دیروز معاون که از کنارم رد شد گفت: خانم .التماس دعا 0_o

من چند ثانیه فقط با تعجب نگاش کردم، هیچی ام نگفتم راستش فک کردم داره مسخره ام میکنه ولی اصلا نمی فهمیدم چرا باید مسخره کنه و اصلا چه مدل مسخره کردنیه!!!

ولی امروز صبح بابا بیدارم کرد گفت پاشو دیرمون میشه.

تعجب کردم که بابا بیدارم کرد ،ساعتو نگاه کردم دیدم خیلی زوده خیلی.ولی هی میگفت دیرمون شد پاشو!!!

گفتم بابا ساعت و اشتباه ندیدید؟ گفت نه پاشو لباس بپوش سریعبعد داشت از اتاق میرفت بیرون دوباره برگشت گفت فرم مدرسه نه ها.لباس بیرون بپوش.

ساعت یازده حرم امام رضا بودیم. بابا گفت خیلی وقته که یه حال خوب لازم داشتیم.دیگه وقتش بود.

حالم خوبه الان،خیلی خوب.برای همه دعا میکنم این حال خوب رو یه بارم شده تجربه کنن.حال خوب بابایی مثه بابای منو داشتن. هیچوقت نمی تونم قدرشو بدونم،هیچوقت نمی تونم.:(((

+ برام چادرم آورده بود.یادش بود هر وقت میریم جایی زیارت خوشم نمیاد چادرای حرم و سر کنم.برای اولین بار چادر خودمو سر کردم.بابا میگفت خیلی خوشگل شدم:) البته بلد نیستم سر کنم می دونم ضایع میگیرم ولی بابا میگه خیلی هم خوب گرفتی:)) همیشه همینطوری هوامو داره:)))) اونوقت من:(

امام رضا خودت یه کاری کن من قدرشو بدونم.

++اینو یادم رفت بگم،تنها چیزی که حال معرکه مون رو خراب کرد باخت ایران بود :(( آخه چرا بااااخت؟! بابایی بدجور حالش گرفته شد سرش:(


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها