ساعت یازده و نیم رسیدم فرودگاه و از ساعت دوازده دیگه همش بابا رو میگرفتم که تا گوشیشو روشن کنه باهاش حرف بزنم

ساعت دوازده و بیست دقیقه جواب داد.گفتم الان دقیقا کجایید؟ گفت تو اتوبوس فرودگاهم،  دلم یه ذره شده برات بابایی میرم هتل جا به جا که شدم میام دنبالت شام باهم بریم بیرون.فقط به مامانت بگو.

گفتم بابا شما دلتون یه ذره شده ولی من دیگه دل نداشتم دلم کلاااا تموم شده بود دیگه:))  ایندفعه دیگه من اومدم دنبال شما فقط به راننده اتوبوس بگید یه کم بیشتر گاز بده چون چشمم درد گرفت اینقد به این گیته نگاه کردم :))) 

گفت فرودگاهی؟ کی باهاته؟

وای باورتون میشه وقتی گفتم خودم اومدم شروع کرد دعوام کردن؟!!! :)))

 یعنی از خنده داشتم میمردم گفتم بابا چیکار کردم مگه خودتون اجازه دادید قبل از ظهر بیام بیرون خب دلم تنگ شده، میخواید چند دقیقه صبر کنید وقتی دیدینم دعوام کنید که بعد از دوماه قشنگ بچسبه بهتون؟:)))))

گفت پس صبر کن تا بیام :/

موقعی که داشتم باهاش تلفنی حرف میزدم میخندیدم ،وقتی از دور دیدمشم باز می خندیدم ولی وقتی بغلش کردم یهو یه بغض نشست تو گلوم بعدش ترکید بعدشم دیگه بند نیومد گریه ام:| دیگه هیچ جوره بند نیومد:|.چند دقیقه بدون حرف بغلم کرد که آروم شم، نگفت گریه نکن که آروم شم ولی نشدم، نمی دونم چم شده بود.

آخر گفت مثلا گفتی بیام حضوری دعوات کنما، چی شد؟ اینجوری گریه می کنی چجوری دیگه دعوات کنم آخه؟ میخوای برگردم برم دوباره بخندی؟

بعدداشت میرفت مثلا:) دیگه دستشو گرفتم نذاشتم گفتم ببخشید دیگه تموم میشه الان ولی نشدایعنی خودمو کشتم جلوی گریه مو گرفتم ولی تو تاکسی که دستشو انداخت گردنم و بوسم کرد و گفت دلم برات خیلی تنگ شده بود ، باز اشکم ریختاصلا باورم نمیشد که بلاخره اومده و پیششم، بعد از اون همه فکرو خیال و استرس:((

گفتم بابا. 

وقتی گفت جانم بابا

میخواستم بگم دیگه هیچوقت باهام اینجوری نکن، هیچوقت دیگه زیر قولت نزن ولی  ، فقط گفتم خیلی دوستون دارم، منم دلم تنگ شده بود.

حرفامو نزدم، نگهشون داشتم،همشو نگه داشتم واسه وقتی برگشتیم خونه،اینجا جاش نیست.

اول منو رسوند خونه بابا خسرو و در حد یه قهوه خوردن موند بعدم رفت هتل، میخواستم باهاش برم ولی نذاشت، گفت چند ساعت دیگه میام بریم بیرون.

دیگه شب اومد رفتیم بیرون کلی گشتیم شام خوردیم آخر شبم رسوندم خونه.موقع خداحافظی گفتم فردا منتظرتونم بیایید بریم بیرون ولی گفت این چند روز آخر با مامان باشی بهتره .خب منم دلم میخواد باهاش باشم ولی امروزم رفته سرکار:( 

البته دیشب که پرسید کی بلیط داریم و گفتم دوشنبه، فک کردم شاید این چند روزو نره سرکار ولی رفت منم خب ازصبح حوصله ام سر رفته بود مخصوصا دیگه بابا هم بود، اصلا دلم طاقت نداشت دوباره زنگ زدم بهش گفتم بیام هتل بریم بیرون؟ ولی گفت سارا؟!!:/

دیگه خواهش کردم گفتم تنهام حوصله ام سر رفته فقط همین امروز با هم باشیم و دیگه از فردا تا موقع رفتن نمیگم بریم جایی.دیگه قبول کرد خودش اومد دنبالم رفتیم گشتیم ولی زود برگشتیم که قبل از مامان خونه باشم.

و الان خونه ام، تنها :/

منکه دوماه صبر کردم.این دو روزم روشعیب نداره.

+اصلا وقتی می دونم تو یه شهر نفس می کشیم حالم خوبه:)) آرومم:)))

++امروز رفتیم بستنی خوردیم.هرکدوم 4 دلار و 75 سنت شد. من بعد از اون بی پولی اصلا یه آدم دیگه شدم:|  :/  :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها