مامان دیشب ساعت ۸ اومد.گریه داشت واقعا

 ولی از اون گریه دار تر این بود که با اون اومد. و بازم از اونم گریه دارتر اینکه به خاطر اون دیر اومد.فک می کردم به خاطر من تنها میاد ، حداقل بار اول رو تنها میاد وقتی می دونست تحمل دیدنشو ندارم. ولی وقتی داشت عذرخواهی می کرد گفت دیر شد چون منتظر بودم کاوه برسه ،آخه گفته بود حتما میخواد بیاد استقبالت :| 

چه اعتماد به نفسی واقعا. وقت شام رسیده بودن خونه بابا خسرو اسمشو میذاشتن استقبال از من.

نمی تونستم حتی نگاشون کنم چه برسه ماچ و بوسه و بغل.یعنی مامانو به زور بغل کردم اونقد که حالم یه جوری بود بعد اون لعنتی.

یعنی یه آدم چقد میتونه نفهم باشه دستشو دراز کرد که باهام دست بده. فهمید حتی نگاشم نکردم و با کلی مکث دستمو بردم جلوها فقطم واسه اینکه دیگه بعدش ده  ساعت مجبور نشم نصحیت های روشن فکرانه ی بابا خسرو رو گوش کنم.ولی بعد دستمو که گرفت منو کشید سمت خودش.میخواست بغلم کنه.وای وای وایلعنتیییی.خییلی جلوی خودمو گرفتم که با اون یکی دستم نزدم رو سینه اش هلش بدم عقب.فقط خودمو کشیدم عقب.

یعنی واقعا حالم داشت بد میشد.شامم از گلوم پایین نرفت بعد از شامم رفتم تو اتاق.مامان چند بار صدام کردنرفتم پایین. دلم نمی خواست اونو ببینماگه فقط خودش بود چرا.ولی تحمل اونو ندارم.دیگه مامان خودش اومد بالا.از قیافه ام فهمید چمه ولی به روی خودش نیاوردکلی بغلم کرد و بوس و قربون صدقه.منم دیگه تونستم سفت بغلش کنم.بعد گفت چمدونت همینه دیگه ،خودم میبرم پایین.

ولی امکان نداشت من بتونم برم خونه اش، خونه ای که اونم هست گفتم مامان میخواستم بگم اگه میشه.

نذاشت بگم گفت نه نمیشه اینجا بمونیدیگه نمی تونم اینجام دور باشی ازم اون دوستت داره تو که هنوز نمی شناسیشآشنا شید نظرت عوض میشه.

صدبار دیده بودمش تو بیمارستان ،صد بار. با خودش با عمو.بعد می گفت نمی شناسم آخ که چه حرفهایی تا نوک زبونم اومد و نگفتم:/ 

گفتم نمیشه مامان.

اصلا نمیذاشت حرف بزنم.چمدونمو‌ ورداشته بود داشت می برد.

گفتم فعلا بابا هستن. قرار شد هرروز بریم بگردیم تا هستن.گفتن اینجا باشم بهتره چون نزدیک هتله.

تیکه آخرشو دروغ گفتم،بابا اینو نگفته بود ولی مجبور شدم.

بدجور عصبی شدمنتظر بودم باز  مثل وقتایی که از بابا می گفتم قاطی کنه و شروع کنه.ولی رعایتمو  کرد ،هیچی‌نگفت.

فقط خیلی پکر گفت کی برمیگرده ؟ گفتم دوشنبه.

دیگه هیچی نگفتفقط باز بغلم کرد گفت باشه پس بازم میام پیشت تا دوشنبه:)

یه لحظه دلم براش سوخت فقط یه لحظه. ولی بعدش دلم هی می گفت حقش بود.چطور تونست اولین دیدارو خراب کنه و اونو با خودش بیاره با اینکه می دونست چه حالی میشم:((

امروز عصر وقتی بابا از دیشب پرسید همه رو گفتمگفتم که چقد همه چی مزخرف بود.گفتم که معلومه مامان قرار نیست درکم کنن.آخرشم التماس کردم واسه منم بلیط بگیره دوشنبه با هم برگردیم.

قبول نکرد.گفت به خاطر من وقت بده بهش.

به خاطر بابا بهش وقت میدم.ولی همینجا.هیچ‌رقمه نمیرم خونه اش.حتی اگه به اندازه یه کتاب نصحیت روشنفکرانه از میناجون و بابا خسرو و مامان بشنوم.

عصر مامان بازم اومد.ایندفعه تنها بود.یه دل سیر دیدنمش.حرف زدیم.دیشب که کوفتم شد.

+امروز هوا بارونی بود.بارون عشقه:))

ساعت 00:15 / قراره اینجام زود بخوابم زود پاشم.بگیرم بخوابم دیگه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها