیدار شدم،وقتی فهمیدم کنارم دراز کشیده، یعنی چنان جهشی کردم که ازش دَر برم از اونور تخت افتادم پایین -_- 

گفت 

-یوااااش چرا اینجوری می‌کنی؟

سرم درد گرفته بود یه کم، گفتم:

+ شما چرا اینجوری میکنید خب ترسیدم.

-نترس بابا بیا بخواب کاریت ندارم.

+خب بیدار شدم دیگه کجا بیام؟

- آفرین بیا بیا بخواب خوابت‌ میپره ها

اصلا خیلی مشکوک بودم‌ می ترسیدم نقشه ای چیزی داشته باشه، فک میکردم خیلی وقته صدام می‌کرده ،چون بیدار نمیشدم اومده نازم کرده و الآنم میخواد تلافی کنه.گفتم

+ یعنی چی؟ بیدارم دیگه

-عزیز دلم بیا بگیر بخواب، بیا بغل بابا، بیا دختر خوشگلم.بیا

دیگه اینجوری گفت مطمئن شدم کاریم نداره ولی اصلا نمی فهمیدم که:/

رفتم دوباره خوابیدم گفت

-بخواب بابا، منم‌ میرم به کارام برسم.

بعدم بوسم کرد بلند شد داشت می‌رفت.

+ بابا خب الان من چیکار کنم؟ واقعا بخوابم؟

- آره دیگه. روزای دیگه مگه این موقع خواب نیستی.بخواب دیگه.

+ خب پس چرا اصلا بیدارم کردید.

- دیروز گفتم که بیدارت می کنم.نگفتم؟

+ چرا گفتید خب برای چی؟

-برای اینکه دیروز گفتم !!

+ نه می دونم خب چرا برای چی؟

-سارا خیلی نگرانتم !!!

+چرا؟

- از ماهی هم‌ بدتر شدی!!ماهی هشت ثانیه حافظه داره. تو پنج ثانیه نمی‌گذره که سوالتون تکرار می کنی!

+ -_-

-دیروز گفتم هفت صبح بیدارت میکنم،هفت صبح بیدارت کردم دیگه

+ -_-

- حالا بخواب خوابت‌ نپره:))

+

-:)))

---------------------------------------------------

به نظرتون از تاثیرات قرنطینه ست؟!:))) من که خیلی نگرانشم :/ بیشتر البته نگران خودمم -_- :)))

آقا تلافی نکنم چه کنم من ها؟!:)))


نا آرومم، اضطراب دارم.
چرا؟
نمی دونم نمی دونم.
دلم میخواد دیگه به هیچی فک نکنم،هیچیه هیچی.
بدون فکر تا اینجا اومدم، شاید بشه از اینجا به بعدم برم.
یه چیزی میشه تهش.یا دووم‌ میارم یا نه.
تا حالا که دووم‌ آوردم
نه؟
شایدم نه :`((
ولی هنوز زنده ام.
همینم خوبه

یه چند وقتی بود که کم کار شده بودم و طلبای بابا رو صاف نکرده بودم واسه همین دیگه آخرین باری که اونجوری هفت صبح بیدارم کرد و کلی بهم خندید به این نتیجه رسیدم که دیگه واقعا نوبت منه یه کم بخندم:))

واسه همین نشستم کلی فک کردمو به این نتیجه رسیدم که خیلی بده آدم اونقدر دقیق باشه که همه بدونن ساعت چند می‌خوابه و بیدار میشه،چون همین ممکنه مثلا وسیله ای شه واسه سو استفاده خدایی ناکرده:)) ولی دیگه من خبر داشتمو کاریشم نمیشد کرد :))

واسه ساعت 5:45 یعنی دقیقا یه ربع قبل از بیدار شدن بابا یوااش رفتم تو اتاقشو با دو تیکه از چسب پهنا که برده بودم گوشیشو به میز بغل تخت چسبوندم، بعدم یه چسب مایع کامل رو خالی کردم کف زمین پایین تخت ؛) یه کمم ریختم رو گوشی و کلید آواژور و کلید برقم با چسب پهن چسبوندم :))))

پایان عملیات،۶دقیقه مونده بود به ۶ و من دیگه رفتم دم در نشستم فقط تماشا می‌کردم.

آلارم که شروع شد اول دستشو بلند کرد که قطعش کنه ولی هرچی زد رو صفحه قطع نشد، بعد نیم خیز شد برش داره ولی نتونست:))) دستشم چسبناک شده بود، یه کم دستشو بازو بسته کرد و بو کرد ببینه چیه دیگه فهمید چسبه، زیر لب گفت سارا سارا.من دیگه از همون لحظه خندم گرفت ولی دوتا دستمو محکم جلوی دهنم گرفته بودم که صدام در نیاد

صدای آلارمم همونجور میومد،بدجور رو مخ بود:)).دیگه پاشو از تخت گذاشت پایین دستشو برد که آواژورو روشن کنه بهتر ببینه ولی نتونست، دیگه بلند گفت ای دختره کچل!! :)))

وای داشتم خفه میشدم از خنده:))).اصلا نمی فهمیدم اون لقبو یهو از کجا درآورد:)) کچل؟!!!:)))

خلاصه بلند شد هرجور شده گوشی رو جدا کرد و قطعش کرد ولی یه قدم که برداشت انگار تازه فهمید پاهاش چسبیده ،دوباره نشست رو تخت.حیف خیلی تاریک بود خوب نمی‌دیدم ولی فک کنم چسب از کف پاش‌ کش میومد:)))

گفت ای خدا نگاه کن چه گندکاری راه انداخته دختره خل و چل

وای خدا من دیگه پوکیدم از خنده. هرکاری کردم صدام در نیاد نشد صدای خندمو شنید:))))منم دیگه بللند فقط می خندیدم

گفت میخندی ها!! بیا اینجا ببینم ،بیا این چراغو روشن کن. بجنب

رفتم دم کلید برق گفتم شنیدم بهم گفتید کچل. به کی گفتید کچل ها، کی کچله؟ :))) 

گفت بهت میگم روشن کن اون چراغو

چند بار زدم رو کلید گفتم نمیشه چسبیده ،آه آه ببینید روشن نمیشه :))) 

دیگه خودش بلند شد بیاد روشن کنه من فرار کردم گفت امروز که موهاتو از ته زدم می فهمی کچل کیه!!  

گفتم اگه دستتون برسه.

بعد یهو دوباره صدای آلارم گوشیش بلند شد، انگار تو اون وضع حواسش نبود کامل قطع کنه موقت قطع کرده بود، تو نور که گوشیشو دید گفت نگاه کن ،رو گوشی چرا چسب ریختی آخه کم عقل

:)))) 

وای این موقع ها اونقدر خوشگل حرص میخوره  بدوبیراه می گه ، دیگه از خنده مردم دوباره؛))))

گفت بخند ،گوشیتو ور داشتم جاش درست میشی

وای خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت خلاصه:)))

البته تا اینجاش فقط :/ 

دیگه بعدش مثل کوزت و تناردیه ها شد، مجبورم کرد کل چسبارو خودم پاک کنم،یه ذره ام‌کمک نکرد.

یه عنوان مجازات هم اولش می خواست موهامو از ته بزنه ولی از اونجایی که خودش هیچوقت راضی نمیشه این کارو بکنه و همش الکی میگه بهم تخفیف داد به جاش نشست موهامو بافت بعدم نمی دونم چجوری میچوند جمش کرد وسط سرم -_- 

کلی ام هی از خودش تعریف کرد که به جای کچل کردن ببین چقدر خوشگلت کردم حالا هی قدر باباتو ندون چسب بریز رو گوشیش:/

+ از موی بسته شده خوشم نمیااااد -_- رو مخمه

++ انصافا خوشگل شدم ولی ؛)

+++واقعاً گاهی قدرشو نمی دونم ،راس میگه^_^ البته در برابر خودش که هیچوقت قدر هوش و ذکاوت و خلاقیت  منو نمی دونه قابل بخششه ؛)

++++از خود راضی ام خودتونید :/ :)

+++++ الان داشتم خاطرات پارسال رو میخوندم، پارسال خودم سیزده به در رو خراب کردم :( اصلا پیش هم نبودیم،امسال بهتره، حداقل پیش همیم:) رفتیم تو بالکن ناهار خوردیم، مثلا رفتیم بیرون:) 


امروز رفتم مراسم اعتراف به گناه و عذرخواهی رو اجرا کردم در اولین فرصت.

با اینکه بعدش اولش یه عااالمه باز دعوا و سرزنش کرد و بعد بخشید ولی واقعاً واجب بود زود آشتی کنم، تو این اوضاع اعصاب خورد کن قرنطینه اصلا طاقت ندارم نتونم باهاش حرف بزنم و قهر باشیم:(

امشب ساعت ده گفت دختر خوشگلم، شب بخیر بگیم بریم بخوابیم؟

گفتم ده؟ یازده دیگه.کلاسهای من ساعت نه شروع میشه آخه.

گفت زندگی خیلی تکراری و یکنواخت نشده؟میخوای یه تغییر اساسی بدیم به برنامه مون یه کم حال و هوامون عوض شه؟! 

منم ذوق کردم گفتم آره آره چجوری؟

گفت از فردا تو هم با من ساعت ۶بیدار شو میریم می دوییم و نرمش می کنیم. بعد تو برو سر درست من میرم سرکارم ، بعد باهم میریم ناهار درست می کنیم بعد ناهار یه دست پلی استیشن بازی میکنیم بعد تو میری سر درست دوباره منم میرم سرکار بعد باهم میریم شام درست می کنیم و بعدشم که دیگه تلوزیون و بازی های دونفره و.

گفتم یعنی شب کار تعطیل؟ 

گفت آره هفت به بعد کار و درس تعطیل.

گفتم همه اش خیییلی خوبه جز.

گفت جز ؟-_-

گفتم عه بابا خودتون می دونید دیگه

گفت نه نمی دونم -_- بگو-_-

گفتم آره از نگاهتون معلومه نمی دونید:))

گفت نگاهم مگه چجوریه؟! -_-

:)) گفتم هیچی خب یه جور دیگه مطرحش می کنم،الان این برنامه جدیدی که گفتید نظرخواهی بود یا فقط اعلام برنامه بود؟

گفت اعلام برنامه بود:))

گفتم من دیگه حرفی ندارم شب بخخخخخیر(مثل نقی :/)

گفت ممنونم از برخورد و درک بالات :* شب بخیر :)))

---------------------------------------------------

ساعتو ببینید؟! آیا واقعا درکم بالاست؟!

فک نکنم ://

خداحافظ شب نشینی.

دیشبم دیر خوابیدم صبح زود پاشدم، از خواب دارم میمیرمانمی دونم چرا مقاومت می کنم؟!.

شب بخخخخخیر :))

الان یهو یادم افتاد. خب شیش صبح هوا تاریکه که هنوز.چرا آخهههه:`((


 به حدی قاطی ام که نزدیک بود ساعت هوشمندمو از پنجره پرت کنم پایین!! یعنی آخرین لحظه بدهی به عمه یادم اومد که تونستم جلوی خودمو بگیرم،  وگرنه پرتش کرده بودم رفته بود!!!

خب آخه مگه چی خواستم؟! اصلا هرچی! خب بگو نه.مثل همیشه بگو نه.مثل صدبار قبل، هزاربار قبل.چرا همش دنبال اینی ثابت کنی من دنبال سواستفاده ام؟!!این درسته واقعاً؟

چند روز پیش که سرم خیلی تو گوشی بود، یعنی خیلی هم نبودا، از نظر بابا خیلی بود -_- ،  یادآوری کرد که آخر تعطیلات گوشی رو باید تحویل بدم.اون لحظه یه کم غر زدم که چرا و مگه چی شده و اینا.ولی امشب که بهم گفت برم گوشی رو بیارم خیلی منطقی و مودبانه خواهش کردم بذاره دستم باشه و قول دادم دیگه زیاده روی نکنم.

گفت چرا؟

گفتم چی چرا؟

گفت چرا دستت باشه؟مگه قرارمون همیشه تعطیلات نبود؟ تعطیلات تموم شد دیگه.برو بیا

گفتم آره ولی گفتم مامان بیشتر زنگ میزنه من نمیفهمم گاهی، قرار شد دستم باشه تو این اوضاع.قبل عیدم دادید.

گفت خب برو گوشی رو بیار تنظیم می کنیم تماس های اسکایپ بیاد رو ساعتت! 

من، دیگه چیزی نداشتم بگم.فقط یه لحظه پکر شدم که حواسش به ساعتم جم شده. بعدم پاشدم برم بیارم ولی گفت راهش همینه نه؟ یه دقیقه بشین

می دونید از چی حرصم میگیرهاز اینکه اولش یه جوری حرف زد که مجبور شم یه بار دیگه کامل و دقیق دلیلم واسه گوشی داشتنو توضیح بدم که بعدش بر علیهم استفاده کنه :/

وقتی نشستم گفت حواست به ساعتت نبود یا صلاح نبود باشه؟

قصد نداشتم دروغ بگم، واقعاً قصد نداشتم ، مکثم فقط سر این بود که داشتم جمله بندی میکردم تو ذهنم ولی عصبانی شد چون فکرای دیگه ای کرد:/ خب مهلت نمیده چرا؟

گفت بیشتر از پنج ثانیه اگه زمان بخوای جواب بعدش دیگه

دیگه جوش آوردما.

گفتم خب دارم میگم دیگه چرا اینجوری می کنید همیشه؟!!  خب گوشی باید روشن باشه که تماسا بیفته شمام که خاموش می کنید میذارید کنار.

گفت آها پس صلاح نبود؟! صلاح دیدی گوشی تو دست شما روشن باشه جای کشوی میز من نه؟؟

گفتم  مگه چی شده حالا منکه داشتم میرفتم بیارم.

گفت جدی!! پس الان باید تشکر کنم لطف کردی تصمیم گرفتی وقتی فهمیدی فهمیدم داری دورم میزنی منت گذاشتی به روی خودت نیوردی آره؟!

گفتم چه دور زدنی بابا چرا .

اصلا نذاشت حرف بزنم که،فقط صداش رفت بالا که برم گوشی رو بیارم :(

وقتی آوردم دادمم نذاشت حرف بزنم.گفت جلو‌ چشمش نباشم:`((

مگه چیکار کردم چیکار کردم خخخخب !!!

+یکی از گلدونای عزیزم شکست:`(((

++ نیومد بالا رو لب تاپ هر کاری کردم نیومد:`(( ح.خ


امروز قشنگ یه دسته از موهام کنده شد. اونقد گریه کردم و جیغ جیغ کردم که گلو و گوشای خودم درد گرفت چه برسه به بابا -_-

خب من چیکار کنم خوشم نمیاد موهامو ببندم :( موقع ورزش موهام گیر کرد لای یکی از این دستگاه ورزشیا کشیده شد

بغلم کرده دلداریم بده مثلانا:/ تو همون وضع کلی دعوا کرده که صدبار میگم موهاتو جم کن موقع ورزش بعدم میخواست ببافه که ادامه بدیم ولی من اعصاب نداشتم فرار کردم.با اینکه من این همه ورزش کردمو از نظر وضعیت بدنی خیلی پیشرفت کردم ولی بازممثل آب خوردن گیر افتادم -_-

گفت از فردا دیگه هرروز موهامو می بافه :,(((

+ امروز باز 6 تا زدم ولی ولی ولییکی زد!!!! اصلا باورم نشد!!! گفت به زودی دوره ات تموم میشه :) عمراً بذارم.عمرااااً

++امروز با عمه و نامزدش ویدیو کال کردمالهی بمیرم :,((( الان باید به فک مراسم عقدشون می بودن ولی هردو بیمارستان بودن :(( خیلی با روحیه و خوشحال بودن ولی من گریه ام گرفت آخرش:( دلم براشون تنگ شده:(

+++دلم برای خیلیا تنگ شده:(

++++فقط دوماه رفتم مدرسه جدید.چقدر من حرص خوردم سرش :// تو این روزا خیلی بهش فک می کردم یادم رفت بنویسم.


الان حس می کنم یه تریلی ۱۸ چرخ‌از روم‌رد شده، اونقدر که لهم:/ یادتونه گفتم به ورزش علاقه مند شدم، همینجا حرفمو پس میگیرم. تو دو روز گذشته منو وارد یه ورژن جدیدی از تمرینا کرده که واقعا له میشم.بهش میگم چه گناهی کردم اینجوری‌ می‌کنید؟ میگه گناه چیه تو هر کاری باید پیشرفت کرد‌ درجا زدن تو کار تیم ما نیست.
ولی اگر این بخش ماجرا و بیداری ۶صبحو ندید بگیرم بقیه روز وااااقعا عالی میگذره، مثلا من هیچوقت نمی دونستم غذا درست کردن دونفره اینقد خوب باشه.هم سریع تموم میشه هم می تونی حواست باشه چیزی که دوست نداری رو نذاری زیاد بریزه تو غذا:)) و فهمیدم ضرب المثل که میگه آشپز دوتا شه غذا یا شور میشه با بی نمک حقیقت نداره، حداقل تو خونه ما اینجوری نشد:)))
ولی ولی ولییییی بهشت فقط پلی استیشن با بابا.وااای یعنی عشق دنیا فقط اونجایی که ۶ تا میزنی،۶بار دور خونه می دویی، ۶بار از ته دلت جیغ پیروزی می‌کشی و بابا فقط بلند بلند تهدید می‌کنه که دستش هنوز گرم نشده و نشونم میده:)))))
بعد امروز که هفتا خورد :))) آخ پوکیدم از خنده وقتی هفتمی رو زدم امروز .گفتم پسرفت کردید که به نسبت دیروز چی شد، دستتون چرا هی سردتر میشه؟:))) 
گفت منم روزی ده دست بازی کنم دستم با دسته یکی میشه تو دنیای واقعی حریف می طلبم.
خلاصه بعد کرونا قراره تو دنیای واقعی رومو کم کنه.لحظه شماری می کنم واسش:)))
+ می دونید یکی از برنامه های مشترکی که باهم‌میبینم چیه؟ اولین برنامه مدرسه تلوزیونی صدا و سیما که هرروز ساعت ۸ برای پایه نهم از شبکه آموزش پخش میشه:/ البته من در‌ حالی که دستم پشتم پیچ خورده و روی مبل افقی هستم تماشا می‌کنم چون یه لحظه ولم کنه فرار می کنم.
تجربه خوبیه،فهمیدم تو شرایط جنگی هم میشه کسب علم کرد:)))
++خوابم میاااااد.خدایا من چرا ده شب نمبخوابم اینقد له نشم از بیخوابی-_-


دیروز بر عکس پریشب خیلی روز خوبی بود،خیییلی.

از صبح که بارونو دیده بودم داشتم دیوونه می شدم واسه بیرون رفتن.وقتایی که تنها میشدم فقط پشت پنجره زل زده بودم به بارون.

بعد از ناهار باز پشت پنجره بودم که بابا صدام کرد برم پلی استیشن بزنیم.

ولی من نرفتم، از همونجا گفتم 

+کاش میشد بریم تو بارون بدوئیم تا آخر دنیا نه؟!

- آره دیگه گوشام از جیغ جیغای آخرین باری که زیربارون رفتیم دوئیدیم خوب شده:))

+ -_- 

- فک کنم گلوی خودتم خوب شده آره؟ :)) 

+ واقعاً که :(

- چیه؟ دارم یادت میارم آخرین بار چقدر زجر کشیدی که حسرت نخوری بیخود :)) بیا بازیمونو بکنیم‌ بیا.

ولی من.دیگه فقط گلوله گلوله اشکم می ریخت پایین:`((

گفتم نمی خواد یادم بیارید کار شب و روزم شده یادآوری روزایی که فک می کردم دارم زجر میکشم ولی الان فقط حسرت می‌‌ خورم که اونقدر راحت همشو از دست دادم.شایدم دیگه هیچوقت اون روزا نیاد و تو حسرتش بمیرم:`((

بیچاره بابا فک کرد به خاطر حرف اون اشکم در اومده و خیلی جاخورد و ناراحت شد.

ولی خبر نداشت من کل شب قبل رو با همین فکرا گذرونده بودمو اشک‌ریخته بودم.اون حرفش فقط بهونه بود که باز فکرام‌ برگرده و بغضم بترکه:((

دیگه کلی بغلم کرد دلداریم داد تا آروم شدم بعدم یه پیشنهادی داد که دیگه گریه و خندم قاطی شده بود:))

رفتیم خونه باباجون اینا و تو حیاط دیدیمشون ، خیلی خوب بود واقعا نمی تونم توصیف کنم که چقدر حال دلم خوب شد. 

چند دقیقه ام زیر بارون وایسادم و انگار از اول متولد شدم:) واقعاً لازم داشتم وگرنه دق می کردم.

قرار شد هفته ای یه بار این کارو بکنیم.

+دیروز ازش خواهش کردم بذاره امروز یه کم بیشتر بخوابم ،مثلا جمعه ست. گفت باشه تا هفت:/ ولی امروز خودم بیدار شدم، دیدم ساعت هشت و نیمه 0_o :)) اصلا باورم نمیشد. رفتم دم اتاقش داشت کار می‌کرد گفت چه عجب؟! دیگه داشتم میمومدم سراغت.گفتم شما که گفته بودید هفت که.

گفت این چند روز خیلی ازت راضی بودم گفتم یه تشویقی لازم داری؛) 

گفتم اگه قبلش می گفتید خیلی بیشتر تشویق می شدم. اگه می دونستم بیشتر کیف میداد.

گفت آها یعنی اون روز هفت بیدارت کردم بعد دوباره گفتم بخواب خوب بود؟! اونجوری بیشتر دوست داری؟ چچچشم از این.

گفتم نه نه منظورم دیشب بود یعنی همون دیشب می گفتید.

گفت نه دیگه فهمیدم چطوری دوست داری ب.دفعه دیگه خبرت می کنم.

گفتم ای بابا من که هر چی میگم تهش برعلیه خودم میشه .اصلا هیچی فراموش کنید .خیلی تشویق شدم دست شما درد نکنه:)) همینجوری خیلی خوب بود.

گفت باشه حالا برو سریع یه چیزی بخور کلاست الان شروع میشه.

خندیدم گفتم کلاس چیه بابا امروز جمعه ست کلاس نداریم که

گفت کلاس تلوزیونی شبکه آموزشو میگم.امروز ساعت نه شروع میشه.ادبیات فارسی.بدو .

گفتم شوخی جالبی بود ،رفتم:)))

گفت آره برو الان منم میام با هم شوخی رو می‌بینیم.فقط از الان انتخاب کن کدوم دستتو راحتتری بپیچونم.

++ هردو دستم از کتف هنوزم یه کم درد می کنه -_-  چون گفتم هیچکدومو فرار کردم :)) :///


قانون همیشه طرف عدالت نیست


#ستاره

#خواب_زده





آخرین بار تو دورهمی زورکی خاله دیدمش، به زور رفتم ولی.

چقدر حرف زدیم اون شب.تا صبح حرف زدیم، از دانشگاش برام حرف زد،دوستاش ،مسخره بازیاش تو دانشگاه.

موقع خداحافظی محکم بغلم کرد، طولانی تر از همیشه، گفت می دونم از مامانم خوشت نمیاد ولی بیشتر بیا پیشمون.

گفتم تو چرا نمیای؟ آخرین بار اصلا یادت میاد کی اومدی؟ دفعه دیگه نوبت توئه.

گفت باشه.گفت میاد.

قرارمون بام بود.لعنتی مگه نگفتی ایندفعه تو میای؟ مگه نگفتی؟!

چی شد پس؟امروز که باز من اومدم.

مگه قرارمون بام نبود، چرا آدرس دادن قبرستون؟

چرا؟ چرا لعنتی لعنتیییی .

گفتی رو قبرت بنویسن (گریه نکن، خوبم،بخند)

لعنت بهت عوضی،لعنت بههههت :`(((( 

آخرین شوخی زندگیت خیلی بی مزه بود لعنتی خیلی.


اون روزا.بهت پیام دادم.یادته؟ 

گفتم :همین روزا اگه شنیدی مردم شکه نشو.خودم خواستم.این پیامو تو‌این دنیا فقط می تونستم به تو بدم.

جواب دادی: پس اگه می تونی فقط تا فردا صبر کن. تا فردا نمیر، کارت دارم.

لعنتی.فقط تو می تونستی اونجوری وسط گریه بخندونیم، وسط فکر مردن

فرداییش اومدی ، رفتیم بام

بهم گفتی تو یکی از اونایی هستی که تنهایی می تونی دنیا رو ت بدی سارا.ولی اگه تصمیمت جدیه بگو‌ قرار بذاریم با هم تمومش کنیم. حله؟ 

گفتم کارت همین بود؟ مسخره؟ 

گفت جدی گفتم! قول بده! 

ازم قول گرفت .دست دادیم،قول دادم ولی تو.توی عوضی.تو قول ندادی! 

ولی من قول دادملعنتی وقتی داشتی تمومش می کردی فک نکردی من چه قولی دادم؟!


عصبانی بود، خیلی عصبانی ، هنوز نرسیده تو صورت جفتمون سیلی زد، محکم، خیلی محکم، اون خندید من زدم زیر گریه.

شونه هامو بغل کرد و آروم گفت بریم بالا، بعدم در گوشم شوخی می کرد که خندم بگیره، ولی حواسم فقط به صدای بلند خاله بود. صداشو خوب نمیشنیدم،با اینکه در گوشم حرف میزد.


+نمی دونم خاله از این به بعد چیکار می کنه! فقط می دونم تا آخر عمرش دیگه هیچوقت تو صورت کسی سیلی نمیزنه.ولی خیلی دیره،خیلی خاله.

++ دلم برای بابام میسوزه، نمی تونه از دستم فرار کنه:( بخوادم‌ نمی تونه:( 


گفت میاد، گفت داره کاراشو می کنه که بیاد، بعد از سیاوش تنها چیزی بود که باعث شد لبخند بزنم.می دونستم به خاطر خاله میاد ،به خاطر رفتن سیاوش، ولی چه فرقی می کرد،مهم این بود که میاد ‌ولی.نمیاد، دیگه نمیاد، خاله داره چند روز دیگه می‌ره و امروز گفت که نمیاد، گفت باید بمونه و حواسش به خاله باشه نمیاد.نمیاد


+ پستای وبلاگمو مرور میکنم،من همون سارایی ام که روزو شبامو به عشق آخر هفته ها میگذروندم که برم پیشش؟، که بغلم کنه؟ نه، من اون نیستم ،من دیگه سارا نیستم ، هشت ماه و بیست و سه روز از آخرین بغلش گذشته و من.هنوز نفس می کشم.


++ولی.وقتی بابا صدام می‌کنه که باهم بریم زیر بارون ومیذاره اونقد گریه کنم و جیغ بزنم که سبک شم و بعدش فقط بغلم می‌کنه که آروم شم. 

وقتی پیشنهاد تمرین شبانگاهی میده و خودش بندهای کتونیو موهامو میبنده و من باهاش تا تهِ تهِ دنیا می دوئَم و فقط من می مونمو خودش.فقط خودمون دوتا

وقتی دیگه دورکاری ام کنار گذاشته و تمام روز پیشم میمونه تا هر وقت بی هوا بغضم می‌شکنه بفهمه و فکرامو بیاره رو‌ زبونم که قلبم سبک شه.

چرا نباید نفس بکشم؟

همیشه فک می‌کردم اگه یه هفته مامان و نبینم میمیرم ولی هشت ماه و بیست و سه روز زندگی بدون بغلش میگه.نمیاد؟خب نیاد! حتی اگه تا آخر دنیام نیاد من بازم نفس می کشم.

بابا ،حالا میفهمم که من فقط به خاطر توئه که نفس می کشم.فقط تو.

امشب این راز و بهش گفتم ،وقتی ازم خواست باهاش برم پایین گفتم فقط به خاطر شماست که نفس می کشم.به خاطر شما هرکاری می کنم.هرکاری.

گفت: به خاطر من زندگی کن، مثل قبل واسه بابا زندگی کن.

+++من زندگی می کنم، به خاطر بابا تا آخرش زندگی می کنم، هرجور که بخواد زندگی می کنم.

++++ ناشناس، ببخش اگه ناامیدت کردم ،ولی من ،میخوام زندگی  کنم.



+بابا فردا میرید شرکت؟

- نه بابا.

+ چرا؟ من خوبما! شما برید.

- می دونم بابا، خداروشکر که خوبی ولی هستن بقیه.

+ هفته پیشم نرفتید، می دونم باید برید، ولی فقط زود بیایید باشه؟ خیلی دیر نکنید باشه بابا :_((( 

-باشه بابایی گریه نداره که تو فاصله بین اتاقامون که نمیشه خیلی دیر کرد میشه؟ ها؟گریه نکن خوشگل بابایی :) :*

//خاک بر سرت سارا با این خوب بودنت///

______________________________________________

+یلدا.از همین الان برو، از حالا وقتی نمی تونی یه دکتر و تحمل کنی اصلا شروع نکن.همین الان برولعنت به هر چی فیلم و سریال مزخرفه:/


از کلاس مجازی حالم بهم میخوره، حاااالم بهم میخوره، ترجیح میدم خودم درسامو بخونم، امتحان کردم، خودم میتونم بخونم.ولی مجبورم چون انگار قراره  از همین کلاسا نمره امتحان پایان ترمو بدن.هرچند که واسم مهم نیست ولی به خاطر بابا

 هفته پیشم اصلا کلاسی رو شرکت نکردم بابا هم اصلا حرفشو نزد ولی دیگه دیروز و پریروز ازم خواست شرکت کنم، منم‌ با اینکه واقعاً حوصله نداشتم ولی چون بهش قول داده بودم کم کم حالمو عوض کنم دیگه رفتم پای کلاس ولی گوش ندادم، یه کلمه ام گوش ندادم به درس.

عمه امروز زنگ زد حالمو بپرسه، گفت میاد دیدنم، وقتی اومد گفت بریم تو حیاط، بالا نیومد :( وقتی رفتم پایین میخواستم بغلش کنم، خیلی دلم تنگ شده بود واسش ولی نذاشت ، اولش با خنده فرار کرد ولی بعد جدی گفت که نکنم این کارو :( منم دیگه وایسادم، با فاصله نشستیم کلی حرف زدیم.

خیلی خوب بود، کلی دلم باز شد. کاش میشد بیشتر ببینمش، ولی خب سرش شلوغه:(

از نامزدش پرسیدم، گفت اونم خوبه، دوست داشت بیاد ولی نتونست.

+ عمه رو دیدم یاد بدهی ام بهش افتادم یهو. نمی دونم چرا ؟ چیزی هم نگفتا فقط تا دیدمش یهو یادم افتاد. نمی دونم چه فکری کرده بودم  که گفته بودم تا تابستون بدهیمو میدم؟! با اینکه کل پول تو جیبیام پس انداز میشه تا تابستون بازم اونقد نمیشه:/ واقعاً چه فکری کرده بودم؟:/


جاده برام مثل بهشت بود، هوای بارونی، بوی خاک، جنگل سبز، واقعا انگار خواب میدیدم، همه چی مثل رویا بود.کل راه رو خوش بودیم، گفتیم و خندیدیم، از ته دل ،ولی
پیانو.وقتی رسیدیم و چشمم بهش افتاد.یه خاطره دور جلوی چشمم زنده شد، انگار که همون لحظه اتفاق افتاده باشه، آخرین باری که همگی اومده بودیم اینجا، مارال اینا
مامان ازم خواست بزنم، به صدای پیانو اعتیاد داره، هر شب باید بشنوه.یا خودش میزد یامنوقتی رفتم بزنم سیاوش اومد سراغم ،گفت بیا با هم بزنیم،ولی نمیذاشتم، گفتم بلد نیستی آهنگو خراب می کنی، ولی گفت حالا انگار چیکار میکنه، کاری نداره.بعدم یه چهارپایه آورد نشست بغلم. اولش کاری نکرد ولی از وسطا.هی انگشتاشو بیخود میکوبید رو کلیدا.یا دستشو میکشید روشون.یهو صدای مامان بلند شد که گفت: ساراااا چیکار میکنی؟ این چه وضعی زدنه؟!!!!
سیاوش غش کرد از خنده بعدم پاشد فرار کرد منم داد زدم سیاوش بوووود و دنبالش کردم که بزنمش.داشت فرار میکرد دوبار رفت طرف پیانو صدای ناهنجار  ازش درآورد  و بازم فرار کرد.

+ صدای مامانو شنیدم که گفت بزن، خودش نبود ،ولی صداشو شنیدم.شروع کردم.واسش زدم.ولی .از وسطاش خراب شد، دیگه قشنگ نبود.سیاوش خرابش کرد.خودش نبود.ولی.با دستای من آهنگو خراب کرد.
++ لعنت به هر چی پیانوئه.لعنت به من که نذاشتم خوشحالی بابام دووم‌ داشته باشهلعنت به گریهلعنت لعنت :`(((

+بابا

- سارا جان

(وقتی داشتیم وسایل افطار رو میچیدیم همزمان همدیگرو صدا زدیم:)

-بگو

+ نه اول شما بگید

- بگو بابا، بگو منم بعدش میگم 

+ میخواستم بگم، میشه از فردا بریم شرکت؟! خواهش می کنم.

- بریم؟ یا برم؟

+ نه بریم، با هم بریم، الان همه دیگه میرن بیرون، ما هم از فردا بریم شرکت، مثل بقیه احتیاط کامل می کنیم .شما به کارتون برسید منم همونجا درسامو می خونم. کم کم دارم دیوونه میشم بابا ، دیگه نمی تونم تحمل کنم این خونه رو.خواهش می کنم.قبوله؟

- نه

+ چرا؟خب چرا؟ خواهش می کنم،تو رو خدا بابا ،به خدا چیزی نمیشه.

بعدشم دیگه فقط بغض اومد تو گلومو بعدم دیگه نتونستم نگهش دارم، دیگه زدم زیر گریه.

- سارا؟!!!! داریم حرف میزنیما، مگه نپرسیدی چرا ، خب بذار بگم بعد گریه کن بابا.

+ باشه بگید

- راس گفتی اول باید من می گفتم:) فک کردم قبل اینه باز برم شرکت یه چند روز بریم شمال یه کم حالمون عوض شه.

+ الان شوخی می کنید دیگه نه؟!!!

بعدم فقط با گریه بغلش کردم. فقط گریه کردم .باورم نمیشه، باورم نمیشه قراره از این قفس آزاد شم.دوست دارم بابا.

----------------------------------------------------------------------

+ امروز بابا بهم یادآوری کرد به عمو شاهرخ زنگ‌ زدم یا نه؟ نفهمیدم برای چی میگه، گفت امروز روز معلمه.اصلا یادم نبود.آدم مدرسه که نره یادش نمی‌مونه.تو‌ کلاس آنلاینم چیزی نگفتن. شایدم گفتنو من حواسم نبوده.

زنگ زدم تبریک گفتم. تشکر کرد بعدم گفت می‌خواسته بعد از ماجرای سیاوش بیاد دیدنم ولی فرصت نکرده.بعد گوشی رو دادم بابا هم تبریک گفت.

وقتی قطع کرد رفتم بغلش کردم گفتم روز شمام مبارک بابا.

تعجب کرد گفت قرنطینه دیگه حسابی فشار آورده ها، من مهندسم روز من گذشته .

گفتم می دونم ،ولی همیشه برای من بهترین معلم دنیا بودید و هستید.بهترین چیزارو فقط از شما یاد گرفتم.:*

گفت عه‌ جداً؟ فقط شیطونیات که جزو بهترین چیزا نیست هست؟ 

گفتم چرا اتفاقاً بهتریناش هموناست:)

گفت خیله خب پس حالا که استادتم بیا چندتا دیگه یادت بدم.

++ آخ، خیلی وقت بود اینجوری چلونده نشده بودم، این یکی خیلی جدید بود :/ قشنگ گره ام زد.پای راستمو به دست چپم با موهام گره زده بود.اصلا یه چیزی -_-  :) 


 

گفت جات خالیه گفت جات همیشه خالیه ولی این روزا بیشتر خالیهگفت کاش میومدیگفت

 

 

منم دلم براش تنگ شدهمنم دوست داشتم و دارم که ببینمش هیچکس نمی تونه حجم دلتنگی منو درک کنه.مخصوصا خودش.ولی.جام هیچوقت پیشش خالی نبود.هیچوقت.نه قبلا نه الان.جای من هیچوقت پیشش نبود

چقد برای پیشش بودن جنگیدمچقد برای چندساعت کنارش بودن گریه کردمولی دنیا خیلی زود حقیقت زندگیمو بهم یاد داد.اینکه جای من فقط پیش بابام می تونه تو این دنیا خالی باشه .فقط پیش بابام

+ تا ابد دوسِت دارم مامانامشب به یادت falling زدم،یادته این آهنگو؟ چرا اینقدر اینو دوست داشتی؟ این آهنگ پر از غمو؟ :( نکنه می دونستی بعد رفتنت من قراره فقط به یادت آهنگای غمگین بزنم؟:`( 

این ورژنشو شنیده بودی؟ خیلی قشنگه،خیلی.نه؟

++فردا قراره برگردیم.برگردیم تهران.برگردیم به قرنطینه به خونه نشینی به کرونا به دنیای کوفتی شهر :,(( خدایا دیگه نمی تونم.خدایا خودت یه کاری کن مثل قبل نشه.خودت نجاتم بده.خدایا دلشو راضی کن بذاره بازم پیشش باشم.هرجا بره پیشش باشم.خدایا من نمی کشم دیگه ها.از من گفتن بود.

+++خوابم نمیبره امشب.دلم میخواد تا صبح بیدار بمونمشاید بتونم جلوی این ثانیه هارو بگیرم که کندتر بگذره.نه.داره میگذره.

 

 


زیر سقف آسمون دراز کشیدن

بوی خاک

بوی علف

سردی رطوبت روی پوست

حرفای پدر دختری 

حرفای پدر دختری

حرفای پدر دختری

و بازم حرفای پدر دختری.


+ خدایا این بهشتی که توشیم چرا اینقدر زود داره تموم میشه، خدایا ساعتتو نگه دار، واسه من و بابام، این دقیقه هارو نگه دارنذار تموم شه، نذار این هفته ات تموم شه خدا



دیشب با بابا دعوا کردم:( دعوا نکردیم ،فقط من دعوا کردم.

بعد یک هفته ی فوق العاده ای که داشتیم خرابش کردم، ولی از قصد نبود، از ترس بود فقط از اضطراب بود.

حدس میزدم که امروز دیگه بخواد بره شرکت واسه همین دیشب ازش خواستم با هم بریم، گفتم من به درسا و کلاس آنلاینم میرسم شمام به کاراتون ولی، قبول نکرد، فقط گفت منم قرار نیست جایی برم.

اینو گفت قاطی کردم:(  اون به خاطر من میخواست بازم نره ولی من قاطی کردم، چون خب اینجوری عذاب وجدان می‌گرفتم ، تا کی قرار بود به خاطر تنهایی و حال روحیم خونه بمونه ولی پیشنهاد من واسه هر دو خوب بود. اما.قبول نکرد گفت هیچی تو این دنیا ارزش اینو نداره عزیز دلمو تنها بذارم .

ولی من فقط عصبانی تر شدم گفتم خب تنها نذارید وقتی می تونیم با هم باشیم، چرا میگید نه چرا؟

ولی فقط گفت خب قراره با هم باشیم دیگه، مثل قبل، واسه فردا یه برنامه تمرین چیدم ،یعنی‌خودتو آماده.

حرصم گرفت،فقط حرصم گرفت و دوست داشتم جیغ بزنم

فقط گفتم أه باباااابعدم پاشدم رفتم تو اتاقم

همینقدر نمک نشناس، دقیقا همینقدر گستاخ:(((

ولی من.فقط از خودم شاکی بودم، الآنم هستم البته.

اگه مثل قبل بود هیچوقت نمیومد سراغم تا نمی‌رفتم عذرخواهی، ولی اومد،زودم اومد.گفت خسته شدی همش تو خونه با هم برنامه میذاریم؟ ها ؟اگه دوست نداری کمش‌ می‌کنیم. اصلا کلا منتفی می‌کنیم، از فردا هر کی سرش به کار خودش خوبه؟ باشه بابا؟؟

شونه هامو بغل کرده بود و آروم و مهربون حرف میزد ولی همین حرفاش قلبمو آتیش میزد.

گفتم چی میگید بابا؟!. من فقط.

ولی نشد بگم، گریه نذاشت، گریه لعنتی.

ولی امروز بهش نشون دادم که دوست دارم همه‌ی همه ی لحظه های زندگیمو باهاش باشم. واسه همین میخواستم باهاش سرکارم برم اماباید کم کم برگردم به روزای عادیم، به روزای تنهاییم، به خاطر کار بابا، به خاطر عذاب وجدان خودم باید بتونم.باید یه کوچولو از خوبیا و فداکاریاشو  جبران کنم.باید بتونم.


+امشب اخبار گفت از هفته دیگه مدارس باز میشه، البته گفت اجباری نیست و فقط برای رفع اشکال می تونیم بریم. نمی دونم چجوری مشکل درسی پیدا کنم ولی خدا بزرگه بلاخره یه مشکلی پیدا می کنم تا آخر هفته، هر جور که شده:)))


++ باورم نمیشه ولی پول بدهی یم به  عمه جور شد.امروز عمو اومد دیدنمون، البته تو حیاط.هم بهم تسلیت گفت هم عید رو تبریک گفت، بعدم بهم عیدی داد، انگار که یهو از آسمون امداد غیبی رسیده باشه:)) دمشون گگگرم واقعاً :)))


+++و از همه مهم تر و خاص تر و عجیب ترچند وقت پیش با یکی از دوستای مجازیم حرف از ثبت نام مدرسه جدید بود که گفتم هنوز هیچ کاری نکردم و قرار شد با بابا حرفشو بزنم که به فکر باشیم.

امروز به بابا گفتم راستی بابا اصلا فک مدرسه جدید و نکردیما، خودم دبیرستان دوره دوم پیدا کنم؟ فک کنم خیلی هم دیر شده باشه://

یه چند ثانیه فقط نگاه کرد و بعد خنده اش گرفت گفت: جدی؟! مگه میخوای دوره دومم بری؟ تا همین دوره اول بس نیست؟! 

+یعنی چی بابا؟! یعنی چی بسه؟ نمی فهمم.

- یعنی که واقعا چقد زود یادت افتاده.الان به نظرت از در مدرسه ای رامون میدن واسه ثبت نام؟! 

یه کم اینجوری نگاش کردم -_- گفتم

+ بابا بازم بدون من رفتید ثبت نام؟!! اصلا چجوری بدون دانش آموز ثبت نام کردن مگه میشه، خب چرا بهم نمیگید.

- ثبت نام نکردم فعلا پیش ثبت نامت کردم آزمون ورودیشم قرار بود زودتر باشه ولی سر کرونا افتاده عقب ، احتمالا اوایل خرداد

+شوخی میکنید دیگه اوایل خرداد یعنی کی دقیقاً؟

- یعنی همین پنج شنبه دیگه.آره اول خرداد میشه پنج شنبه دیگه.

+ بابااااا.یعنی چی من کمتر از دوهفته دیگه آزمون ورودی دارم بعد بهم نمی گید؟ بعد دقیقا کی میخواستید بگید؟ میشه بگید لطفاً؟!

- هروقت یادت میفتاد قراره سال دیگه ام بری مدرسه:)))

+


البته این آخرین قسمت از اخبار خوب این آزمون ورودی که ازش بیخبر بودم نبود، این بود که فهمیدم دقیقا دبیرستانیه که فرزانه ام پیش ثبت نام کرده:))))


+ بابا میشه فردا برم مدرسه

- واسه چی؟

+ که مشکل درسی بپرسم.

- مشکل درسی داری؟ بیار ببینم چیه؟

+ خب خیلی گشتم به زور یکی پیدا کردم ولی خیلی چرته بعیده باهاش قانع بشید که بذارید برم. 

- :)))) خب پس چی‌میگی؟

+ هیچی پس بذارید فردا ،خخخب؟ فقط یکساعت، قول میدم فقط یکساعت با فرزانه برم مسیر مدرسه جدید و پیدا کنیم زود برگردیم. قول میدم زیر یکساعت برگردیم.

-سارا -_-

+خب الان تصور کنید من یه دانش آموز متوسط یا ضعیف بودم که حداقل ده تا مشکل قانع کننده واسه مدرسه رفتن داشتم شمام بلد نبودید کمکم کنید اون وقت باید چیکار می‌کردم؟

- باید میرفتی مدرسه.

+ خب حالا فک کنید من فقط فردا رو یکی از اون دانش آموزام.

- بعد دقیقا چرا همچین فکری بکنم؟

+ که یه کم حال اون پدر مادرا رو درک کنید و خداروشکر کنید که جای اونا نیستید و قدردان دختری مثل من و پدری مثل خودتون باشید:))

- آخ، چه تلنگر به جایی بود سارا!!! واقعا تم دادی !! ممنونم ازت!! خیلی بهت افتخار می کنم و قطعا بیشتر از تو به خودم افتخار می‌کنم که همچین بچه ای بزرگ کردم. برای تشکرم پنج شنبه به عنوان راننده شخصیتون تا محل آزمون اسکورتتون می‌کنم. کروکی محل هم براتون تو مقیاس دلخواه میکشم.البته اگر افتخار بدید،هرچند می دونم این تلنگر گرانقدر با این کارای حقیر جبران پذیر نیست.

+ -_-

- بازم از این تلنگرا داشتی با گوش جان میشنوم.

+ -_-

- فقط لطفاً هر روز نباشه چون جبرانش سخت میشه، مثلا یه روز در میون فک کنم خوب باشه.

+ -_-

- آها بی زحمت تیکه های تعریف از من اش هم بیشتر باشه که باور پذیر تر باشه چون خیلی بیخودی خودتو تحویل میگیری همش.

+باباااااا :))

دیگه حمله کردم بزنمشا ولی چند ثانیه بعد خودم گره خوردم :/ :))

تو همون حالت بوسم کرد گفت عاشق صداقتتم، می دونی سارای صادق رو از سارای سرتق صدبرابر بیشتر دوست دارم؟!

+ یعنی میذارید برم.

دوباره بوسم کرد 

- نه :))

//////////////////////

آیا اینه پاسخ سارای صادق؟!


امروز خودم قضیه رو پیگیری کردم.

زنگ تفریح آخر رفتم پیش معاون بهش گفتم ظاهراً قرار بوده من مقاله اون دو نفر دیگه رو هم بخونم حتما.گفتم پدرم پیگیر شدن که خوندم یا نه.

چند ثانیه یه جوری نگام کرد انگار شاخ دارم.بعدم گفت بیا.د

نبالش رفتم دفتر از تو کشو دو تا برگه A4 که تو یکیش تا نصفه و یکی دیگه دو سومش نوشته شده بود داد دستم گفت خوندی بذار رو میز.بعدم دوباره رفت تو حیاط.

اونی که دو سوم صفحه بود نوشته بود خشونت آنی در محیط آموزشی معضل بسیار بزرگ و خطرآفرینیه و این زوال لحظه ای عقل باعث میشه دوست و دشمن اون لحظه با هم فرقی نداشته باشن و سر مسایل پیش و پا افتاده و سوءتفاهم و توهم ذهنی که در فرد ایجاد شده خشونت آنی ایجاد شه که با هیچ حرفی هم متقاعد نشه و باعث بروز درگیری بیهوده که ممکن است منجر به خسارات جانی جبران ناپذیر شود باشد.

خلاصه که بیشتر داشت ماجرای دعواشونو تعریف می کرد تا اینکه بخواد از خشونت لحظه ای بگه.فهمیدم با هم دوست بودن که سر یه سو تفاهم دعواشون شده بوده.

دومی هم نوشته بود: خشونت آنی بسیار خطرناک است و بهتر است انسان در هر شرایطی به خصوص در محیط آموزشی از اعمال خشونت پرهیز کند چرا که ممکن است خسارات جبران ناپذیری به دنبال داشته باشه و این خشونت آنی باعث بیدار شدن خوی غیر انسانی در دیگر افرادی که دارای روحیه خشونت آمیز هستن شود و باعث‌ آسیب رساندن جدی به دیگران.


+هردو برگه اسم داشت.تا قبل خوندن اینا نمی دونستم اسماشونو ولی دیگه به اسم هم می شناسم. تابلو بود کدوم مال کدومه

++ خوی غیر انسانی !!!! روحیه خشونت آمیز!!! جالب بود☹️

+++ امروز دوباره دیدمشون.هر دوشونو.با هم بودن.امیدوارم تا آخر سال همینجوری در صلح بمونن.

++++ اینم از عدالت خواهی استاندارد.مطالبه گری به روش بابا.الان خیلی خوشحال و راضی  و خوشبختم ،عدالت کاملا برقرار شد و همه به سزای اعمالشون رسیدن.

+++++ یه فیلم دیده بودم توش یه دختره بود می تونست یه کاری کنه افکار آدما واسش زیرنویس شه. خیلی دوست داشتم لحظه نگاه معاون اون توانایی رو داشتم☹️


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها