هیچوقت فکر نمی کردم سفر دو نفره با بابا می تونه اینقد خوب باشه!یعنی دیگه اینقققققد خوب؟!!! 

اونقد خوش گذشته که واقعا حتی یه لحظه به برگشتنمون فک میکنم بغضم میگیره:( امروز وقتی بابا گفت شب یه کم وسایلمونو جمع کنیم که فردا کارامون عجله ای نشه واقعا گریه ام گرفت:( اونقد هول شد بابا ،فکر کرد چیزیم شده، ترسید یه لحظه ، وقتی گفتم چرا گریه ام گرفته اومد مثل آب خوردن گرفتم ،چون جایی نبود فرار کنم که:/ بعدم  بازموهامو گره زد :|| 

می دونه هروقت اینکارو کنه آخرشم خودش دوساعت باید بازش کنه ها،ولی باز کیف میکنه اینشکلی اذیتم کنه:))) نصف موهامو کندا ولی تا بازش کنه-_-

فردا این موقع دیگه چند ساعتی هست که رسیدیم خونه:(

چقد زود تموم شد،فردا ساعت هفت و نیم غروب برمیگردیم:(

+ امروز تو حرم موقع نماز خانمی که پیشم نشسته بود اول باهام دست داد گفت قبول باشه ،منم جواب دادم،چند ثانیه بعد گفت تنهایی؟ من یه کم نگاش کردم فقط گفتم نه.گفت عه مامانت کجاست؟ایشونن؟!

بعد به خانم بغلیم اشاره کرد!  گفتم نه چطور مگه؟

گفت هیچی دخترم شما محصلی؟!!

دیگه داشتم قاطی میکردم آخه هی سوال میکرد بعد میگفتم چرا میپرسی میگفت هیچی!

کیفمو برداشتم گفتم ببخشید باید برم دیگه پاشدم ولی دستمو گرفت!!! گفت یه دقیقه وایسا دخترم شما قصد ازدواج نداری ؟!!

من 0_o اینشکلی شدم بعدم ددستمو به زور کشیدم گفتم نه ممنون

واقعا نفهمیدم چی بود اصلاً ؟خواستگاری بود مثلا ً؟ من کارای خیلی از آدمارو درک نمیکنم ولی این یکی دیگه خیلی داغون بود، انقدکه اصلا سعی نمی کنم بفهمم،مخم میترکه و به نتیجه ام نمی رسم احتمالا:/

داشتم کفشامو می پوشیدم از جوابی که دادم خندم گرفته بود تا برسم پیش بابا دیگه بلند داشتم میخندیدم، بابا هی میگفت هیس چیه؟ یواش. ولی من اصلا نمی تونستم نخندم.یه کم که خندم کم شد بابا هی میگفت به چی میخندیدی منم هی میگفتم هیچی! دیگه اونقد گفت مجبور شدم بگم:))

فقط خندید سر ت داد ولی امشب دوباره که بغضم گرفت سر برگشتن گفت نه دیگه بیشتر از این صلاح نیست موندن، ندیدی امشب چی شد؟ می ترسم دفعه بعد هول شی به جای "نه ممنون" بگی  "باشه ممنون" :)))

بدجنسه بدجنس واسه همین نمی خواستم بگما،.میدونستم بدونه اذیتم می کنه باهاش -_-   :)))) با گریه از خنده داشتم خفه میشدم:)))

عشق منه بابام :*


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها