گفت میاد، گفت داره کاراشو می کنه که بیاد، بعد از سیاوش تنها چیزی بود که باعث شد لبخند بزنم.می دونستم به خاطر خاله میاد ،به خاطر رفتن سیاوش، ولی چه فرقی می کرد،مهم این بود که میاد ‌ولی.نمیاد، دیگه نمیاد، خاله داره چند روز دیگه می‌ره و امروز گفت که نمیاد، گفت باید بمونه و حواسش به خاله باشه نمیاد.نمیاد


+ پستای وبلاگمو مرور میکنم،من همون سارایی ام که روزو شبامو به عشق آخر هفته ها میگذروندم که برم پیشش؟، که بغلم کنه؟ نه، من اون نیستم ،من دیگه سارا نیستم ، هشت ماه و بیست و سه روز از آخرین بغلش گذشته و من.هنوز نفس می کشم.


++ولی.وقتی بابا صدام می‌کنه که باهم بریم زیر بارون ومیذاره اونقد گریه کنم و جیغ بزنم که سبک شم و بعدش فقط بغلم می‌کنه که آروم شم. 

وقتی پیشنهاد تمرین شبانگاهی میده و خودش بندهای کتونیو موهامو میبنده و من باهاش تا تهِ تهِ دنیا می دوئَم و فقط من می مونمو خودش.فقط خودمون دوتا

وقتی دیگه دورکاری ام کنار گذاشته و تمام روز پیشم میمونه تا هر وقت بی هوا بغضم می‌شکنه بفهمه و فکرامو بیاره رو‌ زبونم که قلبم سبک شه.

چرا نباید نفس بکشم؟

همیشه فک می‌کردم اگه یه هفته مامان و نبینم میمیرم ولی هشت ماه و بیست و سه روز زندگی بدون بغلش میگه.نمیاد؟خب نیاد! حتی اگه تا آخر دنیام نیاد من بازم نفس می کشم.

بابا ،حالا میفهمم که من فقط به خاطر توئه که نفس می کشم.فقط تو.

امشب این راز و بهش گفتم ،وقتی ازم خواست باهاش برم پایین گفتم فقط به خاطر شماست که نفس می کشم.به خاطر شما هرکاری می کنم.هرکاری.

گفت: به خاطر من زندگی کن، مثل قبل واسه بابا زندگی کن.

+++من زندگی می کنم، به خاطر بابا تا آخرش زندگی می کنم، هرجور که بخواد زندگی می کنم.

++++ ناشناس، ببخش اگه ناامیدت کردم ،ولی من ،میخوام زندگی  کنم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها