امشب مراسم اعتراف و‌عذرخواهی رو کامل انجام دادم. بعدشم گفتم که پول نمی خوام و حقمه جایی نرم آخر هفته.من واقعی گفتم دیگه واقعا نمی خواستم برم و تصمیم گرفته بودم به بچه ها بگم این دفعه من نمی تونم بیام اصلا مهمم نبود دیگه واسم. ولی خندید گفت دیگه این حرفا بهت نمیاد:)) 

+ من همیشه آیفون میخواستم.ولی بابا قرار گذاشت که ۱۵ سالگی برام میگیره و میگفت قبلش زوده برات.نمی دونم از چه لحاظ زود بود ولی من دیگه قبول کرده بودم ولی اون.قرار و به هم زد.منه احمق چقد ذوق کردم ولی الان میفهمم چرا اینکار و کرده بود! میخواست حرف بابا رو زیر پاش بذاره.منم عمراً اونو دستم می گرفتم هیچوقت. الانم که بابا بفهمه فروختمش احتمالا دیگه برای همیشه باید با آیفون خداحافظی کنم. کلا همیشه همینجوری بود همه چی رو خراب می کرد هنوزم تموم نشده بدبختیاش.

حالا منتظر یه فرصتم بگم بهش،الان که نمیشه تازه اوضاعمون خوب شده. دقیقا نمی دونم چه فرصتی ولی منتظرم دیگه.اصلا نمی دونم چجوری شروع کنم:( 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها