دیشب وقتی به مامان گفتم بابا چی گفته و قراره هفته دیگه برگردم شکه شد.بعدم پرسید بلیط که نگرفته گرفته؟
لعنت به من لعنت به من لعنت به من که دروغ نگفتم.لعنت بهم که یه تاریخ الکی رو نگفتم و فقط گفتم هنوز نهمنه احمق.
خیالش راحت شد بعدم گفت اصلا حرفشم نزن. بهش بگو فعلا هستی! اصلا خودم بهش زنگ میزنم.
گفتم آخه همون اولم قرار بود یه ماه بمونم.
گفت فکر قرار نباش گفتم که خودم صحبت می کنم باهاش
دیدم داره فک می کنه که فقط بابا می خواد برگردمو میخواد اونو راضیش کنه واسه همین گفتم که خودمم دلم تنگ شده برای دوستامو  حوصله مم اینجا سر میره و.
ولی گفت دوستامو که وقت زیاده باهاشون باشم و کلی قربون صدقه ام رفت که نمیشه به این زودی بری و هنوز سیر ندیدمت و بعدم گفت برای ماه آینده یه برنامه ای چیدم که.ولی نگفت چی:(
فقط گفت مثلا میخواستم سوپرایزت کنما ولی خب عیب نداره همینقد بدون که قراره یکی از آرزوهات برآورده شه
----------------------------------------------------
لعنت به آرزوهایی که یه روز تبدیل شن به کابوسات:,( چندتا دیگه از این آرزوها کردم خدا می دونه:,( نمی دونم این یکی کدومشونه:,(
بابا بابا بابا تو که می دونی من زورم بهش نمی رسه.چرا کمک نمی کنییییی.من دیگه نمی تونم.بیشتر از این نمی نونم تحملش کنم چرا هیچکس نمی فهمه اینو:,( یکی نجاتم بده از این خرابشده.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها