بیمارستان که بودم روز دوم سوم که دیگه حالم سرجاش اومده بود بابا گوشی هوشمندمو واسم آورد که به مامان زنگ بزنم.
پرسیدم بهشون نگفتید چی شده؟
گفت نه میخواستم وقتی بفهمه که خودت بتونی باهاش حرف بزنی.از راه دور بیخود نگران میشد.
ساعتی نبود که بتونم زنگ بزنم بهش ولی رفتم تو اسکایپم که ببینم تو این مدت اصلا زنگ زده یا  نه.دیدم یه بار زنگ زده، فرداییشم پیام داده و کلی توش منو مورد لطف قرار داده :/// بعدم هیچی :|
نمی دونم آخه مگه من چندبار شده زنگ بزنه و جواب ندم؟!!! اگرم شده باشه حتما ظرف یه روز دیگه خودم زنگ زدم بهش ، بعد نمی فهمم حالا که وقتی بعد چند روزم زنگ نزدم چرا باید فک کنه من اونقد با بابا خوشم که فراموشش کردم جای اینکه یه درصد فک کنه بلایی سرم اومده و زنگ بزنه از یکی حالمو بپرسه؟!! خدایی این منطقی تر نیست؟
خلاصه یه وقت مناسب زنگ زدم بهش.یعنی تا وصل شد شروع کرد که:چه عجججب بلاخره
ولی یهو فهمید بیمارستانم.هول کرد.در عرض پنج ثانیه ده تا سوال پرسید که زودتر بفهمه چی شده؟:)))
منم دیگه هی تند تند میگفتم هیچی هیچی میبینید که خوبمبعدم براش تعریف کردم.
+بدم نیست چند وقت یه یار تصادف کنما.مامان بعدش هرروز زنگ میزنه:) از این بعد سرمام بخورم میخوام زنگ برنم بگم تصادف کردم:)) عقده ای که میگن منم آیا؟:)

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها