دیشب تا صبح خوابم نبرد.منتظر بودم بابا بیدار شه که برم عذرخواهی ، ولی نمی دونم کی خوابم برد،ساعت ۹یهو پریدم از خواب:( دیگه دیر بود:( بعد از امتحان از بچه ها خواستم واسه خرید مهمونی خودشون برن ،گفتم منم بعدش میام.بعدم رفتم شرکت پیش بابا.اصلا نمی دیدمش مهمونی بهم خوش نمی گذشت:(

رفتم کلی عذرخواهی کردم. باهم ناهار خوردیم.بعدم رفتیم کافه پیش بچه ها، البته بابا زیاد نموند زود رفت .

نمی تونم بگم که چقد خوش گذشت و چقد خندیدیم دور هم، ای کاش امروز هیچوقت تموم نمیشد.

بچه ها هر کدوم یه یادگاری برام آورده بودن، گفتم چه خبره مگه دارم میرم برنگردم کلا یه ماه اونجاما شایدم کمتر.

رز گفت از کجا معلوم بری دیگه بر نگردی ،همه که دارن در میرن از اینجا، فقط خواستی نیای خبر بده بریم ماشیناتو ورداریم بریم مسابقه شبونه:))

 داشتن شوخی می کردن، مثه همیشه، مثه خودم که همیشه شوخی می کنم با همه ولی.حالم گرفته شد یهو.یه جوری شدم ،دوباره استرس گرفتم، اصلا نمی دونم چه مرگم شده،با کوچکترین حرفی می شنوم بهم میریزم استرس میگیرم، بیچاره زر.فک نمی کرد ناراحت شم، بغلم کرد که عذرخواهی کنه ولی من احمق گریه ام گرفت بدتر.خلاصه اونجام گند زدم، دیگه فرزاد اونقد مسخره بازی درآورد خودمو تونستم جم و جور کنم:( 

کلی عکس باحالم گرفتیم 

+ آخرم چندتا عکس دونفره با فرزاد گرفتم، اونقد خندیدیم همه.اونقد مسخره بازی در آورد که خفه شدیم دیگه از خنده.امروز چقد زود تموم شد:((((((((

++امشب قراره بیدار باشیم.دیگه اصلا دلم نمیخواد بخوابم تا رفتن:(


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها