به شدت توصیه می کنم هیچوقت هیچوقت برای رئیس خونه خط و نشون نکشید،مخصوصا اگه اون رئیس پدر زرنگی مثل پدر من باشه:(((

گفته بودم چهارشنبه دیگه خونه نمی مونم. وقتی خبر تعظیلی رو شنیدم کلی عصبانی شدم و غر زدم ولی صبح قبل بابا بیدار شدم و به روش سابق پشت ماشین قایم شدم که باهاش برم شرکت یه کم تفریح کنم ولی همینکه نشست پشت فرمون گفت: پیاده شو://

منکه اصلا به روی خودم نیوردم گفتم حتما میخواد یه دستی بزنه ولی باز گفت سارا پیاده شو تا پیاده ات نکردم

بازم مکث کردم ولی وقتی در ماشینو باز کرد دیگه پریدم پایین جیغ زدم: أه بابا ، خب چیه مگه بیام؟ به خدا پوسیدم تو خونه خسته شدم.

گفت: اینجوری ؟یواشکی؟باز میخواستی چه آبرویی ازم ببری ها؟

گفتم: هیچی به خدا هیچی فقط میخواستم حوصله ام سر نره، به خدا کاری نمیکردم.

گفت پس چرا یواشکی؟

گفتم :میگفتم میذاشتید؟ نمیذاشتید که

گفت میذاشتم ،بهم میگفتی میذاشتم.

گفتم الان اینو میگید، نمیذاشتید.

گفت امتحان میکردی می دیدی -_-

گفتم خب الان میگم میخوام بیام باهاتون.

گفت نه دیگه الان دیره، برو تو ،دستاتم بشور، بجنب.

دیگه هرچی‌خواهش التماس کردم فایده نداشت، ولی مطمئنم الکی میگفت و نمیذاشت میخواست دل منو بسوزونه:(((

دید خیلی عصبانی ام گفت اون دور و برا ببینمت تو همون شرکت زندانیت میکنم آرزوی خونه رو بکنی.حواست باشه:)

-_- -_- -_-

دیگه برگشتم تو دستامو شستم اول :)) بعدم رفتم سراغ درس و کتاب و فیلم و از این جور کارا، شب که اومد گفت بیا برنامه بریزیم واسه آخر هفته.

واای من اونقد ذوق کردم اصلا باورم نمیشد شروع کردم کلی جا اسم بردن که می تونستیم بریم.

یهو گفت وایسا وایسا خوب گوش نمیدیا.گفتم برنامه بریزم نه بریزیم.من برنامه میریزم.

من اینشکلی شدم :/ گفتم یعنی چی حالا چه فرقی می کنه همیشه باهم میریختیم خب بگید خودتون -_-

دیگه شروع که کرد به گفتم من فقط دنبال یه راه فرار از خونه بودم://

گفت پنج شنبه قشنگ لباس کار می پوشیم کل خونه رو تمیز و ضدعفونی میکنیم جمعه ام سوپرایزه، اگه فردا خوب کار کردی، ازت راضی بودم بهت میگم.

گفتم بابا ول کنید خونه تمیزه تازه شنبه قراره بیان تمیز کنن دیگه خودمون برای چی؟

گفت شنبه کسی قرار نیست بیاد، زنگ زدم کنسل کردم، خودمون خونه ایم وقتم که زیاد داریم، انجام میدیم.

گفتم بابا توروخدابریم یه جایی بریم تفریح کنیم به خدا چیزی نیست هیچیمون نمیشه همش الکیه میگن خطرناکه، از آنفولانزا خطرناک تر نیسکه چند وقت پیش گرفته بودم.

گفت خانم دکتر فردام قراره تفریح کنیم.نگران نباش.

واقعا نگران بودم ولی دیروز خدایی خیییییلی خوش گذشت:))))،با اینکه از خستگی له شدیم اونقد زمین سابیدیم و همه جارو شستیم ولی خب اونقد رو هم آب ریختیم و جاهای تمیز همدیگه رو هی کثیف کردیم فرار کردیم و خندیدیم که اصلا به نظر کار نمیومد.ولی فک کنم کل خونه رو دو سه بار تمیز کردیم اونقد که هی کثیف میکردیم.آخر سر دیگه همه جا بوی تمیزی میداد خیلی حس خوبی بود.

دیگه بی حال افتاده بودیم خستگی در میکردیم که گفتم بابا راضی بودید ازم ؟خوب کار کردم؟

گفت عااالیاصلاانگار برای این کار به دنیا اومدی، به نظرم درباره شغل آیندت تجدید نظر کن :)))

دیگه حمله کردم بزنمش ولی اصلا پاهام جون نداشت تا بلندشدم دوباره وا رفتم ولی بابا تا دم آشپزخونه فرار کرده بود :))))))

میخواستم ازش بپرسم سوپرایز جمعه اش چیه.

آخ .یعنی نابووووووود  شدم از سوپرایزش.مینویسم بعداً

+ لعنت بهت کرونا لعنننننت.از فردا دوباره تنهایی و خونه نشینی:`(((( خدایا چه گناهی کردیم آخه:((( 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها